سلام دوستای عزیز.
تقریبا 2 سال از عقدم میگذره. از روز اول سعی کردم همونی باشم که واقعا هستم. به مادرشوهر و خواهرشوهرم احترام بیش از حد گذاشتم. حتی به شوهرم اجازه نمیدادم که جلوی اونا بهم محبت کنه. چون نمیخواستم ناراحتشون کنم. من و خواهر همسرم از دو سال قبل از خواستگاری اونا هم اتاقی بودیم. حالا بگذره که چقد اون هم اتاقیم یا بقیه هم خوابگاهی ها به خاطر غرور تکبرش باهاش بد بودن و باهاش حرف نمیزدن. و روزی که جریان خواستگاری اون برای برادرش از من رو فهمیدن خیلی تعجب کردن. و خیلی ها گفتن خدا بهت صبر بده. جالب این بود که خانوادم فوق العاده با این ازدواج مخالف بودن. چون نظرشون این بود که دوستت داره گولت میزنه و ما اونا ربطی به هم نداریمو از این حرفا. راستش بنا به گفته اطرافیانم ظاهر خوبی دارم. خودم از تعریف از خودم بیزارم ولی دوست دارم همیشه تعریف بشنوم. توی خوابگاه همیشه بقیه جلوی خواهرشوهرم ازم تعریف میکردن. از خصوصیات خوب اخلاقیم که با همه جور آدمی کنار میام تا معصوم بودن و ساکت بودن و مهربونی و داشتن قیافه خیلی خوب.
حالا یک کم از ویژگی های خواهرشوهرم:تک دختر و ته تغاری. قیافه فوق العاده معمولی. اجزای صورت خیلی خیلی عادی (ایرادهای زیادی در ظاهرش داره که تا قبل از مراسم عروسیم اصلا بهشون توجه نمیکردم ولی با حرفایی که بهم زد کم کم داره نظرم به همشون جلب میشه) به اضافه پوست وحشتناک سفید و بدن چاق.
تو اتاق هر وقت کسی ازم تعریف میکرد (من اگه بمیرم از خودم تعریف نمیکنم چون با خودم میگم شاید کسی باشه که از قیافه من حتی بدش بیاد. چرا خودمو کوچیک کنم!! تازه انقدر توی این زمونه همه خوشگلن که دیگه زشتی وجود نداره) فوری میگفت فلانی گفته چقدر تو ناز و قشنگی. بعد ازدواجم هم یه اشتباه بزرگ مرتکب شدم. چون فکر میکردم از شنیدن این حرفا خوشش میاد مدام تو اسمس هام ازش تعریف میکردم و با عناوین خوشگل خانم و ناز خانوم و این حماقت ها خطابش میکردم. یه جور چاپلوسی که خدا گذاشتش تو کاسم.
روز عقدمون موقه رقص دست جمعی مادرشوهرم برای اولین بار ازم تعریف کرد که چقدر ناز شدی منم برگشتم گفتم به پای ...جون (خواهرشوهرم) که نمیرسم. که همون موقه خواهرم که داشت از عصبانیت میترکید گفت اصلا خودتو تو آینه دیدی؟؟ دخترخالم هم گفت نگو اینطوری که اونا هم تو دلشون بهت می خندنا!!!! یا یک بار برای چاپلوسی گفتم ایشالا نی نیم شکل عمش بشه. اومد بهم گفت مادرشوهرم گفته نی نی خودت شکل خودت بشه ماشالا انقدر که سفیدی. چرا برادرزادت شکل تو بشه (حالا جابه که پوست من هم خیلی روشنه. به خدا یه مدت تو کار برنز کردن و آفتاب گرفتن و خریدن کرم پودر برنزه بودم که دیدم اصلا پوست یه کوچولو سبزه هم حتی بهم نمیاد)
شهر ما و مادرشوهرم اینا سه ساعت فاصله است. کار شوهرم عسلویه است و من مجبورم تو شهر مادرشوهرم اینا بدوم خانواده خودم زندگی کنم. شوهرم از اول این شرایطو بهم نگفته بود. از تابستون سال 92 پدرشوهرم تو شهرشون برام یه کار پیدا کرد که وقتی شوهرم نیست حوصلم سر نره. 2 ماه بعد هم رفتیم سر خونه زندگیمون.
حوصلتونو سر نبرم. از روز اول عین کزت برای مادرشوهرم کار کردم. بعضی وقتا که مینشستم خواهرشوهرم که تازه باردار شده بود و یک جا مینشست و از جاش تکون نمیخورد شروع می کرد به داد و بیداد که مادر جان تو که هلاک شدی بس که کار کردی بذار من خودم بهت کمک میکنم. بهتون بگم که کلا ظرف شدن وظیفه بی چون و چرای منه. حالا میخواد برای صد نفر باشه. میخاد برای یک نفر باشه. حتی شده از سر کار میومدم میدیدم ظرفای ناهارشون توی ظرف شوره من وایسمیستادم میشستم. اونا هم نمیگفتن چه کار میکنی؟ بچه ها بلد نیستم ناراحتیمو نشون بدم. تا قبلش فکر میکردم فقط خواهرشوهرمه. تا اینکه 2 هفته پیش که شوهرم نبود و رفتم خونشون چون از ساعت 5 صبح بیدار میشم یک سره تا برگردم ساعت میشه 6 غروب، اون روز هم خیلی خسته بودم. نشسته بودم و با خواهر همسر حرف میزدیم. مادرشوهرمم داشت یک عدد سیب زمینی و پیاز رنده میکرد تا کوکو سبزی بدرسته. بعدش من رفتم آشپزخونه گفتم بذارید من کمک کنم. گفت نه من میریزم تو ماهی تابه میرم حموم تو پشت و روش کن. منم دیدم اینطوری گفت رفتم نشستم و دوباره مشغول حرف زدن شدیم. بعد چند دیقه رفتم دستشویی که یهو شنیدم مادرشوهرم داره میگه گپ دونتون باز شده. دو ساعت میخام برم حموم نمیتونم. بعدش خواهرشوهرم با صدای بلندتر گفتش من با این شکمم بیام کمک؟ اون که بهت گفتش کمک نمیخوای تو گفتی نه نمیخوام. منم تو دستشویی خشکم زده بود دوست داشتم از ناراحتی بمیرم. اصلا نمیترسیدن مبادا صداشونو بشنوم. سر شام هم مهمون اومد براشون. که من براشون چای ریختم و ازشون پذیرایی کردم و ظرفا و استکانا رو جمع کردم و با ظرفای شام با هم شستم. خواهرشوهره هم رفته رو تخت دراز کشید. تازه پدرشوهرم میگه موقه ظرف شستن از ظرفا صدا در نیاد. به خدا از کمر درد میمیرم موقه ظرف شستن خونه اونا.
همون شب به شوهرم گفتم. و حق رو داد به مادرش. گفت وظیفه عروسه به مادرشوهرش کمک کنه. گفتم پس چرا خواهر تو این کارو واسه مادرشوهرش نمیکنه؟ گفت من کار خواهرمو قبول ندارم!!!
بعدشم اصرار کرد که باید بری و به مادرم سر بزنی و تو خونه نمونی.
منم دو هفته است که اونجا نرفتم حتی یک زنگ هم نزدن بهم. تا سه روز پیش، خودم به مادرشوهر زنگیدم. حالا امشب برای روز مادر باید بریم خونشون. نمیدونم چیکار کنم. من خونه مامانم دست به هیچکاری نمیزنم. مامانم انقد مهربونه که اصلا از من هیچ انتظاری نداره همش میگه تو خسته ای بشین عزیزم. کاش مادرم پیشم بود لااقل. بچه ها من خیلی تنهام. تنهای تنهای تنها...
جدای اینکه همش میخوان بگن من هیچم قشنگ نیستم و از نظرشون چون پوستم عین یخ سفید نیست پس زشتم. و کلی تیکه و کنایه دیگه.
شما اگه جای من بودین چیکار میکردین تا بفهمن اگه کمک میکنین یعنی لطف نه وظیفه؟یا نمیدونم هر چی که به نظرتون به دردم میخوره.
علاقه مندی ها (Bookmarks)