من 31 سالمه 3 ماهه عقد کردیم همسرم 32 ساله و بسیار متین و با شخصیت و بسیار مهربون و منطقی هستند. و هر دو اهل تهران -این ترم فوق لیسانسمو میگیرمو ولی ایشون فوق دیپلم هستن ولی به درس علاقه مندن و بهم گفتن اگه شرایط کاری و مالی اجازه بده خیلی دوست دارن ادامه بدن... من از لحاظ کاری هم از ایشون به مراتب بهترم .. ازدواج ما سنتی بود . مادر شوهرم خیلی دوستم داره و هر موقع منو میبینه حسابی تحویلم میگیره و همیشه بهم میگه آرزو داشته که عروسی مثل من داشته باشه و همیشه باهام با احترام زیاد برخورد میکنه. همسر خودمم هم همونطور که گفتم فرد با شعور و با معرفتیه هممیشه به هر بهانه ای واسم کادو میگیره به احساساتم خیلی توجه داره و تو هر موضوعی هوای منو داره.
چیزی که این روزا یه جورایی حالمو بد میکنه مربوط میشه به 6 سال قبل. اون موقع من دانشجو بودم و از طریق اینترنت با یه پسری که اهل مشهد و یه سال ازم کوچیک بود و دانشجوی دکتری بود آشنا شدم. رابطه ما کاملا سالم و من فقط 2-3 بار از نزدیک ایشونو دیده بودم و بقیه تلفنی بود. ایشون کاملا مذهبی و خونوادش خیلی اسم و رسم دار بودن ( باباش یه مقام عالی دولتی داشتن). خودشم که ترمهای اخر بودن و سال بعدش قرار بود کارشو به صورت رسمی شروع کنه و ... . این که چقدر دوستش داشتم تنها به موقعیت خوب تحصیلی و شغلی و خانوادگی بستگی نداشت ( البته اینا هم خیلی واسم مهم بود چون به هر حال برای هر دختری اینا همش امتیازه ) در کل اینکه خیلی بجه مثبت بود با دین و ایمان بود و شخصیت خوب و مثبتی داشت برام خیلی اهمیت داشتاون موقع من لسیانسمو گرفته بودمو و دنبال کار بودم و لی هنوز شاغل نبودم. خانوادش دو بار اومد خاستگاری من. همه چی خوب داشت حتی من قبول کرده بودم که محل زندگی مون مشهد باشه و دیگه همه چی رو حل شده میدونستم. ولی همه چی سر مخالفت مادرش به هم خورد... سر یه موضوعات الکی که هیچ وفت برام قانع کننده نبود... ما میتونستیم با هم یه زوج خوشبخت باشیم ولی اون خانوم با خودخواهیش جند سال از زندگی منو تباه کرد... تموم اون چیزایی که ایده ال من بود رو داشت ولی .... هم من هم اون آقا پسر هم خانواده من و هم خونواده اون یه جورایی هم کدوم یه نقشی تو این اتفاقا داشتیم و همه اینا بهانه ای شده برای شروع محالفت های مادر این اقا و نتیجتا حرف خودشو به کرسی نشوند و یه روز اون آقا بعد از ماهها کشمکش و بحث با خانوادش زنگ زد و گفت منو حلال کن .. شاید قسمت هم نبودیم .. خانوادم اصلا راضی نشد من سعی مو کردم .. ولی نشد و حلالم کن و خداحافظ .. خدا میدونه که چه بلایی سرم اومد .. همه فامیل و اشنا فکر میککردن که این ازدواج سر میگیره ولی تو مراحل آخر همه چی تموم شد... خدا میدونه جقدر سختی کشیدم - غرورم شکست له شدم سرخرده شدم .. خیلی دوستش داشتم (2سال با هم بودیم و این اتفاقو نمیتونستم هضم کنم).. فراموشش نتونستم بگنم و داغون شدم ... میدونشتم دوستم داره ولی چون اون موقع یه کم کم سن و سال بود و فعلا کاری نداشت کم آورد و تنهام گذاشت...
الان بعد اون مدت ها یه احساس بدی به سراغم اومده ... یعنی مواقعی هم که مجرد هم بودم همیشه افسوس اون روزا رو میخوردم که چطور پسری رو که عاشقانه دوستش داشتم و اونم منو دوست داشت و از هر لحاط ایدا ال ایدا ال بود رو چطور به خاطر مادرش از دست دادم ؟ همش افسوس میخورم کاش میجنگیدم و اینقدر مظلومانه باهاش خداحافظی نمیکردم ... باورتو نمیشه بعد 3-4 سال بعد اون جدایی تلخ و با اینکه هیچ گونه ارتباطی باهاش نداشتم حتی نمیدونشتم ازدواح کرده یا نه و ... باز هم امید داشتم برمیگرده.. یه امید واهی ( این منو بیشتر ازار میده ادم بسیار معتقدی بود و این دو سال بیشتر برای شناخت برای ازدواح با هم بودیم و وقتی فهمید خونوادش راضی نمیشن مودبانه خداحافظی کردو رفت و البته منو با یه دنیای پر از غصه رهام کرد ..)..
این روزا خیلی یاد اون آقا میوفتم ... با این که میدونم مقایسه اصلا کار درستی نیست ولی همش همسرم رو با اون اقا مقایسه میکنمو میبینم اون اقا چقدر از همسرم شرایطش بهتر بود.. از طرفی همسرم هم آدم خیلی خوبیه و مظمئنم با این که تو زندگی مشکلات اقتصادی خواهیم داشت ولی میتون باهاش خوشبخت بشم. ولی اون آقا هیچ وقت از یادم و ذهنم بیرون نمیره.. خیلی جالبه حتی شاره تلفنشم هنوزم که هنوزم حفظ هستم نمیدونم چرا از ذهنم پاک نمیشه.. من ادم معتقدی هستم اصلا نمیخام با داشتم همسر خوب و لایقی مثل ایشون دوباره به اون خاطرات فکر کنم ؟ چیکار کنم از شر این خاطرات رها بشم ؟ چیکار کنم دیگه بهش فکر نکنم؟ کاش ازش بدم میومد .. کاش ادم ناحوری بود و به راحتی میتونستم فراموشش کنم ...
علاقه مندی ها (Bookmarks)