به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 28
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 شهریور 94 [ 23:38]
    تاریخ عضویت
    1389-12-01
    نوشته ها
    190
    امتیاز
    5,807
    سطح
    49
    Points: 5,807, Level: 49
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 143
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,748

    تشکرشده 1,723 در 298 پست

    Rep Power
    33
    Array

    دخالت های پدر و مادر شوهرم داره باعث جداییم میشه

    دخالت های پدر و مادر شوهرم ،داره باعث جداییم میشه
    سلام
    سال نو مبارک
    چند ماه پیش که این تاپیکو زدم :
    باورم نمیشه زندگیم بشه این( تو دوران عقد بفکر طلاقم )

    اوضاع بحرانی بود ومن دیگه بخاطر یسری کارای شوهرم حرف طلاقو پیش کشیدم و همه خانوادم هم موافق طلاق بودن،ولی خب شوهرم با گریه و پیام و تلفن و اومدن با گل و شیرینی خونمون و اصرار به اینکه دوباره از نو بسازیم،باعث شد اشتی کنیم(کاش موضوع قبلی رو نمیبستن تا همونجا ادامه میدادم)


    این چند ماه خب نسبتا ارامش داشتم بخاطر اینکه دیگه با خودش،خونشون میرفتم و میومدم و خونوادش دیگه جلو من حرف نامربوط نمیزدن،حالا بماند که شوهرم فقط همون اوایل با روی خوش و بدون هیچ حرفی میومد میبرد،عصبانیتش نسبتا بهتر شده بود با دارو.خونوادم تازه داشتن یکم دلشون قرص میشد بابت بهبود روابط ما که دوباره همه چی خراب شد.


    اوایل اسفند دوباره سر یه موضوع مسخره دعوامون شد، من خونه اونا بودم بهش گفتم طلاق بگیریم(البته اصلا حرف دلم نبود ولی اخه واقعا اذیتم میکرد و جونمو به لبم میرسوند که حرف از طلاق میزدم که نباید میزدم،شاید میخاستم ببینم واقعا دوستم داره یا نه)ناراحت شد پدرشو صدا زد و دوباره بعد چند ماه جلوی اونا بحث و دعوا کردیم.شوهرم باز همون حرفای چندماه قبلشو تکرار میکرد که چرا نمیای خونه ما،من بهت نیاز دارم و ازاین حرفا،خلاصه اون شب قضیه به خیر و خوشی گذشت،از اون شب تا یه هفته بعدش ما گاهی با هم خیلی خوب بودیم گاهی بد و در این بین برای اولین بار هم دستشو روم بلند کرد(ولی بعدش کلی پشیمون بود و از دلم در اورد)


    تا اینکه باز سر یه موضوع دیگه مادرش خونه برادر شوهرم که مهمون بودیم جنجال به پا کرد و حرفایی که نباید زده میشد،زده شد، احترامی دیگه باقی نذاشتن نه برای خودشون نه من،منم با وجود اینکه ضربان قلبم تند میزد و خیلی ترسیده بودم ولی این بار هر چی گفتن جوابشونو دادم،شوهرم هم انگار نه انگار که من زنش هستم و غریبم اونجا،داشت بهم نگاه میکرد و با پدر مادرش همراهی میکرد،خیلی عصبی بودم و بهشون میگفتم دیگه تموم شد هر چی بین ما بود و برم خونمون تکلیفمو روشن میکنم.


    منو بردن خونمون و شبش شوهرم با برادرش و پدرش اومدن خونمون و پدرش گفت همونطور که با خوشی وصلت کردیم اومدیم با خوشی هم تمومش کنیم و ...بابام گفت اگه برای این حرف اومدین ،اشتباهی اومدین باید تشریف ببرید دادگاه و...

    از اون موقع دیگه رفتن که رفتن،فقط یه واسطه اومد با ما صحبت کرد ببینه مشکل چیه،اونم گفت باشه یه جلسه ای میذاریم که در حضور ما صحبت کنید،که ایشون هم از اون موقع دیگه رفته،انگاری داره با اونا مذاکره میکنه،خب من عصبانیتم دیگه از بین رفته،کاملا راضی به جدایی نیستم،یعنی مرددم،دوستش دارم،میخام برای اخرین بار تلاشمو بکنم

    خونوادم با اینکه میگن تصمیم نهایی با خودته ولی میدونم که دیگه امیدی به زندگی ما ندارند و بابام که متوجه شده که میل به جدایی ندارم میگه این همه تحقیر شدی بازم دست بردار نیستی،اونا دیگه رفتن و ...اگه دوباره این قضیه پیش بیاد دیگه پشتم نیست،حق هم دارن که اینجوری بگن.


    نمیدونم چیکار کنم،دیروز رفتم پیش واسطمون و گفتم بالاخره اونا چی میگن تکلیف من چیه ،اگه نمیاد با هم بحرفیم،من برم شکایت کنم

    که واسطه گفت چند روز هم صبر کنم،ازین طرف خودم هم خیلی دلم براش تنگ شده،بهش اس بزنم بگم بیا بحرفیم؟باورم نمیشه که یه ماهه ازش خبر ندارم و ندیدمش.


    خواهشا همفکری کنید باهام.
    لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
    هر کس هر آنچه داد به آیینه، پس گرفت!



  2. 5 کاربر از پست مفید shayana تشکرکرده اند .

    del (یکشنبه 17 فروردین 93), khaleghezey (شنبه 16 فروردین 93), negar1987 (جمعه 08 فروردین 93), کاغذ بی خط (شنبه 09 فروردین 93), هیرسا (چهارشنبه 27 فروردین 93)

  3. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    سلام شایانا جان، نوروز تو هم مبارک.

    وقتی آدم دلش برای کسی تنگ شده، چرا نباید اینو بهش بگه؟

    یک راه اینه که فقط یه مسیج بدی که: دلم برات تنگ شده، و دیگه پیشنهاد گفتگو رو مطرح نکنی و اجازه بدی خودش در مورد نحوه ادامه دادن تصمیم بگیره و اون پیش قدم بشه.

    اما بعدا هم اولویت اولت این باشه که ارتباطت رو با خونواده همسرت اصلاح کنی. یعنی بیشتر روی خودت کار کنی. چون تو تاپیک قبلیت هم مشخص بود که جاداره با تدبیر بیشتری عمل کنی.

    اگه دخالت های پدر و مادر شوهرت میتونه زندگیت رو به هم بریزه، علتش اینه که ارتباط تو و شوهرت استحکام لازم رو نداشته.

    و اینکه شما احساس شوهرت نسبت به خونوادش رو هم باید در نظر بگیری.

    خلاصه اینکه بوی رفتارهای نپخته میاد...

    نظر من اینه: (1) بیان احساس (2) صبر (3) اصلاح رویکرد

    البته روی این نظر اطمینان ندارم، چون اطلاعم از زندگیت و مولفه هاش خیلی کمه.

    در هر حال امیدوارم همه چی به زودی حل بشه. و باز هم به هم نزدیک باشید. این دوری ها میتونن باعث بشن که بعدش روابط صمیمانه تر از قبل بشه.

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  4. 6 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    asemaneabi222 (شنبه 09 فروردین 93), khaleghezey (شنبه 16 فروردین 93), negar1987 (جمعه 08 فروردین 93), shayana (جمعه 08 فروردین 93), واحد (چهارشنبه 27 فروردین 93), شیدا. (جمعه 08 فروردین 93)

  5. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 شهریور 94 [ 23:38]
    تاریخ عضویت
    1389-12-01
    نوشته ها
    190
    امتیاز
    5,807
    سطح
    49
    Points: 5,807, Level: 49
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 143
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,748

    تشکرشده 1,723 در 298 پست

    Rep Power
    33
    Array
    سلام عزیزم،مرسی بابت توجهت
    شما گفتی که:

    اما بعدا هم اولویت اولت این باشه که ارتباطت رو با خونواده همسرت اصلاح کنی. یعنی بیشتر روی خودت کار کنی. چون تو تاپیک قبلیت هم مشخص بود که جاداره با تدبیر بیشتری عمل کنی.
    میشه یکم توضیح بدین که مثلا چیکار کنم؟

    اگه دخالت های پدر و مادر شوهرت میتونه زندگیت رو به هم بریزه، علتش اینه که ارتباط تو و شوهرت استحکام لازم رو نداشته.
    خب اره،اینم از بی سیاستی هر جفتمون بود،ولی شوهرم بیشتر،من حد اقل میدونم که زندگی زناشویی حریم داره،خوشی و ناخوشی داره،قهر و اشتی داره،هر چی هست باید بمونه بین خود زن و شوهر،اختلافی که من و شوهرم میتونیم با یه ساعت بحث و گفت و گو حل کنیم یا اگه هم حل نشه با دو تا رفتار عشقولانه بین خودمون از یاد میره هرچند موقتی ،ولی اگه به خونواده ها بکشه،ممکنه به مشکلات دیگه ای هم دامن بزنه،خب وقتی منو مقابل خودش مبینه
    ،من چیکار کنم؟

    میشل!
    میترسم بهش اس بدم،چون خونوادم قضیه رو تقریبا تموم شده میدونن،بابام اگه بفهمه،بد میشه واسم،میترسم سرخود کاری بکنم،البته سر این کلی با مادرم بحث کردم،بهش گفتم من نمیتونم همینجوری مثل بدبخت ها بشینم و ببینم که دارن برا زندگی من تصمیم میگیرن،نظر مادرمینا اینه که ما خونواده دختریم ماکه نمیتونیم بیفتیم دنبال اونا،دو سال واقعا خیلی جلوی اونا کوتاه اومدیم،ولی هیچی حل نشد که بدتر هم شده،

    اگه شوهرم رفتار نسنجیده ای نشون بده؟البته میدونم برخورد اون بمن ربطی نداره،ولی خب اگه جواب نده یا جواب سربالا بده بهم بر خواهد خورد،هر چند انقدر پوست کلفت شدم تو این دو سال نامزدی که دیگه فکر نکنم زیاد بهم تاثیر بذاره،انگار دارم به مرحله ی پذیرش هست هر انچه هست میرسم ،دیگه دارم میپذیرم که قدرت خونواده شوهرم از من بیشتره


    راستش از این هم میترسم که جو گیر بشه (چون خیلی ادم احساساتیه)و بیاد جلو بدون اینکه واقعا مطمئن باشه که میخاد منو یا نه،یا بخاطر عدم استقلال مالی ،بخاطر مهریه دوباره برگرده،که اصلا برام ارزش نداره اینجوری، اگه تا حالا هم صبر کردم بخاطر این بود که میخاستم بدون هیچ فشاری و تو آرامش تصمیم بگیره،نبودمو حس کنه،میبینین تو رو خدا چقدر ترس دارم، انقدر فکر همه چیزو میکنم که دیگه بی خیال میشم
    لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
    هر کس هر آنچه داد به آیینه، پس گرفت!


    ویرایش توسط shayana : جمعه 08 فروردین 93 در ساعت 14:26

  6. 5 کاربر از پست مفید shayana تشکرکرده اند .

    del (یکشنبه 17 فروردین 93), khaleghezey (شنبه 16 فروردین 93), هیرسا (چهارشنبه 27 فروردین 93), میشل (جمعه 08 فروردین 93), شیدا. (جمعه 08 فروردین 93)

  7. #4
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 23 مهر 93 [ 10:33]
    تاریخ عضویت
    1392-11-13
    نوشته ها
    70
    امتیاز
    889
    سطح
    15
    Points: 889, Level: 15
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    93

    تشکرشده 105 در 44 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شایانا منم تقریبا مشکل تورو دارم. فقط فرق من با تو اینه که وقتی من گفتم طلاق میخوام حتی حاظر نشد بیاد منت کشی و التماس! الانم که نه برای عید اومد سراغم ن نه برای تولدم. احتمالا مادرش بهش اجازه نداده
    بچه نه نه ، پررو و پرتوقع، خسیس. داغونه. مادرشم مشکل روحی داره و با اینکه توی 8ماه عقدمون کلی بهش احترام میذاشتم و ازش کلی تعریف و تمجید و تشکر واینا میکردم بازم باهام سر جنگ داره و فکر میکنه من میخوام پسرشو بدزدم.
    من که ازش سرد شدم.خانوادم با طلاق موافقن ولی میگن فعلا صبر کن تا با خودش فکراشو بکنه ببینه چیکار میخواد بکنه.
    به نظرت میشه از اینطور آدما مهریه گرفت که یکم دل آدم خنک بشه؟

  8. 4 کاربر از پست مفید negar1987 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (شنبه 16 فروردین 93), mercedes62 (سه شنبه 12 فروردین 93), shayana (شنبه 09 فروردین 93), کاغذ بی خط (شنبه 09 فروردین 93)

  9. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 شهریور 94 [ 23:38]
    تاریخ عضویت
    1389-12-01
    نوشته ها
    190
    امتیاز
    5,807
    سطح
    49
    Points: 5,807, Level: 49
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 143
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,748

    تشکرشده 1,723 در 298 پست

    Rep Power
    33
    Array
    نگار جان!منم فکر میکنم مادرش مریض هست،وقتی پسرش بهم محبت میکرد و با من بود،همش خودشو میزد به مریضی و مظلوم نمایی و اینکه تنهاییم و بشوهرم عذاب وجدان میداد،خب شوهرمم حساس و وابسته و مهربون نسبت به اونا،سریع میرفت سمت اونا،رفته رفته صمیمیت ما که تازه میخاست شکل بگیره رو کم و کمتر کردن،میدونی کلا خودشون یکاری کردن که شوهرم منو تو یه جبهه ببینه،والدینشو یه جبهه دیگه،منی که به خوشحالی و خنده رویی و شوخ طبعی شهره ی افاق بودمو کاری کردن که همش نگران زندگیم و در حال گریه باشم.فرصت با هم بودنو از ما میگرفتن،اونوقت بمن میگفتن خب تو کاری کن جذب تو بشه!
    فقط نمیدونم اگه این همه بهم وابسته بودن،چرا برا پسرشون پیشقدم شدن،چرا منو وارد بازی مسخرشون و رابطه ی مریض وارشون کردن؟من پر از چرایی ام،کی میتونه جواب اینا رو بده،میبینی!دل من خنک نمیشه ،فقط دلمو با این خوش میکنم که بگم اینم امتحان من بود،هر چند سخت.
    نگار درصورت جدایی من حتی امیدی به گرفتن مهریه ندارم چون فعلا شوهرم شغلی نداره،البته یه کار موقت میکنه ،دل من که هیچ وقت خنک نمیشه،حتی اگه همه دنیارو بهم بدن،تازه گرفتن مهریه به این اسونیا هم نیست،بنظر من که وقت تلف کردنه،مگه اینکه سر یه مبلغی توافق کنین تا بده و تموم بشه و اسیر دادگاه برای دو سه ماه یه سکه نشین.
    دو سال با روح و روانم بازی کردن،اذیتم کردن،کی میتونه این مدتو از زندگی من پاک کنه،اگه دیگه نتونیم با هم ادامه بدیم،سرنوشتم بخاطر انتخاب اشتباه خودم و درک غلط شوهرم از زندگی مشترک کلهم عوض میشه.

    ولی تا وقتیکه صد درصد موافق طلاق نیستی،هیچ اقدام قانونی نکن .
    راستی یه توصیه به دخترای دم بخت:تو رو خدا در مورد این مادر پسر بیشتر از خود پسر تحقیق کنید و شناخت کسب کنید،اول ببینید با مادره میتونین کنار بیاین ،اگه اوکی بود بعد پسرو بررسی کنید،نگین مهم خود پسره هست




    - - - Updated - - -
    میشه به من بگین من چیکار کنم الان؟اس بزنم بهش؟
    لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
    هر کس هر آنچه داد به آیینه، پس گرفت!


    ویرایش توسط shayana : شنبه 09 فروردین 93 در ساعت 10:00

  10. 2 کاربر از پست مفید shayana تشکرکرده اند .

    khaleghezey (شنبه 16 فروردین 93), negar1987 (شنبه 09 فروردین 93)

  11. #6
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    دوشنبه 02 آذر 94 [ 10:10]
    تاریخ عضویت
    1392-8-09
    نوشته ها
    227
    امتیاز
    2,683
    سطح
    31
    Points: 2,683, Level: 31
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 67
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    1,932

    تشکرشده 348 در 164 پست

    Rep Power
    33
    Array
    سام خانمی
    ببین شما اگه س بدی به همسرت فرصت فکر کردن رو می گیری الان که حرمتها ریخته بذار اون بیاد سمتت و ون وقت به سمتش برو اگه االان سمتش بری از این به بعد همه چی رو باید کوتاه بیای بذار سمتت بیاد بعد شرظ بذاز برید مشاوره و بعد دوباره از صفر شروع کنید...
    بعد هم ببینید مادر شوهر اگه شبیه مادر شوهر نگار جان باشه یادت باشه زنذگی هیچ وقت زندگی نمیشه اگه هم بشه بچها ی اونا از بین می روند توو این خانواده...مرد اگه نتونه مرد باشه مادر شوهر به هر ترفندی مرد رو از رن دور می کنه...خواهشا دقت کنید روی خانه بی سقف صرفا به خاطر درش زندگی رو شروع نکنید

    - - - Updated - - -

    راستی فکر نمی کنی که اگه برید سر زندگی این دفعه با تنفر ازش جدا خواهی شد بهتر نیست تا کار به تنفر نرسیده و الان خوانوادت حامیت هستند نسبت به احساست به او تجدید نطر کنی...
    الان که یه ماه از اون دور بودی احساست بش برگشته وقتی برگردی سمتش و این اتفاقات بیافته اون موقع حتی فرصت فکر کردن نخواهی داشت و باز تنفر و تنفر.....

  12. 3 کاربر از پست مفید کاغذ بی خط تشکرکرده اند .

    hajes (یکشنبه 17 فروردین 93), negar1987 (شنبه 09 فروردین 93), shayana (شنبه 09 فروردین 93)

  13. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 23 مهر 93 [ 10:33]
    تاریخ عضویت
    1392-11-13
    نوشته ها
    70
    امتیاز
    889
    سطح
    15
    Points: 889, Level: 15
    Level completed: 89%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class3 months registered500 Experience Points
    تشکرها
    93

    تشکرشده 105 در 44 پست

    Rep Power
    0
    Array
    کاغذ بی خط عزیز کاش توی تاپیک منم بیای.
    شایانا منم با نظر کاغذ بی خط موافقم. بذار اون برگرده سمتت اونوقت براش شرط بذار. اگه تو بری سمتش که دیگه نمیتونی شرط بذاری!
    به نظر من همه ی آدما به خانوده ی خودشون وابسته هستن و نظر اونا براشون مهمه. ولی اگه از یه حدی بگذره یه مریضی محسوب میشه. به قول دکتر هلاکویی اینا بند ناف روانیشونو از مادرشون نبریدن.
    کاش حداقل مادرش آدم نرمالی بود. اونوقت میتونستم از طریق مادرش روش تاثیر بذارم و از مادرش بخوام باهاش صحبت کنه و بهش بفهمونم این رفتاراشون اشتباهه. اما مادرش فکر میکنه خودش و بچه هاش از دماغ فیل افتادن و کل دنیا باید به خاط وجود اونها از خداوند متعال تشکر کنن!
    هیچوقت تو عمرم کسی اینجوری حالمو بهم نزده بود

  14. 2 کاربر از پست مفید negar1987 تشکرکرده اند .

    shayana (یکشنبه 10 فروردین 93), ساحل75 (یکشنبه 10 فروردین 93)

  15. #8
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    شنبه 23 آذر 98 [ 09:29]
    تاریخ عضویت
    1392-6-02
    نوشته ها
    222
    امتیاز
    7,688
    سطح
    58
    Points: 7,688, Level: 58
    Level completed: 69%, Points required for next Level: 62
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    143

    تشکرشده 338 در 125 پست

    Rep Power
    38
    Array
    سلام شایانای عزیز
    راستش اینقدر خصوصیات اخلاقی شوهر شما با شوهر من یکی بود که یه آن پیش خودم گفتم نکنه شوهرم دو تا زن داشته !!!
    شوخی بود
    شوهر من هم فرزند اخر بود . بسیار قهر کن و سر کوچکترین مسله ای قهر می کردو باید من پیش قدم می شدم قهر ها از یک روز دو روز و چهار روز و یک هفته و الان هم از 29 اسفند تا الان
    منتهی شوهر شما دستش رو شما بلند نشده و اگه هم شده ازت دلجویی کرده
    ولی من شوهرم خیانت و دروغ و خساست و بی حرمتی و هیچ کسی رو جز خودشون و خانواده اشون رو ادم حساب نمی کردن جز خصوصیات اخلاقیشون بود
    فکر می کردن چون پسرشون اومده منو گرفته به من و خانواده من منت گذاشتن و از شانس بد من خیلی ها پدرش رو قبول دارن و فقط من که توی خانوادشون بودم می دونم اخلاقش چطوریه
    پدرش به بابام گفته بود دختر تو توانایی اینو داره که پسر من رو تو راه بیاره و اگه یک سری اخلاق بچه گانه داره از سرش بندازه ولی از طرفی پسرش رو علیه من می شوروندکه زنت خودسره و زنت سوادشو تو سر تو می زنه اختیارت رو نده دست زنت
    من الان در شرف جدا شدنم می تونی به تاپیکم سر بزنی
    نصیحت خاصی ندارم که بهت بگم
    فقط می تونم بگم درکت می کنم

  16. 2 کاربر از پست مفید دختر 7 تشکرکرده اند .

    shayana (یکشنبه 10 فروردین 93), کاغذ بی خط (دوشنبه 11 فروردین 93)

  17. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 شهریور 94 [ 23:38]
    تاریخ عضویت
    1389-12-01
    نوشته ها
    190
    امتیاز
    5,807
    سطح
    49
    Points: 5,807, Level: 49
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 143
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,748

    تشکرشده 1,723 در 298 پست

    Rep Power
    33
    Array
    نگار و کاغذ بی خط ممنون از راهنماییتون،من تا زمانیکه رابطمون به ثبات نرسه،و اختلافاتمون کم رنگ نشه حاضر نیستم باهاش زیر یه سقف برم،و الا اونها هی میخاستن دیگه بیشتر از این نامزد نمونیم و عروسیمونو بگیریم،ولی من عقب مینداختم، من حرف شما رو هم قبول دارم مبنی بر اینکه تماس نگیرم،ولی اخه اینجوری نشستن و منتظر عمل اونها بودن،بنظرتون منفعلانه نیست؟ من واقعا خسته شدم از بلاتکلیفی،به هیچکاری نمیتونم برسم،کلی از برنامه هام عقب موندم،همه میپرسن عروسیت کی هست؟همه فکر میکنن ما با هم خوشبختیم و خیلی صمیمی و مهربونیم و چقدر هم بهم میاییم خبر از دلمون ندارن، فامیلایی که خبر ندارن از اختلافمون،سراغشو میگیرن و من نمیتونم بگم که بابا خود من یه ماهه ندیدمش و خبری ازش ندارم!

    دختر7
    عزیزم،مرسی بخاطر همدردیت،من تاپیکتو خوندم،نمیدونم چی بگم،امیدوارم هر تصمیمی که میگیری بهترین باشه برات،ولی بنظر من از مهریه ات نگذر و به همین راحتی نگذار قصر(یا قسر) در بره،تو به اندازه کافی برای شوهرت فداکاری یا حمایت و همراهی بی حدوحصر یا اسمشو هر چی که بخای بذاری،کردی.

    خیلی دارم فکر و خیال میکنم ،وقتی به رفتارای شوهرم فکر میکنم ،میبینم اینکه الان نامزدیم اینجوریه،وای به حال اینکه چند سال از زندگیمون بگذره و اون تازگی قبلیو براش نداشته باشم،اون وقت میخاد چیکار کنه،ولی از اون طرف هم خب یوقتایی بهم خیلی محبت میکرد و نازمو میکشید،وقتایی که خوب بود و پرش نمیکردن و دوتایی با هم بودیم بهم خوش میگذشت ،امان از وقتایی که الکی باهام سرد میشد و بی توجهی میکرد بهم،عمدا اذیتم میکرد،خودش میگفت عمدا دارم از محبتم محرومت میکنم ،چون اون چیزی رو که من ازت میخامو انجام نمیدی،کلا خیلی بهم میگفت مغروری و میگفت باید غرورتو بشکنی!

    شوهر من خسیس نبود،اگه داشت برام خرج میکرد، ولی خب بعدش اگه حرفمون میشد کلی سرم منت میذاشت،روی من هم اخلاقای بدش تاثیر گذاشته بود و من هم اگه اون منت میذاشت، همینکارو میکردم.

    پسر ساده و پاکی بود،دروغگو نبود،اهل کار و با غیرته(یه کار موقت داره میکنه،که اصلا در سطح و شان خودش،خونوادش و خونوادم نیست،البته این شغل مشکل نداره ها ولی خب دیگه...بخاطر این مسئله کار هم خیلی ناراحته ولی اگه میگفت من پسر فلانیم و آقازادم یا تحصیلکردم نمیرم همچین کاری،باید بیکار میموند،و دستش پیش باباش دراز میشد،اینکه تنبل نیست و میدونه که ازدواج کرده و مسئولیت داره،حسن بزرگیه،حالا بماند که چقدر منت میذاشت سرم که من بخاطر تو و زندگیمون کار میکنم و ...)

    من اکثرا فکر معقولانه ای داشتم،ولی رفتارم بخاطر بی مهارتی گاهی معقول نبوده ،توی ارتباط موثر میگن بیشتر از اینکه اون چیزی که میگی مهم باشه (محتوا)چگونه گفتن مهمه(لحن و زبان بدن)من لحنم بد بود، شوهرم میگفت وقتی با هم دعوا میکنیم فکر میکنم یه پسر جلومه و کم نمیاری و با قدرت داری باهام میجنگی!!
    من حرفِ بد نمیزدم،بلکه بد حرف میزدم
    ناز و غمزه و عشوه در من صفره یا خیلی کمه،بیشتر میخواستم منطقی مسائلو حل کنم ولی همونطور که دوستم del تو تاپیک قبلیم گفتن با همچین مردایی باید از راه زنانگی و مهر ومحبت وارد میشدم،که موفق نبودم .


    - - - Updated - - -

    http://www.hamdardi.net/thread-31607.html
    دیروز داشتم تاپیک بالا رو از مدیر میخوندم،
    واقعا ترسیدم که شوهر من هم مریض باشه و اختلال شخصیت داشته باشه،وابسته که هست،اضطراب هم داره،و چند تا از داروهایی که اونجا نوشته شده رو ،مصرف میکنه،چه شوهرم باشه چه نباشه دوست ندارم مریض باشه
    لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
    هر کس هر آنچه داد به آیینه، پس گرفت!


    ویرایش توسط shayana : یکشنبه 10 فروردین 93 در ساعت 17:10

  18. 2 کاربر از پست مفید shayana تشکرکرده اند .

    del (یکشنبه 17 فروردین 93), کاغذ بی خط (دوشنبه 11 فروردین 93)

  19. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 شهریور 94 [ 23:38]
    تاریخ عضویت
    1389-12-01
    نوشته ها
    190
    امتیاز
    5,807
    سطح
    49
    Points: 5,807, Level: 49
    Level completed: 29%, Points required for next Level: 143
    Overall activity: 5.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,748

    تشکرشده 1,723 در 298 پست

    Rep Power
    33
    Array
    شب بخیر دوستان
    امروز واسطه تماس گرفت،فردا قراره با شوهرم در حضور واسطه صحبت کنیم،کلی سوال دارم:دیدمش چجوری رفتار کنم سال نو رو تبریک بگم،دست بدم باهاش یا خشک و بیتفاوت باشم؟نمیدونم چی بهش بگم،با محبت حرف بزنم یا جدی و محکم؟بگم که باید سلامت روانیت برام مشخص بشه؟اگه اره چجوری بگم،تا فردا عصر فرصت دارم همفکری هاتون رو ببینم،امیدوارم کمک کنید .

    لبخند و ریشخند کسی در دلم نماند
    هر کس هر آنچه داد به آیینه، پس گرفت!




 
صفحه 1 از 3 123 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. لطفا راهنماییم کنید
    توسط bita2 در انجمن اختلاف با خانواده در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: پنجشنبه 31 مرداد 92, 12:17
  2. راهنماییم کنید لطفاً
    توسط roze siah در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 10
    آخرين نوشته: پنجشنبه 10 مرداد 92, 10:02
  3. می خوام ارشد حتما حتما قبول شم البته با این شرایط.... لطفا راهنماییم کنید
    توسط sami92 در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: یکشنبه 02 تیر 92, 12:07
  4. راهنماییم کنید همسرم را برگردونم
    توسط نازنین آریایی در انجمن روانشناسی عمومی و طرح مشکلات فردی
    پاسخ ها: 73
    آخرين نوشته: پنجشنبه 23 خرداد 92, 00:46
  5. آیا درانتخابم اشتباه کردم یانه؟(لطفا راهنماییم کنین)
    توسط هیلان در انجمن دو دلی در انتخاب همسر
    پاسخ ها: 12
    آخرين نوشته: سه شنبه 09 فروردین 90, 14:04

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 01:46 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.