سلام دوستان
ميدونم شايد موضوعي كه من مينويسم بسيار پيچيده باشه،اما براي سبك شدن دلم واستون مينويسم و اول ازتون ميخوام واسم دعا كنين بعد مي خوام كه راهنماييم كنين
من دختري 23 ساله هستم
3سال پيش با پسري 27 ساله آشنا شدم كه در دانشگاه ما دانشجوي فوق ليسانس بود
البته بگم كه ما كاملا با قصد ازدواج اشنا شديم چون نه اون پسر و نه من اعتقادي دوستي نداشتيم
ما در يك مركز مشاوره تحصيلي با هم همكار بوديم
او از شهر ما نبود و شمالي بود و من از يزد
من بعد از چند ماه كه اين پيشنهاد را از طرف اون پسر (كه البته از قبل جذب نجابت و سالمي و وقارش شده بودم) را دريافت كردم به مادرم گفتم و گفتم اين چند ماه از طريق دوستان شماليم در مورد خانواده و خودش تحقييق كردم و همه گفتند بسيار خانواده ي نجيبي هستن
فقط يك مشكل وجود داشت كه پدر و مادر پسر هر دو كارمند بودند و زندگي بسار ساده اي داشتند و وضع ماليشان از ما پائينتر بود
بالاخره پدرم هم تحقيقات كرد و بازم جواب مثبت گرفت
تا اينكه يك سال و نيم پيش براي اولين بار به خاستگاري آمدند
همه چيز خوب بود
2ماه بعد براي حرف هاي ديگه و تاريخ آمدند و براي 2 ماه بعدش تاريخ عقد تعين شد،ديگه ما به همه ي فاميل گفتيم و اين اشتباه بزرگي بود چون همه همه نميتوانستند سالمي داماد آينده و با سواد بودنش را ببينند
در فاميل ما بيشتر مادي ازدواج ميكنن كه اين نقطه ضعف طرف من بود
بالاخره از اونجاي كه مادرم به شدت تحت تاثير حرف هاي مردم به خصوص دستوراتي كه خاله هام ميدادن بود پيله كرد كه برويم شمال
من و پدر مادرم رفتيم كه اي كاش نميرفتيم
بله رفتن ما همان و از حتي چاي خوردن و راه رفتن فاميل طرفم ايراد در آوردن همان(فقط مادرم اين كار را ميكرد)
اما آنها فقط تعارف پشت تعارف بود كه به ما كردن،حتي بيش از حدشون به ما لطف كردن
شب دوم به خانه آنها رفتيم كه مادرم حتي از درو ديوار كوچشون ايراد گرفت ديگه واي به حال خونه ي كوچيك و ساده ي آنها با ظرف هاي معمولي
ناگهان بعد از شام مادرم بي دليل پيله كرد كه اون پسر كه هنوز دانشجو بود و يك كار ساده در شهر ما داشت بايد كار انچناني بگيره وگرنه دخترمون را نميديم
همه از جمله من و بابام از تعجب شاخ در آورديم
آخه حدود 1ماه ديگه تاريخ عقدمان بود و الان جاي اين حرفا نبود
و از اونجايي كه توي خونه ي ما مادرم حرف اول و آخر را ميزنه پدرم نميتوانست جلوي مادرم را بگيره و فقط شرمندگي داشت ميكشيد
هرچه اون خانواده با آرامش ميخواستند مادر را آروم كنند بدتر ميكرد
مادرم خيلي به آنها توهين كرد اما چون ما آنجا مهمان بوديم خانواده اش سكوت كردند
ما با حالت بدي از خانه آنها رفتيم من فقط اشك ميريختم
صبح روز بعد پسر به تنهايي به هتل ما آمد و كلي با آرامش با مادرم حرف زد و گفت تمام سعيش خوشبختي منه و منو دوست داره اما مادرم كه آلرژي خاصي نسبت به دوست داشتن و داشتن احساسات داره گفت تمام اين حرف ها كشكه!!
بالاخره باز هم اون پسر با روي خوش تا آخرين لحظه ما را بدرقه كرد
از همان روز به مدت 1 سال تلاش هاي ما شروع شد
شبي نبود كه با اشك سر زمين نگذارم و اون پسر به جاي اينكه به من خرده بگيره با متانت حتي من را هم آروم و اميدوار ميكرد و هر كار كه من ميگفتم ميكرد
اين نكته را هم بگم كه آن تاريخ عقد به هم خورد چون مادرم اصلا اجازه نداد آن ها بيايندو گفت اگر بيايند حاضر نيست در عقد پا بگذارد
حدود 1سال و نيم جنگيديم
تنها و بدون هيچ پشتيباني
حتي يك بار پسر با مشار دانشگاه به خانه ما آمدن اما مادرم تا جايي كه شد آن پسر را تحقير كرد و در آخرم رضايت نداد
ديگه مشاور دانشگاه از رفتار مادرم كم آورد چون مادرم نميگذاشت حتي كسي حرف بزنه
البته مادرم ابتداي زندگي با هيچي هيچي پدرم ساخت و بسيار سختي كشيد تا بعدها خوب شدند
او هم عروس شهر غريب شده بود و از تهران به كرمان رفته بود،پدرم هم پزشك بود اما دريغ از يك سر پناه و هيچي نداشت.مادرم انا اما با اين تفاوت كه به اجبار خانواده اش ازدواج كرده بود و ميترسيد سرنوشتش واسه تك دخترش تكرار شود
مادرم ديابت هم داره و اصلا كنترلي روي اعصابش نداره
بله تا اين كه من و مادرم به استخاره راضي شديم كه اگر خوب آمد مادرم رضايت دهد و اگه بد آمد من كنار روم
و از خواست خدا استخاره بسيار خوب امد
من به پسر خبر دادم و گفتم بيايند
اما مادر پدر پسر آزرده و ترسيده بودند
5 ماه صبر كردند و بعد آمدن
كه اين بار مادرم نه نگفت اما حرف هايي ميزد كه از 100 تا نه بدتر بود
و همينطور الكي الكي باز بحث شد و پدر پسر اين بار گفتن ما اصلا براي خاستگاري نيامديم آمديم براي باز ديد
و تير خلاص را زدند
همه ميگويند با اين وضعيت ديگه شدني نيست
اما نه من و نه اون پسر نميتونيم حتي به نرسيدن فكر كنيم
ما خيلي به خاطر هم جنگيديم و تحقير شديم
اين عدالت نيست
ما هر دو توي اين 3 سال 30 سال پير شديم و اگر هم خدايي نكرده نشه هيچ كدام ديگه ازدواج نميكنيم چون از ازدواج بيزار شده ايم
ما به خاطر خود خواهي ها و دو به هم زني هاي اطرافيان نا بود شديم
اما هنوز توكل به خدا و معجزاتش داريم
شرمنده ام كه خيلي نوشتم و وقت شما عزيزان را گرفتم
اول دعا بعد هم كمك
علاقه مندی ها (Bookmarks)