سلام
من میخواستم ازدواج کنم. خیلی دنبالش بودم اما نشد. چند ماهه
همه مخالفن. چون دانشجو ام و کار ندارم. با دعوا و روز خونوادمو راضی کردم.
به چن نفرم سپردیم اما کسی حاضر نشد حتی منو ببینه.
ناراحتی و غمم برا هیشکی مهم نیس. افسرده م. از مادر و خواهرم خیلی دلم شکسته.
میدونم جدی دنبالش نیستن و خوشحالن کسی پیدا نکردم.
چن بار تو خونه بخاطرش دعوا کردم. مادرم نفرینم کرد گفت روز خوش نبینی
میدونم دیگه خوشبخت نمیشم. دارم تو گناه غرق میشم. دیگه خسته شدم
نه دانشگاه میرم نه حوصله کسی یا چیزی رو دارم. قلبم پر از غمه.هیشکی درکم نمیکنه
باورم نمیشه ازدواجم اینطوری گره خورده. دارم به جنون میکشم
خیلی به خودکشی فکر میکنم. دیگه کم آوردم بخدا نمیدونم چیکار کنم
علاقه مندی ها (Bookmarks)