دوستان سلام:
عذر میخوام که یک مقدار توضیحاتم طولانی هستش اما از کسانی که قصد کمک به من رو دارن میخوام که بخوننشون.
من ۲۷ سال دارم فوق لیسانس یک رشته تاپ از یک دانشگاه تاپ.امسال دکترا امتحان دادم که نمیدونم چی بشه نتیجه.فوق لیسانسمو مثل لیسانس در یک شهر غیر از محل سکونتم خوندم. به نوعی ۷سال دور زندگی کردم از خانوادهام. در سال اول فوق لیسانس مجذوب شخصیت، نجابت،پاکی،ادب،هوش بالای اجتمایی، خوب صحبت کردن،چشم پاکی یکی از آقایون سال بالایی شدم که در طی یک رابطه درسی و پروژهای پی بردم به این خصایص. ایشون الان ۲۸ ساله هستند. ما از بهمن ماه پارسال ۸ ماه به قصد شناخت بیشتر با هم رابطه داشتیم، و صحبت میکردیم و مشاوره میرفتیم . و درستی شناخت من از ایشون در طی این ۸ ماه به من ثابت شد و در کنارش یک دلبستگی عاطفی عمیقی بین ما به وجود آمده بود. که البته این دلبستگی بر زبان ما نبود بلکه بیشتر در کارهای ما بود. به دلیل این که ایشون بسیار پسر با حیایی هستند. البته منم تعریف از خود نباشه دختر متینی هستم و ایشون بارها در طی مشاورههایی که میرفتیم به مشاور میگفتند که یکی از دلایلی که من جذب ایشون شدم متانت و نحو برخوردشون با جنس مخالف بود. چون من در ورودی خودمون تنها دختر کلاس هستم و سرو کارم دائم با پسرا هستش. رابطه ما بالا و پایین داشت مثل همه رابطهها ولی در مجموع رابطهای هدف مند و پاک داشتیم که یک سیر صعودی داشت. اول یک مقدار در مورد شرایط خانوادگی و شخصی این آقا براتون بگم: ایشون فرزند آخر یک خانواده ۵ نفری هستن.برادر و خواهر بزرگترشون ازدواج کرده و فرزند دارن و در شهر دیگهای زندگی میکنند.پدر و مادرشون مسن هستند و پدرشون ۸ سال هست که سرطان خون دارند. وضع مالی خانواده خوب هست. ایشون همه کارهٔ خونه هستند از کارای بیرون تا دکتر بردن پدر تا خرید تا ساپورت روحی پدر مریض و مادر افسرده.ایشون همیشه یک خشمی درون خودش نسبت به خواهر و برادرش داشت که پدرو مادر مریض ول کردن و وقتی هم که میان مثل یک مهمان میان و میرن. البته به زبان نمی لورد و من خودم متوجه شدم در برخورد با اونها یک بردار کاملا فداکار بود. به طوری که مثلا خواهرش ۲تا بچشو میفرستاد شهر اینا و خودش با شوهرش میرفت مسافرت و تمام مدت مثل یک دایی فداکار همه جا میبرد بچهها رو. و برادرشون مثلا بچه دار شده بود دانشجو دکترا هم بود در یک شهر دیگه و به خاطر این که موقع رفت و آمد خانوم و نوزادش تنها نباشن اینها رو فرستاده بود خونهٔ پدرش و خوب تمام کارها از دکتر بردن بچه تا خرید و غیر رو ایشون انجام میداد. و خوب همهٔ این کارو در شرایطی انجام میداد که پایانامش موند بود و باید دنبال کار میگشت و همهٔ این کارها رو تعطیل میکرد که به خواهرو برادرش سرویس بده و میگفت من این کارا رو به خاطر پدر و مادر پیرم میکنم. و خوب این وسط به من خیلی فشار میومد اون اواخر چون میدیدم که دائم کارای خودشو به تعویق میندازه و خودشو فدا میکنه به خاطر پیشرفت و آسایش بقیه. و حتا اگر لازم بشه منو هم موقتاً میذاره کنار وقتی داره یه سرویسی به اون ۲تا آدم خودخواه میده.
ایشون از اول به من گفتن که رابطه ما باید به هدف ازدواج باشه در غیر این صورت ادامه نخواهند داد و خوب منم چون بارها و بارها اینو ازشون شنیده بودم تو ذهنم خیلی تصویر سازی میکردم که اگر من با ایشون ازدواج کنم بیام شهر محل سکونتشون آیا ایشون منو ساپورت روحی میکنند یا دائم میخوان به خاطره خودخواهیهای خانوادشون منو رها بکنن. این حرفو به این دلیل میزنم که ایشون اصرار زیادی به ازدواج داشتن ولی در کنارش میگفتن که من زمانی میتونم قضیه آشنایی با تو رو با خانوادهام بگم که حد اقل درسم تموم باشه و یه کار خوب پیدا کرده باشم. چون گویا برادرش در زمان دانشجویی و و سنّ خیلی کم و درحالی که سربازی داشته کار هم نداشته اصرار میکنه که ازدواج کنه و عملا همه مسولیت ازدواجش و تا چندین سال بعد از ازدواجش گردن پدرو مادرشون بوده و اینها باعث بروز مشکلاتی شده که پدرو مادرشون گفتن تا پسر بعدی شرایط لازم برای خواستگاری رفتن نداشته باشه اقدام نخواهند کرد. ضمن این که ازش انتظار داشتن که دکترا هم قبول بشه در کنار کار. ولی عملا وقتی نداشت که بزاره برای پایان نامه و دنبال کار رفتن به خاطر این که همیشه خواهرو برادر باری بر دوش بودن. همچنین ایشون کارای پدرو مادرشونو انجام میدادن که اون به نظر من وظیفشون بود. البته وظیفه خواهرو برادرشونم بود ولی اونا خوب هیچوقت هیچکاری نمیکردند.
این وسط خانوده من هم متوجه ارتباط من با این آقا شده بودن و خوب خیلی زیر فشار بودم و میگفتم که باید بری دنبال کار تا حد اقل خانوادت با خانوادهام مطرح کنن و خانواده من بدونن که من بازیچه نکردم خودمو. از طرف دیگه دکترا از پدرشون قطع امید کردن و کبد و کلیه پدر از کار افتاد و پدر توی جا افتاد و این آدم وحشتناک عاطفی و خانواده دوست داشت ذرّه ذرّه آب شدن پدرو با چشمش میدید و ترس اینکه هر صبحی که بیدار بشه شاید پدر زنده نباشه. تو این شرایط من ۲بار خواستم رابطمونو قطع کنم که هر دو بار به من گفت التماس میکنم این کارو با من نکنی.البته من واقعا نمیخواستم برم رابطه بلکه میخواستم سنگی بندازم در رابطه و ببینم که رابطه ما چقدر عمق داره و ایشون چقدر اصرار میکنه به موندن من. تا این که توی آخر مهر ماه رابطه ما از طرف ایشون تموم شد! با این توجیه که من الان چون بابامو قطع امید کردن آیندم نه معلومه تاریکه نمیتونم به خودم فکر کنم و دنبال شرایط ازدواج خودم باشم وقتی بابام رو به قبله است و نمیخوام به خاطر شرایط من بهترین سالای تو هدر بره و دوست داشتن یعنی این که تو بخوای طرف مقابلت خوش بخت بشه. و ما با آه اشک دو طرفه جدا شدیم و چند روز بعدشم سعی کردم که دوباره راهی باز کنم که ایشون به من راه نداد. و منم غرور و عزّت نفسمو بیشتر از این نتونستم خدشه در بکنم.
القصه: بهم خیلی سخت گذشت. رنج عاطفی کمرمو خم کرد، چند تار از موهامو سفید کرد. صدام در نیومد. درس خوندم واسه دکترا، پایان نامه توپی نوشتم مقاله دادم. افسرده شدم. ولی ته دلم این بود که اینجوری نمیمونه و ما بازم در شرایط مناسب تری سر راه هم قرار خواهیم گرفت. و با استخاره قرآنی که کردم و تفال حافظ و جواب هردو همین بود یکم ته دلم قرص شد. میدونید آدن نا انید به هر رسیمانی چنگ مینه که امیدوارش کنه. تا این که از دو ماه بعد از اتمام رابطه من تلفنهایی داشتم که کسی زنگ میزد و فقط صدامو گوش میکرد قطع میکرد. حدود سه هفته پیش ایشون با شماره خودش زنگ زد و من ۴۰ ثانیه میگفتم الو و اون حرف نمیزد. منم چون که کنکور دکتری داشتم همون موقع ها هیچ عکس العملی نشون ندادم تا ببینم بعد از کنکور چی پیش میاد.
دوستان من خودم فکر میکنم که علت حرف نزدنش دو تا مساله هست: یکی این که ایشون شخصیتا هیچ وقت شروع کننده نیست و همیشه من باید جرقه بزنم ایشون ادامه بده. دوم این که ایشون الان میدونه که متهم هست و اشتباه کرده و پشیمون شده از کارش و چون در طول رابطمون همیشه اگر اشتباهی میکرد من خیلی بیشتر از وزن اشتباهش سرزنشش میکردم و اوقات تلخی میکردم و اون خیلی از سرزنش شدن فراری بود میترسه که من سرزنشش کنم و برای همین میخواد من خودم شروع کننده باشم.
حالا با توجه به این چیزایی که براتون گفتم، آیا صلاح میدونید که من هفته آینده به مناسبت عید و سال نوع یک اس ام اس تبریک براش بفرستم و به نوعی با این کارم جرات حرف زدنو بهش بدم؟ با توجه به همه چیزایی که گفتم نظر شما چیه دوستان؟ من تو این مدت هیچگونه تماسی باهاش نگرفتم و فکر هم میکنم یکی از علتهای پشیمون شدنش این هست که در نبود من فکر کرده. و اگر من بودم و اصرار میکردم هیچ وقت از تصمیمش برنمیگشت، این یکی از خصوصیت اخلاقیش هست که نظرش خیلی سخت رو تصمیمی که میگیره عوض میشه.
ببخشید که سرتون درد آوردم. پیشاپیش ممنونم از راهنمایی دلسوزانتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)