سلام
امیدوارم دوستان به تاپیکم سر بزنن ونظراتشون رو بهم بگن
من و شوهرم 27 سالمونه
عقدیم ، خانواده ام چشم دیدن شوهرم رو ندارن و همش تو گوش من می خونن که طلاق بگیر
من شوهرمو دوست ندارم بلکه عاشقش هستم ولی کلا حرف های خانواده ام خیلی خیلی اعصاب منو می ریزه به هم شاید یک روز دو روز سه روز حرف هاشون رو گوش بدم و اتفاقی نیفته و لی در نهایت یا اتش خشم من دامن اونها رو می گیره و یا شوهرم رو
من سعی می کنم یه فیلتر باشم و فقط بشنوم ولی واقعا دارم داغون می شم
از طرفی شوهرم هم کار هایی می کنه که من حس می کنم حق با خانواده ام هست و اگه طلاق بگیرم بهتره
پدرم به من می گه من بدبخت شدن تو مثل آیینه روبه رومه و خیلی چیز ها در مورد شوهر تو می دونم ولی بهت نمی گم
مامانم می گه اینقدر شوهرتو نبر بالا مگه کیه ، بذار چشم هات باز باشه و عیب هاشو ببین
( روز قبلش با مامانم بد جور حرفم شد و سر فحش رو کشیدبه شوهر من منم جوابشو دادم و می گفت مادر پدر گیر نمیاد ولی شوهر زیاده ، می گن چرا از اون طرفداری می کنی ...
دلم خونه خونه هر روز ناراحتی و غم
از طرفی شوهرم هم باهام لجبازی می کنه دیشب بهم می گه من بعد عروسی می خوام برم روستای پدریم خونه بسازم و تو هم باید باهام بیای من هم گفتم اونجا زندگی کردن برای سن بالای پنجاه ساله نه کسی که بخواد بچه داشته باشه و اونجا بزرگشون کنه
با شوهرم هم دعوام شد بعد زنگ زدم به باباش شکایتش رو بکنم تازه به باباش هم برخورد که چرا ای حرف رو زدی و تو به ما توهین کردی و......... حالا خر بیار و باقالی جمع کن باباش هم از دستم دلخور شد
منی که خانواده ام منتظرن تا حرفشون ثابت بشه و از اون طرف لجبازی های شوهرم چی کار کنم
ما تو خانوادمون قبح طلاق ریخته و از طلاق من نمی ترسن
دلم خیلی گرفته خیلی
دیشب تو ماشین بدجور دعوامون شد ولی شب شوهرم اومد پیشم و من پاپیش گذاشتم و آشتی کردم و اونم منو بغل کرد و خیلی پشیمون شدم که زنگ زدم به باباش
باباش می گفت شوهرت شوخی کرد تو چرا جدی گرفتی و نباید می گفتی که من نمیام باید می گفتی تو اگه رو سر کوه هم بری من اینقدر تو رو می خوام که باهات می ام
شاید ایشون درست می گفتند
ولی باور کنید من هیچ اعصابی از طرف خانواده خودم برام نمونده
علاقه مندی ها (Bookmarks)