به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 مرداد 01 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1393-1-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    7,254
    سطح
    56
    Points: 7,254, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    6 با شوهر خودرای و مغرور وکم توجه چیکار کنم؟زندگیم داغونه مثل خودم

    سلام خواهش میکنم مشاورای عزیز وکارشناسا کمکم کنن حالم خیلی بده زندگیم داره از هم میپاشه تقریبا یک ماهه اومدیم خونه خودمون قبلشم یک سال و هفت ماه عقد بودیم این یک ماه یه روز خوش نداشتیم بیشتر ششبا تا صبح گریه میکنم ولی شوهرم میخوابه صبحم بی صدا میره سرکار من باز با یه خونه خالی مواجه میشم باز تا عصر فقط گریه فکر کنم افسردگی گفتم شاید در روز فقط دو ساعت با هم خوبیم بیشتر روزام که کلا از هم دلخوریم خیلی روزام که دعوا و بحث داریم در مورد همه چیز از همدیگه دلخوریم از دست همدیگه عصبانیم ناراحتیم دلشکسته ایم هرکسم حقو به خودش میده شوهرم میگه بی فایدست هیچی با حرف زدن درست نمیشه باید همینی که هستو بپذیریم عادی زندگی کنیم ولی عادی شوهرم به نظر من خیلی غیر عادیه عادیش یعنی کاری به کار همدیگه نداشته باشیم غذا بخوریم تلویزیون ببینیم بخوابیم شوهرم حرف حرف خودشه اینو همه دوستاش و اطرافیانش میدونن که به شدت مغروره و باید حرف خودش بشه از اوایل عقدمونم همینجوری بود ولی چون تازه عقد کرده بودیم بعضی وقتا واسه اشتباهاتش معذرت خواهی میکرد یا واسه خوشحالیم یه کارای کوچیکی میکرد ولی الان که هیچی انگار نه انگار تازه عروس دامادیم اصلابه خوشحالی و ناراحتیم توجه نمیکنه حرف خودش باید باشه مثلا توی دوران عقدمون من چندبار با خانواده همسرم رفتم مسافرت مسافرتایی که هرکدوم یه جوری گند میخورد بهش توی مسافرتم باز شوهرم به من توجه نمیکرد حرف خودش بود مثلا لب دریا میرفتیم از ماشین پیاده نمیشد میگفت تو ماشین میشینم حال ندارم یا فقط توی ویلا میخوابید میگفتم اینهمه راهو اومدیم مسافرت که بگردیم میگفت نه عشق شمال به خوابشه خانوادشم مثل خودش بودن داداششم همینو میگه که خواب شمال خیلی حال میده اصلا ناراحتم میشدم باز کاری نمیکرد با این حال چند بار باهاشون رفتم شمال ولی خانواده من میخواستن برن شهرستانمون هرکاریش کردم نیومد گریه کردم التماس کردم خودمو لوس کردم گفتم بیای من خیلی خوشحال میشم ولی نیومد گفت چند روز تعطیل دارم میخوام پیش بابام باشم (اخه باباش مریض بود ولی خوب مال یه روز دو روز نبود خیلی وقت بود بعضی روزا خوب بود بعضی وقتا بی حال میشد مشکل کبد داشت)اخرشم گفت من نمیتونم کاری رو کنم فقط چون تو خوشحال میشی یعنی انقدر ناراحت شدم خیلی داغون شدم تازه یه سال ازون موقع گذشته بازم چندوقت یه بار خودش میگه خیلی خوشحالم اون سفرو با شما نیومدم هزار بار دیگم بشه نمیام خدا میدونه چفدر ناراحت میشم همه زندگی من همینه حرف حرف خودشه تازه بعضی وقتا ناراحت میشم قشنگ تو روم میگه من حرفمو میزنم میخوای ناراحت شو میخوای نشو میگم چرا اینجوری میگی تو روم؟میگه چون نباید ناراحت شی اوایل میگفتم باشه گیر نمیدادم زیاد, فکر کنید با این مرد مهمونی رفتن یا برنامه ریختن چقدر سخت بود عروسیا رو با التماس بعضیارو میومد بعضیارو نمیومد دعوت میکردمونم همین مصیبتو داشتم
    توی خانوادشم که هستیم همینه اصلا به من توجه نمیکنه من نشستم میره اون یکی اتاق میخوابه میرم اون اتاقی که خوابیده میشینم مامانش از اینور میگه حسن جان بیداری بلند میشه میره باز میرم اونجا پیش مامانش میشینه بعدم بدون نگاه به من باز میره همون اتاق نماز میخونه اصلا منو نمیبینه یا تو هیچ برنامه ای از من نظر نمیخواد یه مشکلمم با زنگای بیش از حد مادرشوهرمه که بعد از ازدواجمون مادرشوهرم انقدر اسای عاشقانه به شوهرم میفرسته که دوست دارمو اینا اصلا مسیج من با مادرش فرقی نداره بعدم هی روز قبل از تعطیلی زنگ میزنه صحبت میکنن شوهرم به من هیچی نمیگه دو ساعت بعد میگه اماده باش بریم خونه مادرم میفهمم هماهنگ کردن واسه بیرون رفتن یا مهمونی یا هر چی درحالیکه مامان من زنگ بزنه بگه بیاین من باید اول به شوهرم بگم چون معلوم نیست قبول کنه یا نه بعدا خبرشو بدم اولا هیچی نمیگفتم الانا به شوهرم میگم میگه تو منو محدود کردی من ارامش ندارم بهم گیر میدی به روابط من با بقیه کار داری اصلا نیا خونه مادرم منم نمیام خونه مادر تو تنهایی برو میگم نمیخوام تو تنهایی بری ما ازدواج کردیم من میگم توجهتو بیشتر کن میگه نه فرق من با تو اینه که تو گیری من ولی از بزرگواریم به تو میگم برو خونه مامانتینا اخه شما بگید تنها رفتن فایده داره؟
    اگه مشاورا جواب بدن بقیه مشکلاتمم بگم توروخدا کمکم کنین همین دیشب این خونه مامانت اینارو گفتو بعدم بحث داشتیم شبم جاشو عوض کرد منم تا صبح گریه کردم اصلا نیومد بگه بسه دیگه یا نگام کنه اصلا نیومد تو اتاق خستم خیلی داغونم فکر خودکشیم خیلی تو سرمه ولی از اون دنیا خیلی میترسم

    - - - Updated - - -

    خواهش میکنم جوابمو بدین کمک لازم دارم خونم شده جهنم

  2. 2 کاربر از پست مفید خوب من تشکرکرده اند .

    Amir_23 (یکشنبه 07 اردیبهشت 93), رویاا (پنجشنبه 18 اردیبهشت 93)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 11 دی 95 [ 09:45]
    تاریخ عضویت
    1391-12-20
    نوشته ها
    343
    امتیاز
    5,466
    سطح
    47
    Points: 5,466, Level: 47
    Level completed: 58%, Points required for next Level: 84
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    59

    تشکرشده 378 در 207 پست

    Rep Power
    53
    Array
    عزيزم به خودت مسلط باش صبور باش
    اين مشكل خيلي از زوجهاي جوونه . مادر خودم خواهر شوهرم و خيلي از زنهاي ديگه رو سراغ دارم كه دقيقا شوهراشون همين طوري بودن ولي كم كم توجهشون به زنشون برگشته
    به جاي دعوا كردن تا شوهرت رو از خودت سير نكردي سعي كن به حرفش گوش بدي يه مدت به حرفش گوش بده . بهش محبت كن. باهاش خوب باش.ميدن سخته خصوصااز كسي كه ازش دلخوري ولي به خاطر زندگيتم كه شده انجامش بده
    راه حل اون زنها كه اينطوري بوده شوهراشون.صبر و تحمل و با محبت طرف رو به سمت خودشون كشيدن.راستي مادرت رابطه ش با اون چطوره از اونايي هست كه توجه به دامادداشته باشه يا رفتارش عاديه؟
    راستي پيش مادرت گله نكني اينطوريه ها!!!
    البته اگه مادرت رفتارش باهاش عوض نميشه ازش راهكار بخواه ولي اگه عوض ميشه نگو
    ايشالله مشكلت هر چي زودتر حل بشه

  4. کاربر روبرو از پست مفید paria_22 تشکرکرده است .

    Amir_23 (یکشنبه 07 اردیبهشت 93)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 مرداد 01 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1393-1-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    7,254
    سطح
    56
    Points: 7,254, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شوهرمن کسیه که همه دوستاشو اطرافیانش رو سرش قسم میخورن اوایل که عقد کرده بودیم هرکی از اشناهاو فامیلاو همسایه هاشون منو میدید میگفت خوشبخت شدی انتخابت درست بوده اقاست اقا تکه شوهرم به فکر همه هست همه تو بیرون به همه کمک میکنه دوستاش میگن تو ناراحتی فقط یه نفر میتونه مارو اروم کنه اونم حسنه(شوهرم) وقتی جایی هستیم یکی دیگه ازش کاری میخواد میگه خواهش میکنم حتما صدتام لبخند میزنه ولی من همونو میخوام خیلی بی تفاوت بهش میگم تو که این همه به فکر همه هستی همه رو اروم میکنی چرا من از دستت ناراحت میشم میرم گریه میکنم تا صبح اصلا واست مهم نیست معمولا جوابی نداره الانم که زندگیمون تلخه بهش میگم من عوض شدم چی عوض شده میگه من میخوام اونجور که دوست دارم زندگی کنم تو منو محدود میکنی به روابطم با بقیه کار داری تعیین تکلیف میکنی مثال بزنم
    مثلا (پدرشوهر من چهار ماه پیش فوت کرد)شوهرم گفت امسال بابام نیست من میخوام به جای بابام سال تحویل عیدی بدم به مامانمینا ن گفتم بزرگتر معمولا عیدی میده(منظورم مامانش و یا برادرش که از شوهرم بزرگتره)گفت نه میخوام جای بابامو بگیرمو اینا گفتم باشه بده ولی کم بده چون پدر شوهرم عیدی زیاد میداد من اون موقع هنوز عقد بودم واسه من عیدی نیاوردن کلا مادرشوهر من تو این چیزا خودشو به ندونستن میزنه هیچوقت واسه من عیدی تو مراسماو اینا نیاوردن درحالیکه توان مالیشو داشتن فقط یه بار اوردن که اونم داستان داشت بعد دم سال تحویل شد منم رفتم خونه مادرشوهرم برادرشوهرمینام بودن یهو شوهرم دراورد صد تومن به مامانش و به بچه های برادرش شش و چهار سالشونه نفری پنجاه تومنم به اونا داد صدتومنم به منداد من ناراحت شدم اولا چون رفت با مامانش روبوسی کرد عیدو تبریک گفت ولی واسه من اومد فقط پولو داد زیر لبی گفت عید شما مبارک واقعا چی میشد یه تبریک درست حسابی چیزی انقدر خشک خالی بعدم ازین ناراحت شدم که اگه شوهرم پول داره چرا بگیم مادرش واسه تازه عروس عیدی نیاورد چرا شوهرم عیدی واسه من نیاورد بعدم چون پدرشوهرم فوت کرد ما نمیخواستیم مراسم بگیریم ولی دوم عید میخواستیم بیایم سر زندگیمون چون شوهرم پول نداشت طلای منو نخریدیم خرید عروسم نکردیم اینه شمعدونم نگرفتیم اگه داشت چرا واسه من انقدر کم گذاشت اونوقت رفته انقدر عیدی میده؟اخه درسته؟بعد میگه تعیین تکلیف میکنی محدود میکنیو اینا

    - - - Updated - - -

    پریا جان سلام مادر من خیلی به شوهرم محبت میکنه میریم خونه مادرمینا بیشتر از من که دخترشم به شوهرم میرسه شوهرمم مامانمو خیلی دوست داره ولی منم خسته شدم کارم فقط شده گریه نه تفریح داریم نه دلخوشی تازگیام که گفت نیا خونه مامانم منم هروقت دست داشتم باتو میام خونه مامانتینا دوست نداشتمم نمیام نمیتونی مجبورم کنی

    - - - Updated - - -

    یه مثال دیگه روز زن شب قبلش اوردیم عیدی مامانمو دادیم بعد شوهرم گفت فردا(روز زن) بیا دم سرکارم بریم خونه مامانمینا ناراحت شدم ازینکه روز زنو نمیخواست اول بیاد خونه به من تبریک بگه گفتم اگه میشه فردا من دانشگاه دارم خیلی خسته میشم دل دردم دارم حال ندارم بیا خونه دیر نمیشه که کارت ساعت چهارو نیم تموم میشه هیچی نگفت موقع خواب گفت فردا رفتیم اونجا میخوابیم گفتم حسن میشه برگردیم خونمون من خونه خودمون راحت ترم پس فردام میخوام برم دانشگاه از خونه خودمون هم نزدیکتره هم راحتتره بعدم گفتم دیدی که دیشبم خونه مامانمینا بودیم خودم گفتم بریم خونه خودمون چون راحتتر بودم گفت شد یه دفعه حرف من باشه هرچی میگم میگی نه مثلا مردم من هیچی نگفتم دلمم درد میکد یه ذره به خودم پیچیدم محلم نذاشت رفتم اونیکی اتاق مچاله شدم بعد از نیم ساعت اومده تو اتاق میگه پاشو نباتی که داغ کردی بخور میخوایم بخوابیم بعدم رفت اینه شوهر با احساس من نگفت داری میمیری بابا چته؟باز اومدم سرجام خوابیدم دیگه خیلی دردم گرفت گریم گرفت زیر پتو یه ذره با دلخوری دستشو گذاشت رو دلم خوابیدیم صبح اس داد روزت مبارک عزیزم گفتم مرسی گلم خودمو زدم به بی خیالی بعد گفتم میام دم سرکارت عصری بریم خونه مامانت گفت نمیخواد زحمت بکشی تو نیا باز من اصرار کردم میام مامانت ناراحت میشه گفت لطفا نیا هیچی نمیشه ولی من رفتم بگذریم که کلا محلم نذاشت خونه مامانشم باز با مامانش روبوسی کرد روزشو تبریک گفت بعد هدیه ای که واسه مامانش گرفته بودیمو داد یهو دراورد یه کارت هدیه به مامانش داد اومد دوباره زیر لبی گفت روز شما مبارک به منم با اکراه داد خیلی ناراحت شدم ناراحتی روی ناراحتی تازه بعدش مامانش میپرسه تو کارتم چقدره جلوی من نگفت گفت خودت میبینی متوجه میشی مثلا میخواست از من قایم کنه بعد چند روز که داشتیم حرف میزدیم گفتم روز زن باید اول خونه خودت بیای مگه من زنت نیستم گفت من حمال تو نیستم حمال هیچکس نیستم از سرکار خسته میشم بیام خونه بعد برم خونه مادرم یعنی تحقیر پشت تحقیر دو روز بعدشم تولدم بود من واسه تولد شوهرم سنگ تموم گذاشتم جوری که خودش هرجا میرفت تعریف میکرد ولی واسه تولدمم دوباره مامانمینا اومدن خونمون بماند که هم از اولش اخم کرد هم انقدر دیر رفت کیک خرید کهمهمونا همینجوری نشسته بودن تا از بیرون بیاد بعد اومدن مهومنا رفت کیک بخره تازه کیکو اورد سریع اوردیم روشن کنیم رفت نماز خوند بیشتر از همیشه هم لفتش داد انقدر لفتش دادکه نگو بعدشم اومد کادوشو با اکراه گذاشت روی کادوی بقیه نه یه روی خوشی نه چیزی خورد شدم خورد چی بگم که حق من این نیست واسش از هیچی کم نذاشتم انصاف نیست

    - - - Updated - - -

    جناب sci توروخدا بیاین بهم کمک کنین این حق منه حق منی که صد بار سورپرایزش کردم منی که همه هواسم همه جا بهش بود منی که تو مریضیش بودم تو روزای سختش بودم همیشه بودم کنارش بهش میگم میگه نمیکردی مگه من گفتم هیچ کاری واسم نکن
    دیروز دوتا از دوستای مجردشو دعوت کرده خونه من داشت تلفنی صحبت میکرد شنیدم ولی بعدش دوباره تلفنش زنگ خورد فکر کردم کنسل شد تا شب هیچی بهم نگفت ساعت هشت شب بود من همینجوری با لباس راحت نشستمو از همه جا بی خبرداشتم اشغالو میزاشتم پادری که شب ببرهگفت نذار مهمون داریمگفتم کی گفتم دوستام میگم چرا به من نگفتی میگه مگه نشنیدی داشتم با تلفن صحبت میکردم؟میگم من زن این خونم باید به من میخوای مهمون دعوت کنی بگی میگه خودم دارم شام درست میکنم تو نمیخواد هیچ کاری کنی یعنی این منطقشه؟باز ناراحتی شد بعدم که دوستاش اومدن نشست من خودم پذیرایی کردم دوستاش گفتن حسن یه کمکی چیزی توام بکن گفت نه من کارامو کردم شاممو پختم تازه بهش گفتم زشته برو کاهو بخر سالاد درست کنم میگه نمیخواد دوستامومن میشناسم سالاد نباشه هم مهم نیست میگم ولین باره میان یه سالاد ساده درست میکنم زشته میگه خودت برو کاهو بخر اخه من چی بگم؟یکی نیست به من کمک کنه؟
    جنابsci یه سر به منم بزنین توروخدا بهم بگین من این چیزایی که خواستم حقم نبوده؟بگین چیکار کنم ناراحتم بشم ده روزم گریه کنم شوهرم واسش مهم نیست منطقشم اینه که نباید ناراحت میشدی تازه من از دست تو عصبانیم کمکم کنین

    - - - Updated - - -

    هیچ کس نیست کمکم کنه من چیکار کنم خسته شدم دوست دارم همه چیزو ول کنم بر یه جای خیلی دور دوست دارم شوهم بیاد دنبالم روز اولی که من شوهرمو دیدم باهم صحبت کردیم واسه ازدواج گتم واسم پول مهم نیست ولی خیلی حساسم تو مسائل عاطفی سریع صدام درمیاد گفت خیالت راحت من همه نیازای عاطفیتو پر میکنم گرم شدم چندوقت بعد گفتم من اگه بهت علاقه مند بشم حساس میشم زودرنج میشم حس مالکیتمم خیلی بالاست گفت بهتر علاقم بهت بیشتر میشه گفتم وابستت میشم گفتم اشکالی نداره من اینجوری بیشتر دوست دارم همه جا باهم باشیم چی شد حالا چرا هیچ نیازیم برطرف نمیشه چرا تا صبح گریه میکنم ولی راحت خوابش میبره چرا میگه تنها میرم تو نیا توام تنها برو چرا همه چی عوض شد چرا؟
    کمکم کنین انقدر گریه میکنم تمام پشت چشمم باد میکنه به شدت لاغر شدم پوستم داغون شده پر جوش من هزار تا خواستگار سمج داشتم زیبایی داشتم اعتماد به نفس داشتم عزت نفس داشتم نازی داشتم که هزار تا خریدار داشت الان فقط یه جیز دارم شوهری که منو نمیفهمه ازم فراریه گریم واسش مهم نیست ناراحتیم مهم نیست دارم له میشم

  6. 5 کاربر از پست مفید خوب من تشکرکرده اند .

    Amir_23 (یکشنبه 07 اردیبهشت 93), mis-marjan (یکشنبه 07 اردیبهشت 93), mohammad6599 (دوشنبه 08 اردیبهشت 93), paiize (یکشنبه 07 اردیبهشت 93), zendegiye movafagh (یکشنبه 07 اردیبهشت 93)

  7. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    امروز [ 13:02]
    تاریخ عضویت
    1391-8-10
    محل سکونت
    جنوب
    نوشته ها
    1,566
    امتیاز
    44,733
    سطح
    100
    Points: 44,733, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    7,973

    تشکرشده 6,443 در 1,460 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    358
    Array
    سلام دخترخوب.اول ازهمه آروم باش واینقدربی تازط نکن. به خودت مظلط باش راستش من الان نمیتونم زیادبنویسم.وقتی پستهات روخوندم دیدم شبیه مشکلات منه دلم نیومد ننویسم.عزیزم همه حس وحالت ،ود ک میکنم منم اینطوری بودم.بهت پ بز شك نهاد میکنم تاپیکهاط منو بخونی حتما کمکت میکنه.سرفرصت میام وواست بطشترمینویسم

    - - - Updated - - -

    ببخش غلط زیادداره باموبایله شرمنده عزیزم نمیدونم چی نوشتم
    عمر که بی عشق رفت

    هیچ حسابش مگیر...

  8. کاربر روبرو از پست مفید paiize تشکرکرده است .

    mis-marjan (یکشنبه 07 اردیبهشت 93)

  9. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 مرداد 01 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1393-1-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    7,254
    سطح
    56
    Points: 7,254, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنونم پاییز68 منتظرت هستم

  10. #6
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 16 خرداد 97 [ 10:51]
    تاریخ عضویت
    1392-9-10
    نوشته ها
    79
    امتیاز
    4,906
    سطح
    44
    Points: 4,906, Level: 44
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 44
    Overall activity: 48.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    122

    تشکرشده 156 در 48 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دختر خوب چرا شلوغش می کنی؟ به نظر من همه این مشکلات از بی سیاستی شماست و مطمئنم و قول صددرصد می دم که اگه یک ماه از خودگذشتگی کنی، لجباز ینکنی و البته سیاست به خرج بدی همه چیز درست میشه.
    مشکل اینه که شوهرت از طرز برخوردهای شما احساس کرده که داره محدود میشه و این خودش قضیه رو بدتر می کنه. کاری که باید بکنی اینه که تو این یک ماه به شوهرت ثابت کنی که دوست و خیرخواهشی و زندگی مشترک دست و پای اون و نبسته. به شکل زیر:
    1- احتمالا مدتی است که همسرت دائم ازت نه شنیده و مخالفت دیده. مثلا این بار اگه ازت خواست که خونه مادرش بمونین، بگو باشه عزیزم اگه دوست داری به خاطر تو چشم.هر چند که برام سخته ولی هر چی تو بگی. بعد هم بدون اوقات تلخی برین و شب بمونین. فرداش که برگشتید اگه واقعا سختت بود با ارومی براش تعریف کن که مثلا دیشب چون جام عوض شده بود تا صبح خوابم نبرد، یا صبح دیر رسیدم به دانشگاه. همین
    مطمئن باش دفعه بعد که شوهرت تصمیم گرفت دوباره شب خونه مادرش بمونین این جمله ها رو یادش میاد و احتمالا ازت نمی خواد. حتی اگه بخواد نه گفتن تو خیلی ناراحتش نمی کنه چون واقعا درک کرده که برات سخته
    2- چه اشکالی داشت که به مادرش عیدی داده. مخصوصا که پدرش هم فوت کرده و احساس مسئولیت بیشتری می کنه. اگر هم جلوی مادرش اینا باهات روبوسی نکرده به خاطر این بوده مه روش نشده. اکثر مردا همینطوریند
    3- اگه همسرت اون روز مهمون بدون هماهنگی تو دعوت کرده، این هم دلیلش همونه که گفتم. احساس می کنه دست و پاش و بستی.
    4- انقدر جلوش گریه نکن. نگذار گریه ات براش عادی بشه.محکم باش و البته مهربون
    5- چند تا ناراحتی پشت سر هم پیش اومده که باعث شده هم تو خسته بشی هم اون. به خودت یک ماه فرصت بده و یک ماه از احساسات و گذشت و ... خرج کن. بعد از یک ماه سرمایه گذاریت 100 درصد جواب میده و سود می کنی. بهت قول میدم. به شرطی که تا یک ماه به دنبال نتیجه گرفتن نباشی و خسته نشی

  11. 3 کاربر از پست مفید S.H.I.D.E.H تشکرکرده اند .

    mis-marjan (یکشنبه 07 اردیبهشت 93), mordad (دوشنبه 08 اردیبهشت 93), paiize (دوشنبه 08 اردیبهشت 93)

  12. #7
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 28 مرداد 95 [ 11:31]
    تاریخ عضویت
    1392-7-29
    نوشته ها
    211
    امتیاز
    3,415
    سطح
    36
    Points: 3,415, Level: 36
    Level completed: 44%, Points required for next Level: 85
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    320

    تشکرشده 515 در 170 پست

    Rep Power
    33
    Array
    دوست عزیز ماشالا چقدر تند میری
    مشکلات خاصی نداره عزیزم هنوز اول راهی
    اینطور که اولش داشتم میخوندم انتظار داشتم با کتک کاری و بی احترامی مواجه بشم ولی خوشبختانه همسرت حتی اگر هم از دستت دلخور بوده باشه یا رابطتون سرد باشه و به قول تو بی توجه باشه ولی در حضور خانوادش بروز نمیده و کادویی که به مادرش داده به شما هم داده
    من فکر میکنم شما توی برقراری ارتباط با همسرت مهارت لازم رو نداری نمونش گریه کردن حرکت جالبی نیست شاید چند بار اول مردا دلشون بسوزه و نازتو بخرن ولی بعد مدتی براشون عادی میشه و شما رو زنی ضعیف و بی اراده در نظر میگیرن
    باید به همسرت نشون بدی که کنارش هستی نه مقابلش مثلا وقتی توی تلفن فهمیدی که دوستاش رو دعوت کرده بعد از تماسش می گفتی عزیزم مهمون داری چرا زودتر نگفتی و بعدش خودت غذا رو درست میکردی و نشون میدادی که دوست داری همسرت در حضور دوستاش سربلند بشه نه اینکه بی اعتنایی کنی تا خودش غذا درست کنه!
    ضمنا با این کار باعث میشدی که خودش در حضور مهمونا پذیرایی کنه و بعد از رفتن مهمونا دوستانه ازش درخواست میکردی که قبل از دعوت کردن مهمون با شما هماهنگ کنه
    اما برعکس شما بی اعتنایی کردی و ایشون هم در مقابل بی اعتنایی کرده و شما مجبور شدی خودت ازشون پذیرایی کنی
    یا وقتی در حضور خانوادش به شما هم کادوی روز زن میده یعنی برای شما هم ارزش قائله شما هم در جوابش میگفتی "ممنون عزیزم ایشالا سایه ات همیشه بالاسر من و مادرت باشه"
    اینطوری ارزشت بالاتر می رفت هم برای همسرت و هم برای خانوادش
    ضمنا دوست عزیز شما مدت کوتاهی هست که ازدواج کردید همسرتون نیاز به زمان داره تا تعادل رو بین شما و خانواده خودش برقرار کنه تنها راهش اینه که نشون بدی کنارش هستی و روی خانواده اش حساس نباش
    در مورد شب موندن خونه همسرت منم فکر میکنم اشتباه کردی بهتر بود می موندی و فردای اون روز می گفتی با اینکه حالم خوب نبود و معذب بودم ولی به خاطر تو موندم
    هم دلخوری پیش نمی اومد و هم یه درس به همسرت می دادی که از خودگذشتگی رو یاد بگیره
    اینطور که میگی همسرت به فکر همه هست و آدم بسیار اجتماعی و مردم داری هست همچین آدمی به اطرافیانش خیر می رسونه پس شما که نزدیک ترین کسش هستی خیلی باید بییشتر از اینها خیرش بهت برسه اما می بایست راهش رو پیدا کنی

  13. 4 کاربر از پست مفید mis-marjan تشکرکرده اند .

    mordad (دوشنبه 08 اردیبهشت 93), paiize (دوشنبه 08 اردیبهشت 93), S.H.I.D.E.H (یکشنبه 07 اردیبهشت 93), واحد (دوشنبه 08 اردیبهشت 93)

  14. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 22 مهر 94 [ 19:19]
    تاریخ عضویت
    1391-9-06
    نوشته ها
    1,013
    امتیاز
    19,589
    سطح
    88
    Points: 19,589, Level: 88
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 261
    Overall activity: 13.0%
    دستاوردها:
    1 year registeredTagger Second ClassSocialOverdrive10000 Experience Points
    تشکرها
    5,188

    تشکرشده 3,056 در 916 پست

    Rep Power
    196
    Array
    عزیزم سلام به همدردی خوش اومدی . ازدواجت رو هم بهت تبریک میگم . از نوشته هات اینجور به نظر میرسه همسرت مرد خوبیه و شما فوق العاده حساسید و از کاه کوه میسازید . یعنی چی هی میگی به من توجه نمیکنه وقتی پیش خونواده اشم به من توجه نمیکنه . توقع داری چی کار کنه . روز زن رو باید اول می اومد خونه خودش و به من تبریک میگفت . شما توجه نداری که اون اول با شما اومد خونه مادرت و به ایشون تبریک گفت ایا این توجه به شما نیست ؟ ایا ایشون قبلنا هم به مادر شما کادو میگرفت . توقعت خیلی بالاست . عزیزم همه زندگی دیگه مثل دوران نامزدی رومانتیک نیست . بعد هم مردا اصلا رمانتیک بازی بلد نیستند . چه اشکال داره به مادرش عیدی داده ؟ اینکه برای شما طلا نخریده یه حرف دیگه ست شاید دستش تنگ بوده و شما با خانمی اینو پذیرفتی و مطمئن باش که اون قدر اینو میدونه . ولی با 200 تومن که قرار نبود برات طلا بگیره. از حساسیت روی مادر شوهرت و رقابت با ایشون به جایی نمیرسی . باید درک کنی که اون مادرشه . اینو قبول کن که مردا مادرشون رو خیلی دوست دارن . زمانی که تازه ازدواج کرده بودم وقتی مادر شوهرم به خانه ما می اومد همسرم خیلی خوشحال بود سرش رو میذاشت روی پاش و بوسش میکرد وخیلی بهش محبت میکرد . البته من به اندازه شما حساس نبودم ولی یه کم ناراحت میشدم و حسودیم میشد . ولی الان که مادر شوهرم فوت شده وقتی به اون روزا فکر میکنم چشمهام پر از اشک میشه و با خودم میگم کاش هنوز زنده بود و همسرم رو از محبتش سیراب میکرد وخوشحالم که منم بهش محبت کردم بی احترامی بهش نکردم . میدونی ادم اوائل ازدواجش جوون و بی تجربه ست . برای همین سو تفاهمات خیلی مسخره ای پیش میاد .ولی بعدا که بهش فکر میکنه میبینه اصلا مشکلی نبوده . الان مادر شوهرتون همسرش رو از دست داده و طبیعیه که پسرش به اون توجه کنه شمام باید با ایشون همراه بشی . همسرتون یه مرد مسئولیت پذیره شما خیلی باید خوشحال باشی و قدرش رو بدونی مطمئن باش کسی که قدر مادرش رو میدونه . همین طور قدر همسرش رو هم میدونه منتها با بچه بازی و لجبازی و گریه اونو از خودت دور نکن . خودت میگی شنیدم پای تلفن دوستش رو دعوت کرد بعد میگی به من نمیگه . وقتی خودت شنیدی باید میپرسیدی عزیزم مهمون داری؟ چی درست کنم و بقیه کارا . چه اشکال داره به عنوان مرد خونه تاییدش کنی و هی باهاش مخالفت نکنی ؟ مثلا میرید شمال خوب خسته ست خوابیده هی غر میزنی پاشو بریم بیرون . در حالی که اگه شما غر نزنی اونم قرار نیست که 24 ساعت بخوابه بالاخره خودش به این نتیجه میرسه که برای گردش اومده . خلاصه تو زندگی مشترک باید تفاهم حاکم باشه و اینطور نیست که شما بخواهی با گریه حرف خودت رو به کرسی بشونی . چه بسا که نتیجه عکس بگیری و ایشون هم از روی لجبازی حتی حرفهای منطقی شما رو هم قبول نکنه اتفاقی که الان داره می افته .

  15. 3 کاربر از پست مفید واحد تشکرکرده اند .

    anisa (دوشنبه 08 اردیبهشت 93), paiize (دوشنبه 08 اردیبهشت 93), S.H.I.D.E.H (دوشنبه 08 اردیبهشت 93)

  16. #9
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    امروز [ 13:02]
    تاریخ عضویت
    1391-8-10
    محل سکونت
    جنوب
    نوشته ها
    1,566
    امتیاز
    44,733
    سطح
    100
    Points: 44,733, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    7,973

    تشکرشده 6,443 در 1,460 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    358
    Array
    سلام دوست خوبم.
    امیدوارم ازلحاظ روحی حالت بهترشده باشه.دوستان خیلی خوب راهنمایی کردن.عزیزم این همه حساسیت واسه چیه؟مگه کاری به جز اینکه حواست به همه رفتارهای شوهرت باشه نداری؟
    تاپیکهای منو خوندی؟؟
    ببین عزیزم اگه میخوای شوهرت تغییر کنه اول باید خودت تغییر کنی ودست ازاین بچه بازی ها وحسادتهای بچه گانه برداری!!!
    منم یادمه روزهای اول ازدلتنگی خانوادم خیلی گریه میکردم.شبها وروزها فرقی نمیکرد...میدونی نتیجه اش چی شد؟شوهرم فکرمیکرد من بااون احساس بدبختی میکنم وخلاصه همه جنگ ودعواها شروع شد...
    به نظر من که شوهرت خیلی هم دوستت داره فقط نمیدونه بااین حسهای بچه گانه ای که توداری چطوررفتار کنه؟عزیزم شوهرت که مامانت نیست بخواد این همه دلسوزی کنه واست پس هرچه زودتراین گریه کردنهای زیادی روتموم کن.گریه ی تو یعنی اینکه شوهرت بی لیاقته.شوهرت مایه عذاب توئه!!!!توداری باگریه هات اینهارو بهش منتقل میکنی.پس انتظار نداشته باش بیاد پیشت. بلکه روز به روز هم ازت دور میشه. این ازاین موضوع...
    مسئله بعدی غر زدن وباکنایه حرف زدن توئه!که اثراتش بدتر ازگریه هاته.بهش غر نزن.مگه تازه عروس نیستی؟؟؟پس چرا مثه عروسها رفتار نمیکنی ؟چرا خودت روواسه شوهرت جذاب نمیکنی؟به مادر شوهرت چکارداری که چی میپوشه؟اون هرچی هم بپوشه واسه پسرش مادره!اما توسوگلی اون هستی.تولباسهای بهتر بپوش.خودت روخوشگل کن واسش.عشوه گری کن.باهاش با محبت حرف بزن.عشقم صداش کن.اگه الان نگی میخوای وقتی بچه دارشدی ومشکلاتت بیشترشد بگی؟
    اینقدربهش نگو چکارکنه چکار نکنه.مردها وقتی زن میگیرن تازه میفهمن مسئولیت چیه؟واسه همین هم بیشتر یاد خانوادشون میفتن.راحتش بزار.اینو بدون اگه شوهرت آدمی بود که بی خیال مادرش میشدحتما یه روزی هم بی خیال تو میشد.پس بهش افتخار کن.واینو حتما بهش بگو
    بهش بگو که افتخار میکنم بهت که اینقدرهوای مادرت وخانوادت روداری.تو شوهر بی نظیری؟
    اگه بهش بگی توبهترین شوهر دنیایی بعد خودت میبینی که ازاین روبه این رومیشه.بهش بگو من باتوخوشبختم.اینا همه رفتارهای اونو روز به روز بهتر میکنه.
    این حس روبهش بده که اون تنها تکیه گاه توئه.مردها فقط به این اعتماد ازطرف زنشون احتیاج دارن که متاسفانه شما داری با گریه هات عکس این روبهش ثابت میکنی.
    اگه شوهرت حس کنه که تو بااون خوشبختی وبهش اعتماد داری میشی خوشبختترین زن دنیا.اینو مطمئن باش
    وقتی یه کارخوب میکنه ازش خیلی تشکرکن.حتی اگه خیلی کوچیک باشه.توارزش کارش روببر بالا.بهش اعتبار واعتماد به نفس بده.بعد میبینی که کارهای بزرگتری میکنه واست.
    دوست خوبم امیدوارم راه صحیح روپیدا کنی تادیر نشده.زندگیت روبی خودی ازدست نده.تاپیکهای منو حتما بخون.
    موفق باشی
    عمر که بی عشق رفت

    هیچ حسابش مگیر...

  17. 2 کاربر از پست مفید paiize تشکرکرده اند .

    anisa (دوشنبه 08 اردیبهشت 93), واحد (سه شنبه 09 اردیبهشت 93)

  18. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 06 مرداد 01 [ 12:32]
    تاریخ عضویت
    1393-1-23
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    7,254
    سطح
    56
    Points: 7,254, Level: 56
    Level completed: 52%, Points required for next Level: 96
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 11 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام ممنونم که خوندینو جواب دادین ولی مشکل من اینه که شوهرم واقعا بهم توجه نمیکنه مثلا ما هیچوقت نشده با هم بریم بیرون برای تفریح همیشه با خانواده همسرم بوده هیچوقت نشد روی روز تعطیلمون بتونم حساب کنم چون میدونستم باید از پنجشنبه بریم پیش مادرشوهرم تا جمعه شب که اخرشم جمعه اخر شب با اوقات تلخی برمیگشتیم چون شوهرم میگه جمعه هم شب بمونیم صبح شنبه که میخواد بره سرکار جلوی سرکارش منو پیاده کنه تا بقیه راهو خودم با اتوبوس بیام تمام تعطیلات هم با خانواده شوهرم میریم مسافرت اونم مسافرتایی که مادرشوهرم فقط چسبیده به شوهرم میگه منو ببر اینور منو ببر اونور یه پسر دیگم داره ولی تمام کاراشو به شوهر من میگه این عیب نداره به مادرش یرسه ولی پس من چی؟مثلا میریم خونه مادرشوهرم خوب منم مهمونم چرا فقط به پسرش میگه بستنی میخوری چایی میخوری اینو بیارم اونو بیارم بعد تازه به من میگه برو لباسای حسنو جمع کن برو واسه حسن اینو درست کن برو شارژر حسنو بزار تو کیفش برو اون تابلو رو دستمال بکش ببر حسن دوست داره واسه حسن شام میخوای چی درست کنی نمیگه شام چی میخواین بخورین میگه واسه حسن میخوای چی درست کنی؟ واقعا یجوری رفتار میکنه انگار من نوکر شوهرمم نه زنش میگم شوهرم وابستست چون شوهرمن یه لحظه از گوشیش جدا نمیشه یعنی بیرونیم واسه خرید یا هرچی صد کیلو بارم تو دستش باشه گوشیشو حتی نمیزاره تو جیبش میترسه زنگ بخوره نشنوه مثلا امروز شوهرم گوشیشو جا گذاشته میبینم صبح ساعت 6.30 مادرشوهرم به گوشیش زنگ میزنه یعنی ساعتی که شوهرم میره سرکارو حفظه بلند میشه زنگ میزنه تازه شوهر من همیشه میگه وسط کار نمیتونم جواب تلفن بدم واسه همین من زنگ نمیزنم بعد گوشی شوهرمو نگاه میکنم که مامانش زنگ میزنه جوابشم میده ساعتیم که کارش تموم میشه باز مادرش زنگ میزنه یعنی اصلا مجالی واسه من نیست یا مثلا منو شوهرم خونمون طبقه چهارمه یه بار خونه مادرشوهرم حرف افتاد همینجوری من گفتم اره خوبه خونه ما به مرکز خرید و تره بار نزدیکه خوبه حسن اومدنی از سرکار میوه ای چیزی خواستیم میخره میاره مادرشوهرم سریع تو جمع گفت حسن از سرکار میاد خسته میشه میوه اینام دستش باشه نمیتونه چهار طبقه بیاره بالا خودت وسط روز بخر منم گفتم مامان حسن ادمه من نیستم خوب منم تازه زنم جونم ندارم گفت نه اون از سرکار میاد شوهرته خوب خسته میشه همه حرفاش همینه موقعی که وسایل منم میواستیم بیاریم بچینیم مادرشوهرم بهم میگفت برادرات هستن دیگه حسن کمرش درد میگیره چهار طبقه بیاره بالا یعنی ای حرص میخوردم فکر میکنه منو خانوادمو نوکر پسرش میدونه یا یه بار منو شوهرم حرفمون شد تو دوران عقد اولین بار بود که مامانش فهمید چون حال من خیلی بد بود مامانم برای اولین بار زنگ زد به شوهرم گفت حسن اقا چی شده بیاین مشکلو حل کنیم معصومم حالش بده بیا یه زنگ بهش بزن مشکلم باهم حل کنیم اولا شوهرم سر مامانم دادو بیداد کرد بعدم سر خودم تازه به من گفت الان میام اونجا شیشه های اونجارو میارم پایین تا یاد بگیری با من چجوری رفتار کنی یعنی خیلی بد جلوی مامانشو داداشش هم منو هم مامانمو برد زیر سوال.بماند که فرداش خودش دست گل گرفت اومد پیشم ولی من به طور اتفاقی با شوهرم گوشیمو عوض کردیم واسه یه روز بعد دیدم مامانش عوض اینکه به عنوان بزرگتر بگه حلش کنینو ازین چیزا پیش میاد خدارو شاهد میگیرم مسیجاش این بود>حسن جان مامان جان خودتو ناراحت نکن جوونی سکته میکنیا>حسن جان مامان معصومه نباید زنگ میزد حالا نرو پیش معصومه نرو خونه اونا بیا خونه خودمون من همه چی بهت میدم خودتو کوچیک نکن خودتو سبک نکن بیا پیش ما نرو اونجا<شوهرمم گفته بود باشه حتما دستت درد نکنه ولی باز دست گل گرفته بود اومده بود
    من به مادرشوهرم حساس شدم چون تقصیر خودش بود خودش جایگاه مادر بودنشو فراموش کرده بود مثل یه هوو با من رفتار میکرد هیچوقت نشد به خاطر پسرشم که شده واسه من یه عیدی چیزی بیاره با اینکه توانشو داشت یا من خودم با گوشای خودم شنیدم که تو عقدمون هیچ کاری که نکرد هیچی یه بار اون اتاق بودن فکر میکرد من خوابم به پدرشوهرم میگفت پول بیار من ماشین بخرم پدرشوهرمم گفت خانم پسرت عقده عوض اینکه به فکر پسرت باشی بگی زودتر وسایل اونو بخریم بره سر زندگیش داری میگی ماشین میخوام مادرشوهرمم گفت نه حسن همه چیزشو خریده دیگه تموم شده کاراش اخه این مادره چی شده بود اون موقع دلش به حال پسرش نسوخت یا مادر نبود الان هی قربون صدقه شوهرم میره شوهرم عقد بودیم خسته ساعت ده شب میرسید خونه خودش واسه خودش شام درت میکرد حالا چی شده با اینکه الان کارش عوض شده و پنج عصر میاد خونه هی به من میگه اینو درست کن اونو درست کن به فکر ناهار فردای شوهرم ولی خودش هیچوقت واسه فردا سرکار شوهرم ناهار نمیزاشت؟اینا دل منو میسوزونه
    تو دوران عقد ما شوهرم رفته بود ماموریت من رفتم پیش مادرشوهرم تنها نباشه شوهرم اخر شب بود به من اس میداد منم بی صدا جوابشو میدادم مادرشوهرم گفت کیه حسنه اس ام اس میده؟منم خندیدم گفت حسودیم شد به منم خوب مسیج بده همون لحظه به شوهرم مسیج داد خانمت پیش منه به منم مسیج بده جاریمم اونجا بود گفت خوب به این اسای عاشقانه میده به تو چی بده مادرشوهرمم گفت به منم اسای عاشقانه بده یا مثلا شوهرم به مادرشوهرم اس همینجوری میداد هی میومد به من میگفت بیا ببین حسن واسم چی فرستاده بیا نگاه کن بیا واسم بخونش هی جلوم میخوند یا مثلا من خونه مادرشوهرم بودم شوهرم سرکار بود مادرشوهرم هی بهش زنگ میزد حرف میزد اخه این طبیعیه یه پسری بره سرکار مادرش وسط روز سه چهار بار همینجوری بهش زنگ بزنه؟تتازه هروقت من میومدم پیشش میگفت با حسن از صبح صحبت نکردی میگفتم نه زنگ نزده بعد میگفت ولی من صحبت کردم یا مثلا کاری پیش میومد که میخواستیم از شوهرم خبر بگیریم من زنگ میزدم جواب نمیداد میگفتم کار داره جواب نداد مادرشوهرم میگفت بزار من زنگ میزنم جواب شماره منو میده همیشه حالا خدا نکنه شوهرم جواب میداد بعد از اینکه قطع میکرد میگفت گفتم که جواب منو میده اخه اینا طبیعیه؟خودش منو حساس کرد صد بار مادرشوهرم خودش به شوهرم زنگ میزد ولی شوهرم یه بار به من زنگ میزد پشت سرشم به گوشی مامانش زنگ میزد اخه که چی مثلا
    اینا واقعا طبیعیه؟مادرشوهر من هرجا یه مادر واسه فرزندش یه کاری میکنه خودشو به ندونستن میزد ولی جاهای دیگه خوب بلده قربون صدقه بره (در ضمن مادرشوهر من مشکل روحی داره یه عالمه قرص ارام بخش استفاده میکنه )بعضی وقتام که قاطی میکرد با شوهرم دادو بیداد دعوا میکرد بعد به من زنگ میزد کلی به شوهرم فحش میداد دیگه نیاید اینجاو اینا اونوقت بعد از ظهرش زنگ میزد به شوهرم انگار نه انگار گریه زاری میکرد بیاید اینجا شوهرمم میرفت اصلا انگار نه انگار دعوا کردن

  19. 2 کاربر از پست مفید خوب من تشکرکرده اند .

    anisa (سه شنبه 09 اردیبهشت 93), paiize (سه شنبه 09 اردیبهشت 93)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. حالم خیلی داغونه ،همسرم با متهم کردن من ، کارای خودش رو توجیح میکنه ؟
    توسط tamanaye man در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: یکشنبه 03 آذر 92, 20:56
  2. بچه ها من بازم داغونم...شوهرم رفت
    توسط هلینا در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: دوشنبه 13 تیر 90, 00:40
  3. بی دل و دل مشغولی هایش
    توسط بی دل در انجمن تجربه های فردی
    پاسخ ها: 5
    آخرين نوشته: چهارشنبه 13 مرداد 89, 13:22
  4. +کمک کنید بچه ها ، داغونم!
    توسط parmis08 در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 106
    آخرين نوشته: سه شنبه 29 بهمن 87, 08:41
  5. کمک کنید بچه ها ، داغونم!
    توسط parmis08 در انجمن ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: سه شنبه 29 بهمن 87, 08:41

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 16:46 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.