سلام
من تو زندگیم خیلی سختی کشیدم تا که به اینجا که هستم برسم
ازذواج دوم با 90درصد دروغ همسرم شروع شد حالا بماند که تو این 10 ماه چی کشیدم تا اینجا رسوندم خودم و اونو...
مشکلاتم
اول این هست که همه کاراش رو میزاره دقیقه نود و یک دفعه تصمیم میگیره و من همیشه گیجم
دروغ زیاد میگه(البته کمبوداش هست دروغاش)....من خودم این مشکل دروغ رو از بچگی داشتم و به خاطر کمبودام دروغ میگفتم و رویا پردازی از خانودام داشتم و الان هم پیش غریبا هستم همین جور
همیشه گذشته رو مرور میکنه و تو اوج شادی تیکه میندازه واسه فلان کار و خیلی چیزای دیگه اصلا خوبی یادش نیست و فقط ناراحتی یادش هس که بهش شده و ول کن نیست تا انتقام بگیره
با خانواده خودش مشکل داره واسه عید نمیخاد هیچ جا بیاد من مجبورم تنها خونه بزارمش و خودم برم خونه خانوادم تعطیلات رو (که این معضل من شده نمیدونم الویت اون رو بزارم یا خانودامو)
من راه کار میخام ازتون چه طور این موضوع گذشته رو ول کنه
من ازدواج کردم از تنهایی در بیام ولی خیلی تنهام نه رفت و آمدی نه بیرونی حتی خرید رو تنها میرم همش سرش تو کار خودش و خونست...از تنهایی بعضی وقتا همش گریم میگیره یا تو نت هستم
زندگیم یک نواخت شده
خستم بدجور...برای عید اصلا حس خوب و خوشحالی ندارم.این قدر دهنم پریشون هست متوجه نیستم چه طور مشکلم رو توضیح دادم براتون
از طلاق اصلا واهمه نداره...تا کوچکترین چیز میشه خوب جدا شیم
ولی تو محبتش هم بهم زیاد روی داری یا 0 هست یا 100
علاقه مندی ها (Bookmarks)