به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 12
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 اسفند 92 [ 19:32]
    تاریخ عضویت
    1392-10-14
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    139
    سطح
    2
    Points: 139, Level: 2
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registeredTagger Second Class100 Experience Points
    تشکرها
    12

    تشکرشده 7 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    چطوری می تونم افکارمو کنترل کنم و جلوی افکار منفی و مزاحمو بگیرم؟

    سلام
    راستش امسال یکی از بدترین سال های زندگیم بود. خیلی مشکلات واسم پیش اومد، یکدفعه همه چیز قاطی شد. تا قبل از این جریانات کلی انگیزه داشتم، کلی برنامه برای آیندم تو ذهنم بود. ولی الان بعد از پشت سر گذاشتن اون همه مشکل احساس تهی بودن می کنم. احساس می کنم دیگه خالی شدم. هیچکدوم از اون رویاها وآرزوها برام مهم نیستند.
    با خودم حرف میزنم که دیگه از امروز باید شروع کنی ولی اینقدر فکرای بد و منفی از این اتفاقات میاد تو ذهنم که یکدفعه به خودم میام میبینم شب شده. شب به خودم قول می دم که دیگه از فردا باید شروع کنی ولی دوباره روز از نو، فکرای آزار دهنده از نو. من چجوری می تونم ازدست این فکرا خلاص بشم؟ چطوری میتونم دوباره به روزای خوش برگردم و شاد باشم؟ امیدوارم شما بتونید کمکم کنید.

  2. کاربر روبرو از پست مفید شادی 65 تشکرکرده است .

    میشل (چهارشنبه 30 بهمن 92)

  3. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 15 بهمن 93 [ 16:12]
    تاریخ عضویت
    1392-2-18
    نوشته ها
    209
    امتیاز
    2,399
    سطح
    29
    Points: 2,399, Level: 29
    Level completed: 66%, Points required for next Level: 51
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveTagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    536

    تشکرشده 560 در 192 پست

    Rep Power
    33
    Array
    سلام. اول یه توضیح بدین مشکلاتتون چی بوده بعلاوه اهدافی که داشتین.

    سعی کن چیزایی که مانع از کارتون میشه رو ازش دوری کنید و در مرحله بعد کارایی که میخوای از فردا!! انجام بدی روی کاغذ بنویسی، همیشه هم این کاغذه جلوی چشمت باشه، و به خودت نسبت به چیزایی که نوشتی اولتیماتوم بدی و مسئولیتشو قبول کنی. بعد از یه مدت دیگه به اون برنامه هم نیاز نداری خودبخود برنامه تو ذهنت حک میشه، میشه مثل ساعت خواب آدم که دیگه دست خود آدم نیست

  4. 4 کاربر از پست مفید capitan تشکرکرده اند .

    digitalman (جمعه 02 اسفند 92), میشل (چهارشنبه 30 بهمن 92), شیدا. (پنجشنبه 01 اسفند 92), شادی 65 (چهارشنبه 30 بهمن 92)

  5. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 08 مرداد 96 [ 15:00]
    تاریخ عضویت
    1392-8-30
    نوشته ها
    285
    امتیاز
    4,535
    سطح
    42
    Points: 4,535, Level: 42
    Level completed: 93%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First ClassVeteran
    تشکرها
    400

    تشکرشده 440 در 186 پست

    Rep Power
    39
    Array
    سلام عزیزم من که تقریبا چند ماهی طول کشید خودمو بازیابی کردم
    اما مشاوره میتونه کمک کننده باشه که زودتر سر پا شی
    طبیعیه ادم انرژیش تو مشکلات تحلیل میره
    منم چند ماه تقریبا بی هدف و حیرون و سرگردون بودم و بی انرژی و اووووووه تا چیز منفی دیگه. منم شب و روزم الکی میگذشت .
    اما بالاخره پاشدم سر پا.. شاید چون اومدم همدردی .. شاید بخاطر گذر زمان.. شایدم بخاطر تغییر نگرش خودم ..

    بدون تموم میشه.. یعنی ادمیزاد خودش از اتلاف عمر خوشش نمیاد و خوبخود هم که شده سرانجام به خودت میای..
    تو تازه از منفی رسیدی به صفر! این خودش نشونه پیشرفت و رو به رشد بودن توئه! گاهش وقتا فقط باید صبر کرد..
    کمی فرصت بده و بعد دوباره به سمت جلو برو

  6. 4 کاربر از پست مفید خانوم مجرد تشکرکرده اند .

    میشل (چهارشنبه 30 بهمن 92), دختر بیخیال (چهارشنبه 30 بهمن 92), شیدا. (پنجشنبه 01 اسفند 92), شادی 65 (چهارشنبه 30 بهمن 92)

  7. #4
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 29 بهمن 01 [ 12:00]
    تاریخ عضویت
    1391-12-24
    نوشته ها
    1,690
    امتیاز
    42,348
    سطح
    100
    Points: 42,348, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 99.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassVeteranOverdrive25000 Experience Points
    تشکرها
    6,932

    تشکرشده 6,903 در 1,648 پست

    Rep Power
    348
    Array
    سلام شادی جان،

    این تاپیک: http://www.hamdardi.net/thread-31154.html و بعد هم این تاپیک: http://www.hamdardi.net/thread-31076.html#post305255 رو مطالعه کن.

    موفق باشی.

    هر اتفاق بدی، یه اتفاق خوبه...



  8. 4 کاربر از پست مفید میشل تشکرکرده اند .

    خانوم مجرد (چهارشنبه 30 بهمن 92), دختر بیخیال (چهارشنبه 30 بهمن 92), شیدا. (پنجشنبه 01 اسفند 92), شادی 65 (چهارشنبه 30 بهمن 92)

  9. #5
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    شنبه 20 دی 93 [ 18:58]
    تاریخ عضویت
    1392-10-05
    نوشته ها
    147
    امتیاز
    1,579
    سطح
    22
    Points: 1,579, Level: 22
    Level completed: 79%, Points required for next Level: 21
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocial1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    540

    تشکرشده 489 در 127 پست

    Rep Power
    25
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط خانوم مجرد نمایش پست ها
    سلام عزیزم من که تقریبا چند ماهی طول کشید خودمو بازیابی کردم
    اما مشاوره میتونه کمک کننده باشه که زودتر سر پا شی
    طبیعیه ادم انرژیش تو مشکلات تحلیل میره
    منم چند ماه تقریبا بی هدف و حیرون و سرگردون بودم و بی انرژی و اووووووه تا چیز منفی دیگه. منم شب و روزم الکی میگذشت .
    اما بالاخره پاشدم سر پا.. شاید چون اومدم همدردی .. شاید بخاطر گذر زمان.. شایدم بخاطر تغییر نگرش خودم ..

    بدون تموم میشه.. یعنی ادمیزاد خودش از اتلاف عمر خوشش نمیاد و خوبخود هم که شده سرانجام به خودت میای..
    تو تازه از منفی رسیدی به صفر! این خودش نشونه پیشرفت و رو به رشد بودن توئه! گاهش وقتا فقط باید صبر کرد..
    کمی فرصت بده و بعد دوباره به سمت جلو برو
    سلام خانم مجرد عزیز
    خیلی حوشحالم که میبینم حالت خوب شده شاید درست نباشه اینجا این نوشتم اما چون پیگیرت بودم و پستهاتو دنبال میکردم به یادت بودم
    کاش تو ادامه پست های قبلی ات از روند درمانت و کارهایی که برات مفید بود و نتایجش بیشتر مینوشتی
    من هنوز گاهی اصلا نمیتونم از چام تکون بخورم و کاهی با 1000 تلاش یک کارهایی میکنم
    به هر حال خوشحال شدم و بهت تبریک میگم

  10. کاربر روبرو از پست مفید پونه تشکرکرده است .

    شیدا. (پنجشنبه 01 اسفند 92)

  11. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 اسفند 92 [ 19:32]
    تاریخ عضویت
    1392-10-14
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    139
    سطح
    2
    Points: 139, Level: 2
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registeredTagger Second Class100 Experience Points
    تشکرها
    12

    تشکرشده 7 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    خیلی ممنون از اینکه وقتتونو در اختیار من گذاشتین و تشکر ویژه بابت راهنمایی هاتون.
    راستش من امسال درگیر گذروندن پایان نامه بودم که پدرم دچار عارضه ی سکته ی مغزی شدن. باورش خیلی واسم سخت بود. نمی تونستم باور کنم که این پدر منه که به این حال و روز افتاده. داغون شدم. سعی می کردیم فقط بهش امیدواری بدیم و وانمود کنیم که هیچ چیز خاصی نیست و تو خیلی خوبی. خدارو صد هزار مرتبه شکر که واقعاً الان بعد از چندین ماه پدرم حالش و روحیه اش خیلی خوب شده و اون افسردگی بعد از سکته در حال ناپدید شدنه ولی انگار همه ی اون نگرانی هارو به من منتقل کردن. وقتی راه می ره و بعضی اوقات پاشون یاریش نمی کنه می خوام بمیرم. همش دلهره دارم و فکرای خیلی بدی میاد تو ذهنم که اصلاً نمی خوام به زبون بیارم. می ترسم از اینکه ..... (نمی تونم حتی بنویسم، از خدا می ترسم که باز بخواد قدرتشو به رخم بکشه) بعضی اوقات واسه اینکه این فکرا نیاد تو ذهنم اینقدر آیة الکرسی می خونم که اون فکرو دفع کنم. بعد از این اتفاق به فاصله ی خیلی کوتاه من دچار یک مریضیه دردناک شدم. خیلی درد کشیدم تا جایی که بستری می شدم. هربار از خدا می خواستم منو ببره دیگه طاقت این همه دردو نداشتم. تا اینکه عمل کردم. فشار درد و ناراحتی اون مریضی از یکطرف، اضطراب جواب آزمایش و قورت دادن بغضم هم از طرف دیگه، چون اصلاً نمی خواستم پدر و مادرمو بیشتر از این نگران کنم. ناراحتی واسه ی پدرم خوب نبود. وقتی می دیدمش هر روز می ره پیگیری جواب آزمایشو می کنه با اینکه خودش حال و روز خوبی نداشت داغون می شدم. خدارو شکر که این بار هم خطر رفع شد و جواب آزمایش منفی بود. ولی من بلافاصله بعد از عمل با تمام دردایی که می کشیدم شروع کردم به تموم کردن پایان نامه چون موعدش داشت تموم می شد. روزی 18 ساعت کار می کردم. تو این مدت گردن، کمر، پا و مچ دستم داغون شد. فیزیوتراپ گفت اگه ادامه بدی آرتروز زود هنگام می گیری. آخه من وسواس دارم یا کاریو انجام نمی دم یا اگه انجام بدم باید به بهترین شکل انجام بدم. از خودم خیلی توقع دارم. خلاصه پایان نامه هم تموم شد و به نظر تمام اساتید کار فوق العاده ای شده که من می تونم ازش یک مقاله خوب و حتی کتاب استخراج کنم. ولی دیگه بعد از پایان نامه جونی برام نمونده بود.ولی با این حال بعد از پایان نامه هنوز بارقه های امید تو وجودم حس می کردم که خدا تیر خلاصو به من زد. راستش یکی از همکلاسی هام از من خوشش اومده بود و من هم فکر می کردم معیارهای اولیه رو واسه فکر کردن داره. یعنی کم کم داشت احساس وارد رابطمون می شد. راستش همزمان خواستگارایی که مامانم گفته بود بعد از پایان نامه پیداشون شد ولی من فکرم پیش یکی دیگه بود. خانواده هم انتظار داشتن من یه جواب قانع کننده واسه رد کردن بدم. به مامانم گفتم اونم گفت تکلیف خودتو روشن کن و باهاش حرف بزن. برای همین بعد از پایان نامه ازش خواستم راجع به این رابطه و هدفی که داره فکر کنه. اونم گفت بذار آروم بره جلو. ولی من خیلی فکر کردم دیدم اینجوری فقط احساس همدیگرو به کار می گیریم و ممکنه آخرش به هیچ جا نرسیم و فقط یه دل شکسته واسمون بمونه. واسه ی همین باش خیلی جدی حرف زدم که من نمی تونم وارد یه رابطه ی بی هدف بشم. اونم گفت اینجوری نیست. گفتم اگه جدی هستی یه مدت مشخص کن بدون اینکه وارد فاز احساسی بشیم از روی عقل تصمیم بگیریم که به درد هم می خوریم یا نه. اولش گفت منم می خواستم همینو بگم که عقلانی تصمیم بگیریم ولی وقتی گفتم یه زمان مشخص کن احساس کردم گرخید. گفت خوب دو هفته ای هم میشه رو آدم شناخت پیدا کنی. (من اون لحظه فکر کردم شاید شرایطش جور نیست برای همین طولش می ده که شرایطش فراهم بشه. البته نمی دونم درست فکر کردم یانه) و من گفتم نه ممکنه 1 سال هم طول بکشه. بعد از همه ی این حرفا گفت من فکر همه چیزو کردم که پیشنهاد دادم. قرار شد بره فکراشو بکنه که چطوری وارد مرحله ی شناخت بشیم. ولی رفتن همانا و برنگشتن همانا... تا اینکه بعد از یک هفته پامو گذاشتم روی غرورم و بهش پیام دادم که تصمیمت چیه؟ اونم گفت راستش من تکلیفم معلوم نیست و نمی خوام تو رو هم تو هوا نگه دارم . می تونیم با هم باشیم ولی واقعاً نمی تونم درباره ی آینده حرفی بزنم. می گفت تو این چند روز زندگی چند تا از دوستاشو دیده و بیخیال شده. راستش من اول به خاطر خانوادم و بعد به خاطر احساس خودم که می دونستم تو این رابطه داغون می شه از احساسی که به اون آقا داشتم گذشتم و تمومش کردم. البته بعدش به دلیل شخصیتم و اینکه همیشه خودمو مقصر می دونم یه ایمیل واسش فرستادم. ازش معذرت خواستم که چرا زودتر نگفتم و باعث شدم اونم درگیر این رابطه بشه و اینکه اون هم مقصر بوده و باید از اول قصدشو می گفته. اونم گفت از پس این مسولیت بر نمی اومده واسه ی همین رفته. نخواسته جفتمون زخمی بشیم. گفت کلی طول کشیده تا کنار بیاد باهاش. ( اینم بگم من همیشه از ازدواج و رابطه ی احساسی با پسرا فرار می کردم ولی این یکی دست خودم نبود. اصلاً نمی دونم چی شد. فکر کردم این همونیه که می خوام. از اینکه پسر چشم و دل پاکی بود. از اینکه با ایمان بود . صادق بود. پشتکار داشت. واسه ی چیزی که می خواست تلاش می کرد که البته من فکر کنم جزئش نبودم یعنی اینقدر منو دوست نداشت که حاضر بشه به خاطرم سختیارو تحمل کنه. برعکس تمام تلاششو کرد که منو فراموش کنه. ) خلاصه من تو این جریان آخری احساس کردم غرورم داغون شد. یه جورایی حس کردم من خواستگاری کردم و جواب رد هم شنیدم. بعد شروع کردم به سرزنش کردن خودم که تو ارزشت بیشتر از ایناست که خودتو کوچیک کردی، از کجا می دونی که اصلاً به درد هم می خوردین. ولی بلافاصله پشیمون می شدم که کار اشتباهی کردم شاید باید بهش زمان می دادم تا بتونه خودشو آماده کنه از نظر ذهنی و مالی. البته الان که تاپیکای مرتبطو می خونم تو همدردی خیلی خوشحال می شم که با شجاعت عمل کردم و حرفمو زدم. ولی این خوشحالی خیلی دووم نداره شاید نیم ساعت. دوباره فکرای منفی میاد سراغم که ای کاش.....
    حالا می رم سراغ هدفای زندگیم قبل از این جریانات....
    1. می خواستم یه کار خوب پیدا کنم که دوستش داشته باشم. پولشم اصلاً واسم مهم نیست.
    2. می خواستم زبانمو ادامه بدم و پذیرش بگیرم برای دکترا در خارج از کشور. چون توی بهترین دانشگاه ایران درس خوندم توی رشته ی خودم راحت تر می تونم پذیرش بگیرم. البته خانوادم اصرار دارن که همین جا بخونم. برای همین گفتم یه مقاله و کتاب خوب از پایان نامم دربیارم که بتونم واسه ی مصاحبه حرفی برای گفتن داشته باشم. که هنوز بین این دو راه موندم.
    3. من استعدادای دیگه ای غیر از درس دارم که دوست دارم حرفه ای دنبالشون کنم

    اینا مهمترین اهدافم بودن که الآن دیگه هیچی واسم مهم نیست. فقط صرف اینکه انگیزه ای واسه زنده موندن داشته باشم هر از گاهی می رم سراغشون. هرکدومو تا یه خورده جلو می برم اینقدر فکرای آزار دهنده میاد تو ذهنم که اون کار اصلیو بیخیال می شم و فقط انرژیمو صرف جنگیدن با اون فکرا می کنم. از بس فکر می کنم اشتهام کور شده و انگار یه چیزی توی گلوم گیر کرده باشه، همه چیزو به زور قورت می دم. خیلی لاغر شدم. خوابم بهم ریخته. به زور رفتم ثبت نام کردم بدنسازی تا حداقل دردای جسمیمو التیام بدم.
    سر نماز گریه می کنم به خدا می گم من اونقدری که فکر می کنی قوی نیستم. همش نگرانم و منتظر یه اتفاق... آرامش ندارم. کسی می دونه فلسفه ی زندگی چیه؟؟ چرا من محکوم شدم به این همه درد ( الان یه آن به خودم لرزیدم که خدا بگه داری ناشکری می کنی ممکن بود بدتر از اینا سرت بیاد) چرا نمی تونم این فکرارو مدیریت کنم. یه چیزی تو مغزم همش داره حرف می زنه. دلم می خواد رها باشم. دلم می خواد دستمو بذارم رو زانوهامو بلند شم ولی نمی تونم. احساس می کنم کمرم شکسته. احساس یه پیرو دارم تو جلد یه جوون. خستم.


    - - - Updated - - -

    نقل قول نوشته اصلی توسط میشل نمایش پست ها
    سلام شادی جان،

    این تاپیک: http://www.hamdardi.net/thread-31154.html و بعد هم این تاپیک: http://www.hamdardi.net/thread-31076.html#post305255 رو مطالعه کن.

    موفق باشی.


    مرسی میشل عزیز
    مشکل من ایناست
    1. فیلتر ذهنی
    2. بی توجهی به امر مثبت ( خیلی ها بهم می گن که کاش جای تو بودیم. این جمله خوش به حالت یا دیگه از خدا چی می خوایو خیلی می شنوم. ولی هیچ حسی درونم ایجاد نمی کنه. باورکنید ناشکر نیستم. دست خودم نیست. )
    3. نتیجه گیری شتابزده و خیلی خیلی ذهن خوانی می کنم
    4. درشت نمایی
    5. برچسب زدن
    6. شخصی سازی و سرزنش
    فکر می کنم اینا همه روی اعتماد به نفسم تاثیر منفی گذاشتن

  12. کاربر روبرو از پست مفید شادی 65 تشکرکرده است .

    شیدا. (پنجشنبه 01 اسفند 92)

  13. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 اسفند 92 [ 19:32]
    تاریخ عضویت
    1392-10-14
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    139
    سطح
    2
    Points: 139, Level: 2
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registeredTagger Second Class100 Experience Points
    تشکرها
    12

    تشکرشده 7 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من تاپیک می توانید احساس خود را تغییر دهیم رو خوندم و سعی کردم بنویسم که چه احساسی دارم

    1. احساس خشم دارم: از اینکه اون فرد زیر حرفش زد و بعد از خودم ناراحتم و خشمگین از اینکه چرا اصلاً پیگیری کردم...
    2. احساس ترس و اضطراب شدید: نگران سلامت خانواده ام هستم و حس می کنم اتفاقی در شرف وقوع هست و حس خیلی وحشتناکی دارم از فکر کردن به این موضوع...
    3. استرس و فشار روانی : از آینده نامعلوم که پیش روی منه و اتفاقات پیش بینی نشده...
    4. سایر احساسات: مثل احساس تنهایی و نومیدی

    من خطاهای شناختی رو هم فهمیدم که فیلتر ذهنی، بی توجهی به امر مثبت، درشت نمایی و ... هست ولی راه مقابله با اینا رو نمی دونم ؟
    یه سوال دیگه اینکه تکنیک توقف ذهن شاید برای چند ثانیه جواب بده بعد دوباره هجوم میارن این افکار، چه راه دیگه ای هست که این فکرارو متوقف کنم؟؟
    کسی هست که تونسته باشه این فکرارو کنترل کنه؟ (یعنی راه امتحان شده و به نتیجه رسیده )i

    آقای sci میشه لطفاً به من کمک کنید؟ این فکرا تمام زندگیو منو مختل کردن



  14. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 اسفند 92 [ 19:32]
    تاریخ عضویت
    1392-10-14
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    139
    سطح
    2
    Points: 139, Level: 2
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registeredTagger Second Class100 Experience Points
    تشکرها
    12

    تشکرشده 7 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    سلام خانم مجرد عزیز
    امیدوارم این پست منو بخونید. توی تاپیک آقای خوشبختی نوشته بودید:

    "ضمنا منم درگیر روابطی بودم و اتفاقا حالم بهتر میشد ططبیعیه دوست داشتن و دوست داشته شدن حس خوبی رو القا میکنه ، اما میدونی واسه من که یه سری مشکلات درونیم هنوز حل نشده بود و در ناخوداگاهم درگیرش بودم، این روابط و ابراز علاقه ها صرفا یک مسکن موقت بود!

    اگه من مشکلاتمو حل میکردم شاید اصلا وارد این رابطه ها نمیشدم! هر چند وارد شدم و به شکست منتهی شد! چرا؟ چون اون مسائل و درگیری هایی که با خودم داشتم طرفمو خسته و کلافه میکرد .. دیگه طرف حوصله ناله ها و ابراز نگرانی ها و سوال های منو نداشت.. و این تلنگری بود چون من پیگیر مشکلاتم شدم
    اینجوری پیش میرفتم هیچوقت نمیتونستم تو ارتباط با ادمها موفق باشم
    "


    منم به این نتیجه رسیدم که این مشکلو دارم. یعنی افکار منفیو به دوستام منتقل می کنم و از اینکه این کارو کردم ناراحت میشم.

    شما چطوری با مشکلات درونیتون روبرو شدین؟ چطوری می شه انرژی مثبت بود و دیگه از زندگی ننالید؟


    ممنون میشم جواب بدین

  15. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    جمعه 07 شهریور 99 [ 23:27]
    تاریخ عضویت
    1389-5-21
    نوشته ها
    679
    امتیاز
    18,628
    سطح
    86
    Points: 18,628, Level: 86
    Level completed: 56%, Points required for next Level: 222
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    VeteranSocial10000 Experience PointsTagger First Class
    تشکرها
    3,951

    تشکرشده 4,314 در 675 پست

    Rep Power
    115
    Array
    شادی جان!
    ( چه اسم قشنگی انتخاب کرده ای. اگر نام اصلی تو همین است که درود بر پدر و مادر خوش سلیقه ات)

    بهت تبریک می گم بابت دفاع و تمام کردن پایان نامه ات با یک نتیجه تحسین شده از طرف استادات. آنهم در بهترین دانشگاه ایران ( شریف؟) این کار کوچکی نیست برای یک دختر. آفرین بر تو. اما به خاطر یک کار بزرگ تر دیگر باید به تو تبریکی بسیار بسیار شایسته تر بگویم. اینکه توانسته ای مقابل احساست بایستی و در یکی از تصمیم گیری های بزرگ زندگی ات در دادم نیفتی. منظورم رد کردن آن آقاست. حس خوبی داشته باش از خودت. این تالار را بگردی سرشار از درد دل دخترانی است که نتوانسته اند این قدم زندگی بخش را بردارند. تو خوب و قوی رفتار کرده ای و این تحسین برانگیز است. شاید تنها ایراد کوچک کار تو این بود که ایمیل زدی و عذرخواهی کردی و تصور من اینست که همه حال بد اکنون تو، از اینجا سرچشمه گرفته که حس می کنی این تو هستی که در این رابطه ضرر کرده ای، حس می کنی آنقدر ارزشمند نبوده ای که برای بدست آوردن تو تلاش کند. احساس می کنی این تویی که پس زده شده ای...
    اما من که از بیرون دارم ماجرای تو را نگاه می کنم، صد در صد بهت می گم که بعد از هر نماز سجده شکر بجا بیار که گیر چنین زندگی نیفتادی! تو لیاقتت آدمی نیست که نمی داند از زندگی چه می خواهد. که همه برداشتش از زندگی متاهلی، دیدن ویترین دوست و رفیقش است. خوشحال باش و من هم برای تو خوشحالم عزیز دلم :).

    از این به بعد هم به طور جدی تر به خواستگار هایت فکر کن و بسنج.

    برنامه هایی که برای آینده ات نوشتی بسیار مثبت است. چه سمت و سوی شغلی داشته باشد ( بروی دنبال کار) چه سمت و سوی تحصیلی( زبان بخوانی و مقاله ات را بنویسی و ...) و یا چه سمت و سوی تفریحی .

    با خودت قرار بگذار که هر روز چند قدم در این سه راستا که گفتی برداری. مهم نیست این قدم ها چقدر کوچکند و کی تو را به هدفت می رسانند. فقط مهم ایسنت که خودت را وادار به شروع کنی. مثلا هر روز نوشتن یک پاراگراف از مقاله باید برایت کار آسانی باشد. نه؟! از همین جاهای کوچک و یواش شروع کن.

    حتما سر خودت را گرم نگه دار. صادقانه بگویم، متاسفانه وقتی آدم توی دور منفی بافی می افتد باید اولش کمی خودش را گول بزند. با همین سرگرم کردن خودت، این مغز منفی باف را کنترل کن. مطمئن باش کمی که بگذرد، این شیطانک منفی باف توی ذهنت بار و بندیلش را جمع می کند و گم و گور می شود و تو آسوده خاطر می شوی.

    تو دلیل های بسیار روشنی برای شاد بودن و لذت بردن از زندگی ات داری. لذت ببر از جوانی‌ و انرژی و شور سر زندگی ات نازنینم
    هر چیز که در جُستن آنی، آنی

    مولانا

  16. 2 کاربر از پست مفید آویژه تشکرکرده اند .

    sanjab (جمعه 02 اسفند 92), شادی 65 (جمعه 02 اسفند 92)

  17. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 اسفند 92 [ 19:32]
    تاریخ عضویت
    1392-10-14
    نوشته ها
    7
    امتیاز
    139
    سطح
    2
    Points: 139, Level: 2
    Level completed: 78%, Points required for next Level: 11
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    31 days registeredTagger Second Class100 Experience Points
    تشکرها
    12

    تشکرشده 7 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط آویژه نمایش پست ها
    شادی جان!
    ( چه اسم قشنگی انتخاب کرده ای. اگر نام اصلی تو همین است که درود بر پدر و مادر خوش سلیقه ات)

    بهت تبریک می گم بابت دفاع و تمام کردن پایان نامه ات با یک نتیجه تحسین شده از طرف استادات. آنهم در بهترین دانشگاه ایران ( شریف؟) این کار کوچکی نیست برای یک دختر. آفرین بر تو. اما به خاطر یک کار بزرگ تر دیگر باید به تو تبریکی بسیار بسیار شایسته تر بگویم. اینکه توانسته ای مقابل احساست بایستی و در یکی از تصمیم گیری های بزرگ زندگی ات در دادم نیفتی. منظورم رد کردن آن آقاست. حس خوبی داشته باش از خودت. این تالار را بگردی سرشار از درد دل دخترانی است که نتوانسته اند این قدم زندگی بخش را بردارند. تو خوب و قوی رفتار کرده ای و این تحسین برانگیز است. شاید تنها ایراد کوچک کار تو این بود که ایمیل زدی و عذرخواهی کردی و تصور من اینست که همه حال بد اکنون تو، از اینجا سرچشمه گرفته که حس می کنی این تو هستی که در این رابطه ضرر کرده ای، حس می کنی آنقدر ارزشمند نبوده ای که برای بدست آوردن تو تلاش کند. احساس می کنی این تویی که پس زده شده ای...
    اما من که از بیرون دارم ماجرای تو را نگاه می کنم، صد در صد بهت می گم که بعد از هر نماز سجده شکر بجا بیار که گیر چنین زندگی نیفتادی! تو لیاقتت آدمی نیست که نمی داند از زندگی چه می خواهد. که همه برداشتش از زندگی متاهلی، دیدن ویترین دوست و رفیقش است. خوشحال باش و من هم برای تو خوشحالم عزیز دلم :).

    از این به بعد هم به طور جدی تر به خواستگار هایت فکر کن و بسنج.

    برنامه هایی که برای آینده ات نوشتی بسیار مثبت است. چه سمت و سوی شغلی داشته باشد ( بروی دنبال کار) چه سمت و سوی تحصیلی( زبان بخوانی و مقاله ات را بنویسی و ...) و یا چه سمت و سوی تفریحی .

    با خودت قرار بگذار که هر روز چند قدم در این سه راستا که گفتی برداری. مهم نیست این قدم ها چقدر کوچکند و کی تو را به هدفت می رسانند. فقط مهم ایسنت که خودت را وادار به شروع کنی. مثلا هر روز نوشتن یک پاراگراف از مقاله باید برایت کار آسانی باشد. نه؟! از همین جاهای کوچک و یواش شروع کن.

    حتما سر خودت را گرم نگه دار. صادقانه بگویم، متاسفانه وقتی آدم توی دور منفی بافی می افتد باید اولش کمی خودش را گول بزند. با همین سرگرم کردن خودت، این مغز منفی باف را کنترل کن. مطمئن باش کمی که بگذرد، این شیطانک منفی باف توی ذهنت بار و بندیلش را جمع می کند و گم و گور می شود و تو آسوده خاطر می شوی.

    تو دلیل های بسیار روشنی برای شاد بودن و لذت بردن از زندگی ات داری. لذت ببر از جوانی‌ و انرژی و شور سر زندگی ات نازنینم


    آویژه جان نمی تونی باور کنی که چقدر از خوندن پستت خوشحال شدم. اینکه تایید کردی کارمو، واقعاً به این تایید نیاز داشتم. اون قسمت که زیرش خط کشیدم واقعاً حرف دلم بود.
    راستش الان که فکر می کنم به این نتیجه می رسم که کسی که اینقدر مرد نبود که پای حرفش بمونه به درد زندگی نمی خوره ولی آویژه جان امان از دل که به حرف عقل گوش نمیده و این استدلالارو قبول نمی کنه.
    در مورد خواستگاری و ازدواج هم دیگه بیخیال شدم. کلا دیگه دوست ندارم به این چیزا فکر کنم.


    یک تشکر دیگه بابت انرژی مثبتی که توی نوشته هات به من دادی. راستش موقعیتم واسه خودم اصلا تحسین برانگیز نیست، یعنی وقتی خودمو با بعضی از همدوره ای هام مقایسه می کنم احساس می کنم تازه عقب هم هستم. این باعث می شه احساس بدی داشته باشم.

    می دونم با این مشکلاتی که برام پیش اومده به زمان نیاز دارم. ولی اینقدر این زمان برام ارزشمنده که نمی خوام با این فکرا هدر بره ولی نمی تونم از پس همشون بر بیام. بالاخره یکیشون گیرم میندازه.

    اومدم اینجا تا بتونم از تجربیات کسایی که این راهو رفتن استفاده کنم تا بتونم زودتر به زندگی برگردم.
    نیاز به یه راهکاری دارم که ذهنمو منحرف کنم از این همه فکرای بد.








    ویرایش توسط شادی 65 : جمعه 02 اسفند 92 در ساعت 15:55

  18. کاربر روبرو از پست مفید شادی 65 تشکرکرده است .

    آویژه (جمعه 02 اسفند 92)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. با کار اشتباهی که کردم چه کنم ؟ (دادن کادوی تولد به همکار خانم و عواقب آن)
    توسط مهدی سبز95 در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 17
    آخرين نوشته: پنجشنبه 04 تیر 94, 16:03
  2. کادئوی تولد بنده خدمت اعضای محترم
    توسط حسین پور در انجمن سرگرمی و تفریح
    پاسخ ها: 6
    آخرين نوشته: چهارشنبه 15 مهر 88, 19:58
  3. تعيين شخصيت از روی تاريخ تولد
    توسط هوشیار در انجمن سرگرمی و تفریح
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: چهارشنبه 30 بهمن 87, 23:37
  4. +من نمی تونم به هیچ مردی روی خوش نشون بدم
    توسط maloosak در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: شنبه 23 شهریور 87, 02:29

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 08:42 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.