سلام
راستش نمیخواستم تاپیک بزنم. چند روزه میخوام این مشکل رو یجوری با خودم حل و فصل کنم نمیشه.
پارسال دقیقا تو همچین روزهایی رابطم با دختری که تو یکی از انجمن هایی که فعالیت میکردم شدید شد.
البته اون یه شهر دیگه ای بود ( 1000 کیلومتر با ما فاصله داشت )
اول چت کردن و بعدشم اس ام اس دادن و حرف زدن. یه سری از عکساشو دیده بودم اونم از منو دیده بود.
دختر باحیایی بود هیچوقت نمیدیدم از اون خط قرمزی که بین دختر و پسر هست خارج بشه.
منم بعنوان یه پسر واقعا از اینکارش لذت میبردم.
حتی خودمم هیچوقت پا از گلیمم درازتر نذاشتم چون اونجور روابطی رو دوس نداشتم.
خلاصه عرض کنم که من در ابتدای کار سنم رو یک سال بزرگتر جلوه دادم چون قکرشو نمیکردم رابطه ما انقد شدید بشه.
شرایط من به نحوی بود که میخواستم از رشته ای که میخونم انصراف بدم چون علاقه ای نداشتم.
بعد از مخالفت های شدید خونواده بالاخره انصراف دادم. حالا مسئله مهم مسئله سربازیم بود. بعد از کلی پیگیری نتونستم معاف بشم و قسمت شد برم سربازی.
به اون دختره هم گفتم که میخوام برم سربازی اولش چند روزی ناراحت بود که دیگه نمیتونیم صحبت کنیم ولی گفت باشه برو زود برگرد من منتظرتم
سربازی ما هم داستانهایی داشت.
آموزشی افتادم 05 کرمان
دوره کد پادگان مرکز پیاده شیراز
و در نهایت یگان هم افتادم تیپ 288 خاش ( سیستان بلوچستان )
روزی که برگ های امریه مارو میدادن تمام هم خدمتی هام یه حس ترحمی به من داشتن
همه میگفتن وای افتاده خاش
خلاصه من اون روزا برام هیچی مهم نبود
میگفتم تموم میشه زود
روزهام میگذشت فقط به امید اون دختر. حتی نگهبانی های طاقت فرسا برام معنی نداشت
شبا تو سرمای استخون سوز خاش نگهبانی میدادم نمیفهمیدم شب چطوری صبح شد!
انقد اون منطقه بد بود که آمار سربازهای فراریش خیلی بالا بود ولی من هیچی نمیفهمیدم! تمام فکر و ذکرم معطوف به اون دختر بود
بالاخره من بعد از 95 روز خدمت تو خاش 12 روز اومدم مرخصی. 12 روزی که اون دختر برام کم نذاشت. انقد از نظر روحی و عاطفی منو تعذیه کرد که تمام خستگیم ریخت.
باتوجه به اینکه پدرم سابقه خدمت داوطلبانه تو جبهه داشت من 3 اسفند 92 خدمتم رو تموم کردم ( کسری خدمت داشتم )
منتظر بودم تا کارت پایان خدمتم بیاد
بهش گفتم بخاطرت میشینم درس میخونم که سال 93 دوباره کنکور بدم بیام همون شهر شما
خیلی برنامه ها داشتم
خیلی تصمیم ها داشتم
فقط بخاطره اثبات کردن خودم به اون دختر
همه چیز عالی پیش رفت تا فروردین امسال
تصمیم گرفتم بهش بگم یک سال سنمو زیادی گفتم
تصمیم گرفتم این مورد رو هم بهش بگم که من قبلا حدود 10 ماه با یه دختر دوست بودم ( چون بهش نگفته بودم )
تا اینکه چند شب پیش بهش این دو مورد رو گفتم
وقتی شنید 180 درجه عوض شد
نه جواب sms میداد نه زنگ میزدم جواب میداد
به هزار بدبختی ازش خواهش کردم باهام صحبت کنه
هرچی خواهش و تمنا کردم که بخاطر این یک سالی که دروغ گفتم سرزنشم نکن ولی قبول نکرد
اون متولد خرداد 71 بود منم بهمن 72 هستم
دوستان چیکار کنم ؟
من 2 هفتس که دارم از درون میسوزم
شبا خواب نمیرم
میلی به غذا ندارم
اگه بگم تو 4 روز اخیر کلا 8-9 ساعت خوابیدم دروغ نگفتم
صبح یه لیوان شیر میخورم دیگه تا شب میل به هیچی ندارم
به حدی که مامانمم فهمیده یه چیزی هست که من اون ادم قبلی نیستم
هرچی sms میدم دیگه جوابمو نمیده
جواب زنگ هم نمیده
نمیدونم چرا با احساس من اینکارو کرد
فقط به امید اون درس میخوندم
همه ی زندگیم اون شده بود
کسی بود که من 6 ماه تو یکی از بدترین نقاط ایران خدمت کردم ولی هیچی نمیفهمیدم چون میگفتم تموم میشه و برمیگردم
نمیدونم چرا باهام اینکارو کرد
حالم خیلی خرابه بخدا
چیکار کنم ؟
2 هفتس که من از درون دارم اتیش میگیرم
- - - Updated - - -
اصلا نمیتونم اون خاطرات قشنگی که باهاش دارم رو فراموش کنم
بخدا اشکم درمیاد به اون خاطرات فک میکنم
ادم زود احساسی نیستم که زود بخوام گریه کنم ولی این مسئله بدجور بهم ضربه زد
من قشنگترین خاطراتم رو با اون داشتم
اینا منو میسوزونه
تو صف طولانی تلفن کارتی پادگان وایمیستادم فقط به امید حرف زدن با اون
ولی چقد زود این رابطه تبدیل به خاطره شد...
علاقه مندی ها (Bookmarks)