با سلام..4 ساله که ازدواج کردم و از اول یک مشکل با خانواده شوهرم داشتم و الان تبدیل شده به مشکلم با شوهرم. اول بگم که کار شوهرم و باباش مشترکه و برای همین هرروز با هم هستند. پدرومادرشوهرم خودشونو چسبوندن به ما و توقع دارن هرروز یا ما بریم خونه اونا یا اونا بیان خونه ما و کلا آدمای مستبدی هستن. من با کمک حمایتای خانوادم با کلی کشمکش زیر بار نرفتم و الان فقط هفته ای 1 بار میرم خونه پدرو مادرخودم و شوهرم .الان یه مدت طولانیه که شوهرم خییییلی مهربون شده اما همینکه مامانم میاد خونه ما یا ما میریم خونه پدرومادرمن یکدفعه خییییلی بداخلاق و اخمو میشه و دعوا داره و خانواده منم فهمیدن اما هیچی بهش نگفتن... اولا خودش میگفت بریم خونه مامانت اصلا دلش نمیخواست بریم خونه مامانو بابای خودش اما من همیشه تعادلو رعایت کردم ولیی انقدر توی مخش خوندن که شده مثل اونا با خانواده من پدر کشتگی داره...انگار داره با رفتارش بهم میگه عزیزم هر کاری تو بگی میکنم فقط تورو خدا مامانو باباتو بشور بذار کنار....این کارو باباش هم با مامانش کرده و مادرشوهرم کلا با خانواده خودش قطع رابطست.... الان تصمیم به بارداری گرفتم اما مادرشوهرم همش میگه بچه بیار ما تنها نباشیم...بیار بذارش اینجا و برو... من خیییلی نگرانم و میخوام هرجور شده تا قبل بچه دارشدنم این مشکلو از ریشه حل کنم اما نمیدونم چطوری؟؟؟؟ تا حالا هم که شوهرم دوام آورده و نتونسته به زور متوسل شه فقط برای اینه که ترسوندمش ازش طلاق میگیرم اما میدونم اشتباه بوده... شما رو بخدا بگید باید چیکار کنم؟؟؟؟ ما حتی مشاوره هم رفتیم و شوهرم حرفاشو قبول کرده اما 2 ماه بعد انگار نه انگار.... میدونم یکی از راهاش اینه که باهاش آروم صحبت کنم اما نمیدونم چطور حرف بزنم که برداشت اشتباه نکنه؟؟؟؟ چطور سر صحبت رو باز کنم؟؟؟ اینو فقط یه آدم با تجربه و دانا میدونه لطفا راهنماییم کنید...
ممنونم که پستمو خوندید اما بی جواب نذاریدش
علاقه مندی ها (Bookmarks)