سلام خواهش میکنم مشاورای عزیز وکارشناسا کمکم کنن حالم خیلی بده زندگیم داره از هم میپاشه تقریبا یک ماهه اومدیم خونه خودمون قبلشم یک سال و هفت ماه عقد بودیم این یک ماه یه روز خوش نداشتیم بیشتر ششبا تا صبح گریه میکنم ولی شوهرم میخوابه صبحم بی صدا میره سرکار من باز با یه خونه خالی مواجه میشم باز تا عصر فقط گریه فکر کنم افسردگی گفتم شاید در روز فقط دو ساعت با هم خوبیم بیشتر روزام که کلا از هم دلخوریم خیلی روزام که دعوا و بحث داریم در مورد همه چیز از همدیگه دلخوریم از دست همدیگه عصبانیم ناراحتیم دلشکسته ایم هرکسم حقو به خودش میده شوهرم میگه بی فایدست هیچی با حرف زدن درست نمیشه باید همینی که هستو بپذیریم عادی زندگی کنیم ولی عادی شوهرم به نظر من خیلی غیر عادیه عادیش یعنی کاری به کار همدیگه نداشته باشیم غذا بخوریم تلویزیون ببینیم بخوابیم شوهرم حرف حرف خودشه اینو همه دوستاش و اطرافیانش میدونن که به شدت مغروره و باید حرف خودش بشه از اوایل عقدمونم همینجوری بود ولی چون تازه عقد کرده بودیم بعضی وقتا واسه اشتباهاتش معذرت خواهی میکرد یا واسه خوشحالیم یه کارای کوچیکی میکرد ولی الان که هیچی انگار نه انگار تازه عروس دامادیم اصلابه خوشحالی و ناراحتیم توجه نمیکنه حرف خودش باید باشه مثلا توی دوران عقدمون من چندبار با خانواده همسرم رفتم مسافرت مسافرتایی که هرکدوم یه جوری گند میخورد بهش توی مسافرتم باز شوهرم به من توجه نمیکرد حرف خودش بود مثلا لب دریا میرفتیم از ماشین پیاده نمیشد میگفت تو ماشین میشینم حال ندارم یا فقط توی ویلا میخوابید میگفتم اینهمه راهو اومدیم مسافرت که بگردیم میگفت نه عشق شمال به خوابشه خانوادشم مثل خودش بودن داداششم همینو میگه که خواب شمال خیلی حال میده اصلا ناراحتم میشدم باز کاری نمیکرد با این حال چند بار باهاشون رفتم شمال ولی خانواده من میخواستن برن شهرستانمون هرکاریش کردم نیومد گریه کردم التماس کردم خودمو لوس کردم گفتم بیای من خیلی خوشحال میشم ولی نیومد گفت چند روز تعطیل دارم میخوام پیش بابام باشم (اخه باباش مریض بود ولی خوب مال یه روز دو روز نبود خیلی وقت بود بعضی روزا خوب بود بعضی وقتا بی حال میشد مشکل کبد داشت)اخرشم گفت من نمیتونم کاری رو کنم فقط چون تو خوشحال میشی یعنی انقدر ناراحت شدم خیلی داغون شدم تازه یه سال ازون موقع گذشته بازم چندوقت یه بار خودش میگه خیلی خوشحالم اون سفرو با شما نیومدم هزار بار دیگم بشه نمیام خدا میدونه چفدر ناراحت میشم همه زندگی من همینه حرف حرف خودشه تازه بعضی وقتا ناراحت میشم قشنگ تو روم میگه من حرفمو میزنم میخوای ناراحت شو میخوای نشو میگم چرا اینجوری میگی تو روم؟میگه چون نباید ناراحت شی اوایل میگفتم باشه گیر نمیدادم زیاد, فکر کنید با این مرد مهمونی رفتن یا برنامه ریختن چقدر سخت بود عروسیا رو با التماس بعضیارو میومد بعضیارو نمیومد دعوت میکردمونم همین مصیبتو داشتم
توی خانوادشم که هستیم همینه اصلا به من توجه نمیکنه من نشستم میره اون یکی اتاق میخوابه میرم اون اتاقی که خوابیده میشینم مامانش از اینور میگه حسن جان بیداری بلند میشه میره باز میرم اونجا پیش مامانش میشینه بعدم بدون نگاه به من باز میره همون اتاق نماز میخونه اصلا منو نمیبینه یا تو هیچ برنامه ای از من نظر نمیخواد یه مشکلمم با زنگای بیش از حد مادرشوهرمه که بعد از ازدواجمون مادرشوهرم انقدر اسای عاشقانه به شوهرم میفرسته که دوست دارمو اینا اصلا مسیج من با مادرش فرقی نداره بعدم هی روز قبل از تعطیلی زنگ میزنه صحبت میکنن شوهرم به من هیچی نمیگه دو ساعت بعد میگه اماده باش بریم خونه مادرم میفهمم هماهنگ کردن واسه بیرون رفتن یا مهمونی یا هر چی درحالیکه مامان من زنگ بزنه بگه بیاین من باید اول به شوهرم بگم چون معلوم نیست قبول کنه یا نه بعدا خبرشو بدم اولا هیچی نمیگفتم الانا به شوهرم میگم میگه تو منو محدود کردی من ارامش ندارم بهم گیر میدی به روابط من با بقیه کار داری اصلا نیا خونه مادرم منم نمیام خونه مادر تو تنهایی برو میگم نمیخوام تو تنهایی بری ما ازدواج کردیم من میگم توجهتو بیشتر کن میگه نه فرق من با تو اینه که تو گیری من ولی از بزرگواریم به تو میگم برو خونه مامانتینا اخه شما بگید تنها رفتن فایده داره؟
اگه مشاورا جواب بدن بقیه مشکلاتمم بگم توروخدا کمکم کنین همین دیشب این خونه مامانت اینارو گفتو بعدم بحث داشتیم شبم جاشو عوض کرد منم تا صبح گریه کردم اصلا نیومد بگه بسه دیگه یا نگام کنه اصلا نیومد تو اتاق خستم خیلی داغونم فکر خودکشیم خیلی تو سرمه ولی از اون دنیا خیلی میترسم
- - - Updated - - -
خواهش میکنم جوابمو بدین کمک لازم دارم خونم شده جهنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)