سلام به همه دوستان عزیزم در همدردی
نمی دونستم این مشکل رو کدوم قسمت بذارم بهتره برای همین این جا گذاشتمش و باید بگم احتمال داره این تاپیک رو بعد از یک هفته حذف کنم چون ترسم از اینه که کسی که راجع بهش می خوام بنویسم این جا رو یه وقت بخونه .
بهرحال دوستان خوب موردی که من در رابطه باهاش مشورت می خوام دوستمه. دوستم 30 ساله است و 1 سال از من بزرگتره. ما 6-7 سالی هست با هم رابطه ی دوستی خیلی خوبی داریم. من متاهلم و اون ازدواج نکرده. از وقتی که ما اومدیم نزدیک خونشون رابطه مون خیلی گرم تر و بیشتر شده. این دختر یه پارچه خانومه. خیلی خیلی دوستش دارم و برام مثه خواهر می مونه و هر کمکی بتونیم همیشه به هم می کنیم.
قضیه از این قراره که پدر و مادرش از هم طلاق گرفتن. پدرش یه جور اختلالات روانی (بدگمانی) داره و برادرش هم این اختلال رو شدیدتر داره و یه سری بیماری روانی دیگه. خلاصه این دختر از وقتی مامانش رفته هم داره خونه رو اداره می کنه و هم این دو تا مرد رو که البته هر دو دارای مشکل هستن. غذا درست کردن، تمیز کردن خونه و ... از اون طرف هم تا ساعت 5 سرکاره. برادرش به خاطر مشکلات روانیش نمی تونه کار کنه و همش توی خونه است، باباش هم سنش بالا رفته و توی خونست. هر دو متوقع و بی نهایت پرو هستن. برادرش توقع داره دوست من سرشو گرم کنه و همه وقتشو برای اون بگذاره و غذاشو به موقع بده و ... پدرش هم که رسما انگار کلفت می خواد.
دوست طفلکی من خیلی دوست داره ازدواج کنه اما من مطمئنم با این اوضاع زندگیش کسی طرفش نمیاد! مثلا پدرش اصلا به سر و وضع لباسش نمی رسه و خیلی بد حرف می زنه. خیلی آروم و با تن صدای افتضاح. اینا به کنار خیلی کنده و هوش اجتماعیش پایینه و اون قدر خودخواهه که حالم ازش به هم می خوره. مدام دنبال یه گوش می گرده که پشت خانومش که طلاق داده بد حرف بزنه و مدام فکر خودشه که ای وای زندگیم حروم شد با این زن، ای وای فلان جام درد می کنه، ای وای من من من ... اصلا به این که دخترش داره زندگیش حروم می شه یه لحظه هم مطمئنم فکر نمی کنه. دخترش رو محروم می کنه مثلا از یه ماشین لباسشویی ساده !!! می گه تزئینات برای خونه خریدن احمقانه است و خیلی چیزا که لابد باعث شده خانومش فرار کنه و بره ...
نکته این جاست که دوست من اینو نمی فهمه و فکر می کنه باباش خیلی فهمیده است، خیلی خوب حرف می زنه!!!! خیلی منطقیه و نکاتی رو می بینه که کسی نمی بینه و خلاصه به عنوان بابا خیلی روش مهر تایید می زنه مثلا می گه من نمی فهمم چرا دوستام که باباهاشون خیلی مشکل دارن ازدواج کردن یا زندگی شون بدتر منه ولی نمی فهمه باباش یه حالتی داره (دیدم تو آدمای مختلف) که 5 دقیقه حرف زدن باهاش اعصاب آدمو خراب می کنه از بس منفیه و شل حرف می زنه و می خواد تو حرف زدن رو اصول مسخره خودش پافشاری کنه. یا مثلا قراره من با دوستم با هم رو یه پروژه کار کنیم باباش می گه نه تو چرا بری ؟ دوستت بیاد این جا. حالا وقتی من می رم اون جا دوست من باید حواسش به غذا باشه، به داداشش باشه، وسطش هم باباش می آد انگار من همسنشم مغزمو می خوره. دوستم اعتراضی نمی کنه. مرتب به من فشار میاره تو بیا این جا اما من تازه گی نمی تونم.
احساس می کنم همون طور که دوستم رفته زیر بار باباش منم می رم این جوری و نمی رم. از اون ور دلم برای دوستم می سوزه که اینا رو نمی فهمه ...
نمی دونم بهش بگم ؟ تا حالا بهش گفتم که پدرت و برادرت تورو برای خودشون می خوان و قبول کرده اما باز می ره زیر بارشون. دلم می خواد بفهمه با این تیپ و فکر باباش هیچ وقت نمی تونه ازدواج خوبی داشته باشه یا لااقل باید کم تر امیدوار باشه. خیلی فشار روشه ...
نظر شما چیه ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)