سلام
5سال پیش دانشگاهی قبول شدم که همه زندگیمو زیرو رو کرد و باعث شد الان اینجا باشم.
بخاطر اینکه نسبت به خوندنم رتبه ام فاجعه بود و روحیه هم دانشگاهیام با من خیلی متفاوت بود و به یه سری صحبتا خیلی آزارم دادن
اون روزا خیلی احساس تنهایی میکردم اونوقتا یکی از پسرای هم کلاسیم که متقابلا احترام زیادی واسه هم قایل بودیم شماره امو گرفت گه واسه کارای یه انجمن که هردو بودیم من قبل اون شمارمو به هیچ کس نمیدادم از پسرا میترسیدم و اون روزا به شدت مخالف با دوستی با پسر و ازدواج اینطور بودم
اما امیر خیلی با شخصیت بود و فکر میکردم هدفش قطعا همون انجمنه و نه چیز دیگه و یکی از هم کلاسیام که اسمش زهرا بود میگفت که فهمیده امیر بهش علاقه داره واسه همین من شماره رو دادم و باز هم محض احتیاط اول شماره مامانمو دادم و اما چون کارا فوری بود ب اکراه شماره خودمو ...
اسمسمون اما از انجمن فراتر رف و مغزم پیغام داد اولش تکلیفمو بش بگم ، گفتم –شما مث برادرمی- اونم تایید کرد و چون میدونستم زهرا هست پذیرفتم ..
چندماه بعد اسفند بود من رفتم کربلا و اون گف پدرش ناراحتی قلبی شدید داره واسش دعا کنم و من اونجا همش تو فکرش بودم تازه فهمیده بودم چرا دانشگاه نمیادو چرا اینطور داغونه و غمگین ..رفتم حرم کفتم من حس میکنم که ماجرا زهرا درکار نی و امیر داره به من نزدیک میشه و من نمیدونم ترحمه یا عشق اما بدم نمیاد ازش
شبش دانشجوای دیگه که باهم همسفر بودیم یواشکی زنگ میزدن به دوست پسراشون ...نمیدونم یهو چم شد منم زنگ زدم و اون هیجان زده گف چقدر تو کلاسا جام خالیه و با یه دنیا مهربونی باهام حرف زد وقتی قطع کردم از وسوسه شدم ترسیدم من اهل اینکارا نبودم هیجان مخفی کاری و عشق و... اومد سراغم
وقتی برگشتم عید بود یهو بخودم اومدم بهش اسمس دادم ما خیلی مهمون داریم من دیگه نمیتونم اسمس بدم و اسمس بخونم دیگه اسمس نده ..چند روز که گذشت و مهمونا رفتن گوشیم بدجور چشمک میزد و بهش اسمس دادم اونم منتظرم بود جوابمو داد تا اینکه یه شب بهش گفتم زهرا رو میخای ...گف نه حتی 1ثانیه من اگه بخوام ازدواج کنم یه نفر و ون تویی..دلم لرزید از اون لرزیدنای دختر نوجونا که 18 سالگی سراغ من اومده بود بعد عید خیلی حمایتم میکرد خودش میون هم کلاسیا بخاطر ادب و رفتارش خیلی طرفدار داشت و با بچه ها که علاقه اش به من فهمیدن ..منو مثل ملکه ها میدونستن
یه بار خیلی داغون بود کلاس نیومد بود و یکاری کرد من بفهمم بهم گف کجا و رفتم پیشش یه دلیلیو واسم گف که نمیدونم راست بود یا بهونه من دختر شادی بودم اون روزا و فضا رو عوض کردم و ....
اما چند روز بعد یهو به خودم اومدم منو امیر مال دو قوم مختلف بودیم دوتا فرهنگ متفاوت و امیر یه دانشجو همسن نه کاری نه پولی ازدواج باهاش دسه کم تا 3-4سال دیگه ممکن نبود ... بهش اسمس دادم بیا تموم کنیم گف نه چرا و ازم خواست همو ببینیم رفتیم بیرون و اون باز منو محبت بارون کرد و اینبار اروم دستمو گرفت گف بی من نمیتونه ازم خواست ترکش نکنم و منم پذیرفتم
اما نمیتونستم حتی حس میکردم دوسشم ندارم نه حتی قیافه و ظاهر .. فقط بخاطر حمایتاش بهش نزدیک شدم مصمم شدم باش قرار گذاشتمو سفت و محکم بهش گفتم نه و رهاش کردم و اومدم شهر خودمون بهم زنگ زد با گریه گف نمیتونه قسمم داد و کلی حرف اما من دیگه به خودم اومده بودم دوس صمیمیش حامد بهم اسمس داد گف خیلی دوست داره باش اینکارو نکن من مثل برادرتم امیر ماهه نکن اینکارو گفتم اگه میخای در حق اون دوستی کنیو واسه من برادری کمکش کن فراموشم کنه
بعد اون کلاساشو نمیومد حامد گف میخاد نیاد دانشگا تو رو نبینه و درسش پای توه دختر ساده و زود باوری بودم اون روزا عذاب وجدان زد به سرم بهش اسمس دادم بیا کلاس ببینمت اونم اومد اما من دیگه واقعا منصرف شده بودم و فهمیده بودم
بعد از اون خیلی کارا کردم منصرف شه بهش گفتم ام اس دارم یه پسر سیریش تو فامیل داشتیم که به همه دخترا فامیل از 2ساله تا 90 سال زنگ میزد اما شماره منو نداشت اون روزا از قضا شماره منو گیر اورده بود و من برا اینکه امیرو منصرف کنم بهش گفتم او پسره دوسم داره امیر زنگ زد طرفو حسابی فحش داد که چرا زنگ میزنی
یه شب بهش گفتم همه میگن تو خیلی سری من لیاقتتو ندارم ...یه بار گفتم زهرا میخوادت برو با اون منم مثل خواهرت میمونم
بهش از خواستگارام میگفتم که همه واقعا از نظر مالی و مدرکی از اون بالاتر بودن اما اون محکم وایساده بود نتیجه کارام زنگای حامد بود که رفته نیومده زده به کوه ..تصادف کرده ...امپول فوری داره نمیزنه..کلاس نمیخاد بیاد ...غذا نمیخوره و هر بار من سر دلرحمی اخمقانه کوتاه اومدم اما دوس داشتنی نبود
هر مناسبتی واسم یه چی میخرید روز زن ،روز دختز ،هفته ازدواج ،روز دانشجو، تولد ،همینجوری ، بی بهانه، چون دوست دارم و ..... تابستون میومد شهر دانشگاه که به من 45دقیقه بود اما واسه اون 3ساعت بود تا منو ببینه ..
به لطف امیر معدلم پیشرفت زیادی کرد یادمه نزدیک عید یه پروژه مهم داشتیم همه که باید1عید پروژه رو ایمیل میکردیم هم گروهمم رفت ماه عسل گف توروخدا خودت یکاریش کن من تو همه محاسبه ها مونده بودم همه گروه 3 نفره کار میکردن امیرم کاراشو همگروهشون انجام داده بودو خودش رفته بود شمال سفر زنگ زدم کلی گریه کردم شبش راه افناد و فرداش رسید به منو پروژه رو بم داد تموم شبو رانندگی کرده بود حالش جالب نبود من خوشحال واسه پروژه اومدم خونه قرار بود بره شهر خودشون که 3ساعت راه بود اما 5 ساعت بعدشم پیداش نبود زنگ زدمو فهمیدم تصادف کرده و حالش بده با اون وضع پدرش که دیگه دکترا قطع امید کرده بودن اما از محبتش به من حتی 1سر سوزن کم نشد حتی نگف من واسه تو داغونم ...
اعتماد به نفسم روحیه ام محشر شده بود پیش خودم دیووانه چی بالاتر این همه دوست داشتن اینقد محبت میکرد که مامانمم دیگه متعجب کرده بود بهش دل دادم و گفتم یا امیر یا مرگ....
سال 4م من خواستم بخونم واسه ارشد خودش کلی واحد داشتو به کنکور نمیرسید اما من طوری حمایت کرد که من یه دانشگاه مطرح تهران قبول شدم ... چدر هدیه چقدر تشویق من ترم اول تهران شاگرد اول شدم
اما کم کم رفتاراش عوض شده بود تعصبی شده بود دائم به سر و وضعم گیر میداد قهر میکرد و آشتی نمی کرد میکفت چرا منو تنها گذاشتی چرا تهران زدی پس بذار بیام خواستگاریت خودش سال 5مم درس داشت نه کاری داشت نه مدرکی میدونستم بابام اینطور قبول نمیکنه میگفتم نه نمیشه بازم یه دعوای دیگه و من باز اسمس میدادم ...پیش خودم میگفتم حق داره خسته است 4سال داره یه سر محبت خرجم میکنه تا عروسی یکی از فامیلامون بود گف حق نداری بری رفتم پیش مشاور گف اگه شوهرتم بود حق نداشت بت بگه نرو و کلی حرف دیگه منم اومدم گفتم من میرم اگه میخای جدا شیمو خطتو عوض کن گف شماره خط مامانمو که داری کاری داشتی به اون یه اسمس بده ..3هفته شد پیداش نبود سابقه نداشت عروسیو نرفتم دل و دماغ نداشتم فکرم هزار راه رف یعنی کجاست خودمو راضی کردمو به خط مامانش اسمس دادم سرد جواب داد خوبم دیگه مزاحم نشید قلبم ایستاد پرسیدم بابات خوبه گف بله همه خوبن من فکرامو کردم دیگه همه چی تموم ...دیوونه شدم صبحش کلاسو درسو رها کردم با اولین اتوبوس رفتم شهرش گفتم بیا همو ببینیم اومد گف ما به هم نمیخوریم من دیگه نمیخوام تورو ..تو رو خدا برو منو با اولین اتوبوس برگردوند ..گرسنه و تشنه باید باز 7ساعت تو راه میشستم از پنجره اتوبوس نگاهش کردم بغض داشت و دنبال اتوبوس چند قدم اومد زنگ زدم بهش گفتم تورو خدا با خودتو من اینطور نکن گفت نه من خوبم توام فراموشم کن ..جامون عوض شده بود برعکس اون 3 سال که من میگفتم نه حالا اون میگفت نه و من اصرار میکردم با این تفاوت که اون دلش به حالم نمیسوخت
مثل دیوونه ها گریه میکردم غذا نمیخوردم حرف نمیردم از استرس فکم قفل میکرد مامانم حالمو طاقت نیورد زنگ زد بهشو بیچاره از حال من پشت تلفن گریه اش گرفت گف دخترم داره میمیره برگرد ..گف اگه برگردم باید درسشو ول کنه سرکارم نره حجاب کامل و...مامان گف نه اما ناله من بلند شد اونم گف با اون شرطا میاد خوسگاریم ...تا روزی که اومد خواسگاری 100بار دیگه زنگ زد نمیخوامت من یکی دیگه رو میخام اما من کر شده بودم اینقدر 3سال بهم عشق داد بوده که نمیشمیدم
روز قبل خواسگاری رفتیم بیرون گف ببین من الکی گفتم اره کسیو نمیخام اما من نمیخام ازدواج کنم میخام تنها باشم ..گفتم بذار عذابش ندم میرمو میمیرم اما بذار بره بغضمو قورت دادم گفتم باسه نیاین خواستم برگردم دستمو گرفت گف چکار کنم دوست دارم منم بی تو نمیتونماما سر شرطم هستیم فردا میایم
شب خواستگاری بم گف باشه برو درستو بخون کارم برو اما حجابتو بهتر کن اینقد ذوق کردم فوری کفتم باشه هر چی بابام گف نه این کار نداره مدرک نداره داد و بیداد کردم یا این یا مرگ تا بابامم کوتاه اومد اما از فردای بله برون اختلافا شروع شد سر خرید سر حجاب نذاشت واسه عقدم آرایش کنم و...
با این همه من کنارش موندم تا یه کار خوب پیدا کرد 6ماه با بیکاریش ساختم و بهش روحیه دادم با هزار تو راه کاری کردم که بره ارشد بخونه همیشه کنارش بودم اما اون نمیبینه باباش که بستری شد همش میرفتم پیشش اینقدر که پرستارا فک کرده بودن من دخترشم که اینطور میام بالا سرش ..پدرش که فوت کرد پا به پاش کار کردم که مراسم خوب شه واسه خونواده اش همه کار کردم پیششون موندم 40روز که گذشت 2هفته گشتم بهترین و گرون ترینا رو خریدم که مشکیاشونا در بیارن اما اون قهر بود و حتی نیومد به احترام بابا مامانم خونشون اینقد نیومد که ما برگشتیم خونمون
سخت گیریاش بدبینیاش دیگه قابل تحمل نی اما راه برگشت ندارم بدتر از همه اینه که گاهی مهربون میشه درست مثل همون موقعه ها انقدر عاشق انقدر خوب که باورش سخته و گاهی ترسناک میشه...با بدبختی درسمو ادامه دادم اما سرکار نمیرم وقتایی که خوبه میگه برو سرکار من میخام زنم تو جامعه باشه اما موقعیتش که پیش میاد یجوری نمیذاره و تعصباتش سر حجاب و صحبت کردن با پسرم بدتر شده که بهتر نشده..
من واسه ازدواج باهاش همه پلای پشتمو خراب کردم و بخاطر سبک خونوادمون راه برگشت ندارم... الان 1سال شد عقدیم میگه عروسی نمیگره و من تو دلم اتیش میشه بعد گاهی که خوبه میگه میگیرم واست
دیگه از این نوساناش خسته شدم گاهی فقط محبت و قربون صدقه میگه و گاهی فقط فحش و زدن
امروز 14 روزه که نه اومده پیشم نه رفتم ازش خسته ام از بدبینیاش از ندیدین محبتام فقط بدیامو می بینه حتی ساده ترین حرفامو رو منظور برمیداره و دعوا را میندازه همش منتظره انگار علیه اش توطئه کنم از خودخواهیاش از زورگوییاش بریدم از این که نمیدونم امروز که چشمامو باز میکنم چی منتظرمه ارتباطمو با همه قطع کرده یه دلیلی واسه بدش اومدن از فامیلام پیدا کرده و و حتی گاهی بی دلیل میگه من خوشم نمیاد نمیام خونشون تنها شدم خسته ام اما میدونم که باید زندگی کنم
شما بگین چکار کنم؟ چطور با هاش زندگی کنم؟ این روزا دارم به یه چیزای احمقانه مثل خودکشی فکر می کنم خونواده ام که تک دخترشونا زار میبینن دارن کنارم آب میشم کمکم کنید
شما بگین برای کسی که تو این جهنمه و راه طلاق نداره چاره چیه؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)