با سلام خدمت دوستان خوبم !!امیدوارم نماز روزهاتون قبول باشه!
بارها از راهنمایی شما عزیزان بهره مند شده بوده بودم و تاثیر فوق العاده ای در حل مشکلم داشتم اما این بار احساس خوبی ندارم از نظر خودم یه بی تجربه ای و خامی کودکانه باعث شده که نسبت به همه چی بی میل و بد بین و در کل فکر می کنم که واسه ادامه ی راه رمق ندارم و از پا افتادم بیشتر چیزا رو نادیده گرفتم که این وضیعت در من حاکم شده و بی اختیار منو به طرف خودش میکشه!به طرف نا امیدی!
باورتون می شه که دفعه ی سومه که دارم اینا رو تایپ می کنم همه شو دارم به زبون خودم می نویسم و واسه این که کم و کسری نداشته باشه چند بار پاک نویس کردمشون فقط به امید این که از تجربیات و نظرات شما بهره مند بشم !
داستان من از اون جایی شروع شد که واسه فع خستگی امتحانات اخر سال خواستم یه سری به روم های چت بزنم و مثل همیشه یه سلامی بدمو از اوضاع مطلع بشم سریع برم زیاد حوصله چت رو نداشتم که با پسری به نام علی که یک سال از خودم بزرگ تر بود اشنا شدم بهش می خورد که پسر ساده ای باشه و از من خیلی دور بود و توی یه شهر دور از ما با خونوادش زندگی می کردند یه مدت که با هاش چت کردم با این که اصلا حاله چت رو نداشتم اما بد جور منو به طرف خودش کشوند !!من تا اون زمان اولین بر خوردم با یک پسر بود که این همه باهاش احساس راحتی می کردم و تا اون مدت اصلا با کسی ارتباط نداشتم و دوست نبودم و یه جورایی از دوستی های خیابونی و بی مورد متنفر بودم اینو باور کنین راست میگم...!بازم می گم خیلی بی تجربه بودم علی هم همین طور اما اون قبل از این که با من اشنا بشه به دختری در همسایگی خودشون علاقه داشته و متاسفانه عشقشم یک طرفه بوده و همش هوس های بچگانه بوده !!
من هم به پسر یکی از اقوام نزدکمون علاقه ی شدیدی داشتم در حده جنون اما هیچ وقت نخواستم که باهاش رابطه داشته باشم و خوب می فهمیدم که همه ی اینا عشق های دوران بلوغه و زود گذر هم هست پس بهتر بود باهاش دست و پنجه نرم می کردم و احسان (پسر اقواممون) رو با ید فراموش می کردم و نیاید به هیچ چیز جز درسم و ایندم فکر می کردم!!
این موضوع اشنایی منو علی بر می گرده به یک ساله پیش و علاقه ی من به احسان سه سال بود که ادامه داشت و تمومی نداشت و لطمه ای هم به درسام وارد نمیکرد!!
چند هفته ای رو با علی در حد چت رابطه داشتیم هنوز اون از من نه عکس و نه تلفن نخواست منم از این که زیاد به مسائل دوستی های پوچ بی اهمیته یلی خوشحال بودم و سعی می کردم خودمو بهش نزدیک تر کنم و بعد یه مدت که اون به من علاقه مند شده و منم همین طور قراره ازدواج گذاشتیم و به هم قول دادیم که رابطهمون رو با دوستی اشتباه نگیریم بلکه هم دیگرو به عنوان یه عاشق و همراه بشناسیم!!من هنوزم نمی دونستم دارم چی کار می کنم علی با حرفایی که می زد منو بد جور جذب خودش می کرد به طور کلی حرفاش کاراش طوری بود که هر کس با گفتگو با هاش احساس می کرد به یک فرد 30 ساله که سرشار از تجربه و پختگی بود مشغول حرف زدنه!!اهل تجمل و این حرفا نبود و خونواده ی خوب و ساده ای داشت که من این خصوصیاتشو قبول کردم !!
اما...!!این همه چت کردن های بی مورد که اواخر فقط شوخی و خنده بود منو حسابی از درس زده بود اخه تا قبلش من دانش امور با هوشی بودم و توی اقوام و فامیل حرفه اول رو از نظر باهوشی و نجابت می زدم اما افسوس....!!چه قدر زود گذشت!! افت تحصیلی زیادی کردم طوری که همه ی دبیر ها متعجب بودند و پیگیر علت بودند اما به نتیجه نرسیدند!!اوایل هم پدر مادرم هم دبیران سعی کردند که منو از دوستان اطرافم که زیاد دختران نرمالی نبودند و نقش زیادی هم در افت تحصیلی من داشتند دور کنند اما بازم نتیجه ی خوبی نداد و من دست بردار اونا نبودم و یا مشغول چت و این برنامه ها بودم یه دنبال خوش گذرونی با دوستام!!اما بهتره بگم خیلی از وقتمو چت کردن می گرفت !!
پدر مادرم که تازه متوجه افت تحصیلی من شده بودند سعی کردند ریشه ی این فاجعه رو بگیرند و از اون جایی که خو نواده ی من به تحصیلات خیلی اهمیت می دن این موضوع شده بود واسشون یه دغدغه!!!!!
کم کم متوجه شده بودند که علت از اینترنت و چته و بر خورد شدیدی باهام داشتند!!باورتون میشه دقیقا از همون موقع دیگه انگار احساس پوچی می کردم احساس ذلیلی و خیلی نسبت به درس و ایندم بی میل شده بودم !!اختیارم دست خودم نبود کاملا بی اراده شده بودم !!پدرم موبایل و کامپیوترم رو ازم گرفت تا درس بخونم و حتی منو چندین بار منو تو اتاق زندونی کرده بود !واسه چی اخه؟!همش به خاطر یه افت سنگین؟!اون جا واسم همه ی اینا یه کابوس شده بود طوری تصمیم گرفتم ترک تحصیل کنم و جلوی بابام مقاومت کنم و بایستم!!دیگه انگار یه مرده شده بودم یک مرده ای که روح نداشت یک مرده ای باخته بود از نظر خودش!!(الان فکر اون زمان منو ازار می ده)سعی کردم برنامه بریزم و هم به درسم برسم هم به نیازم که فکر می کردم همش علی بود و بس...!!!اما نشد توانایی شو ندشتم !!!علی تصمیم رفت واسه خواستگاری و ازدواج اقدام کنه و از وضیت من رنج می برد و این تنها کاری بود که می تونست منو از این وضیت نجات بده!!!اما من در اوج خامی فکر فرار از خونه باعلی رو در سر پرورش می دادم اما اون قبول نمیکرد و عاقلانه تصمیم گرفت که به مادرم صحبت کنه و بهش اطلاع بده که هدف ما غیر از ازدواج چیزه دیگه ای نیست و نخواهد بود و رابطمون رو به مسائل جنسی کشیده نمیشه!!یک مدتی که اوضاع اروم شد احسان مثله این که در کمینم بوده و اون دوستایی که اطرافم بودن رو به سراغم فرستاده و از موقیعتم استفاده کرده (افت تحصیلی)و سعی می کرد که با هام به هر نحوی دوست بشه!!احسان اصلا پسر نرمالی نبود با این که ظاهر خیلی ساده و درس خونی داشت اما تا به حال با خیلی ها رابطه داشته و حتی هم بار ها سکس داشته و مشروب و سیگار هم واسش طبیی شده بود!!!
تا قبلش اینا رو نمی دونستم و همشو توسط یکی از دوستانم فهمیدم کم کم داشت حالم ازش بهم می خورد فکر نمی کردم این همه ادام مزخرفی باشه !!
خوب می دونستم که هدفش از خواستن رابطه با من چی بوده!!یک مدت دست بردار نبودند مدام یکی از دوستام تو گوشم می خوند که باهاش دوست شم و بلاخره تصمیم گرفتم به احسان زنگ بزنم و بگم من شرایط دوستی با تو رو ندارم و اونی که می خوای نیستم اما انگار دباره همون حسه و عواطفی که 3 سال پیش نسبت بهش داشتم سراغمو گرفت و مقصر اصلی خودم بودم !
حرفای احسان بد جور منو گرفتار کرده بود و واسه دومین بار تصمیم گرفتم بهش زنگ بزنم و ازش گدایی محبت کنم!من در خونوادم از نظر محبت کمبودی نداشتم اما دوست داشتم محبت رو از کسه دیگه بخوام و بخاطر اوردن اون همه گدایی از علی و احسان الان بد جور عذاب وجدان دارم!!طوری شد که رابطه ی منو احسان شده بود مثله دوستی های خیابونی!!!به احسان عادت کرده بودم و کم کم داشتم از اوضاع خودم خسته می شدم دیگه اون یگانه اول مرده بود از خودم بدم امده بود روزم شده بود احسان شبم احسان و....!!طفلی علی تصور می کرد دلیل این همه کم محلی من اوضاع خونوادست .جواب تلفن هاشو نمی دادم اصلا شده بودم اسباب دست احسان !!
از دوستی من با احسان فقط خواهرم اطلاع داشت که اونم کم لطفی نکرد و به پدر مادرم اطلاع داد و دوباره همون اش و کاسه!!از وضعیت درسم نپرسید دیگه تعطیل شده بود یه به بهانه های مختلف مدرسه نمی رفتم یا درس بی درس!!!
پدرم که از قبل می دونست احسان پسره درست درمونی نیست به پدرش خبر داد که به پسرش اطلاع بده دست از سر من بر داره !!اونم از ترس بابام و این که می دونست من چند بار به در خواست سکسش جواب رد دادم تصمیم گرفت ازم جدا شه!!
بعده 5 ماه اون همه خاطرات رو اگه یک روزه فراموش میکردم دیوونه می شدم چند بار تصمیم به خود کشی گرفتم و یک بارم مرگ رو واقعا دیدم !!علی هم که تو این مدت از هیچی خبر نداشت توسط خاله خودم از دوستی منو احسان خبر دار شد و کلی ازم ناراحت و دل گیر شد اما بهم یه فرصت دیگه داد وکلی معذرت خواهی کردم !!
علی واقعا بزرگی خودشو نشونم داد درست موقعی احساس می کردم هیچ حامی ندارم منو بخشید !!از اون موقع به بعد شرایطم از هر لحاظ بهتر می شد و علی محکم پشتم ایستاده بود!!
من از دابطه با علی خیلی خسارت دادم حدود 1 تومان پول تلفن و هزینه ی مو بایلم شد که مجبور شدم تا وسعم بدم اما واقعا واسه ی دختر 17 تهیه این پواقعا مشکل بود !!بگذریم!هنوزم نمی دونستم علی دوستم داره یه به کسه دیگه ای علاقه داره اخه رفتارش خیلی عوض شده بود و مثله همیشه بهم اهمیت نمی داد !!حالا موندم با این همه خرابی که خودم واسه خودم ساختم!!احساس می کردم علی با این که منو واسه اولین بار دیده بود خیلی مشتاق دیدارم باشه اما این طور نبود رفتارش خیلی با هم سرد بود و کلی نسبت بهم بی اعتماد شده بود !!!
حالا می خوام بپرسم من باید چی کار کنم؟!از کجا بدونم ک علی دوستم داره و می تونه کمکم کنه روحیه خودمو بدست بیارم؟!!باید چی کار کنم که پدر مادرم دوباره بهم اعتماد کنند؟؟!!من علی رو دوست دارم اما اون می خواد کم کم ازم جدا بشه و اینو خوب می فهمم !!ممکنه که اگه قوله ازدواج داده بهم همش بهونه ای واسه سرگرمی با من بودن باشه؟؟!!ایا واقعا منو واسه ازدواج ی خواد؟؟؟!!
نمی دونم کمکم کنین؟؟/!!گیج شدم دیگه!!
علاقه مندی ها (Bookmarks)