سلام دوستای خوب تالار خوب همدردی
مشکلی برام پیش اومده که به کمک و مشاوره نیاز دارم. مشکل بین شوهرم و یکی از برادرامه.
من خیلی ناراحتم. خیلی خیلی زیاد.
من بینهاست خانواده و مخصوصاً برادرانم رو دوست داشتم و دارم. همیشه و هرجا مشکلی براشون پیش اومده سعی کردم تا اونجا که شده کمکشون کنم و کردم . همشون هم بهم همیشه میگن که خواهر چقدر تو به ما کمک کردی و محبت کردی. نمیخوام از خودم تعریف کنم. این واقعیته.
من الان چند ماهی میشه که ازدواج کردم . خدا رو هزاران بار شکر میکنم که همسر بسیار خوبی دارم و باهم خیلی خوب و رفیق هستیم و همدیگه و دوست داریم و مشکلی عمده نداشتیم تا حالا.
اما الان اتفاقی افتاده که دل شوهرم به درد اومده.یکی از داداشام تو شهر ما زندگی میکنه، (خانوادم شهرستانن). دو سه ماهی میشه که از همسرش جدا شدن (در دوران عقد). این جدایی خیلی روی روحیه اش تاثیر منفی گذاشته و ما همیشه سعی کردیم هواشو داشته باشیم تا این بحرانو طی کنه. اما اون از خونه بابام اومده و تو شهر ما زندگی میکنه و مثلا داره برای آزمون فوق لیسانس آماده میشه و آخر همین هفته آزمون داره.
ماجرا اینه که یه مدت پیش من چون تنهاست و امکاناتی نداره براش غذا پختم و از همسرم خواستم که براش ببره. من سر کار بودم که همسرم غذاها رو برداشته و برده خونش. بعد از کلی در زدن صاحبخونه اومده و درشو باز کرده. داداشم و دوتا دوستاش تو خونه بودن ولی متوجه در زدن نشده بودن . شوهرم رفته داخل و دیده که کلی لوازم مخصوص استفاده از مواد مخدر اونجاست (ندیده که کسی مصرف کنه) . البته از حال و روز و رنگ و روی داداشم مشخصه دیگه. شوهرم ناراحت میشه اون وسایلا رو برمیداره و میریزه تو جعبه ماشینش و با دوستای داداشم هم به تندی صحبت میکنه و دوستش میگه اینا مال منن و مال این نیستن(دادشم) . شوهرم به دوستش میگه تو حق نداری این جوونو به این راه خلاف بکشی و ...
البته با داداشم کمی تند میشه ولی چیزی بهش نمیگه و اون هرچی میگه شوهرم جوابی نمیده. بهش میگه وسایلتو جمع کن و بیا خونه ما تا زمان کنکورت. به هر حال این ماجرا با کلی بی احترامی از سمت برادرم (به تو ربطی نداره، احترامتو نگه دار، تو زندگی من دخالت نکن، به خاطر خواهرم چیزی نمیگم و ...) تموم میشه .
شوهرم اینا رو برام تعریف کرد. داشتم دق مرگ میشدم . واقعا برام سخت بود . داداشم این رفتارشو دوباره پشت تلفن تکرار کرد و من شاهد بودم که همسرم همش سعی داشت آرومش کنه. اما اون همش بی احترامی میکرد.
با اینحال شوهرم گفت که هیچی به کسی نگیم و به ما ربطی نداره و تا زمان کنکورش صبر کنیم . از من خواست که چیزی به بابامم نگم و من نگفتم . چون پدرومادرم فوق العاده ناراحت میشدن. خلاصه...
سه شب پیش خانوادمو دعوت کردیم خونه مون. من به داداشمم پیام دادم که اونم بیاد. (فکر میکنه من خبر ندارم از ماجرا) بهر حال من گفتم که وقتی باهم روبرو بشن کدروتا رفع میشه و..
اما انگار بدتر شد. دیروز رفتیم شهرمون خونه پدرمادرامون. شوهرم شیفت بود. ظاهرا داداشم بهش پیام میده و میگه تو رفتی به بابام منو لو دادی... در صورتی که ما اصلا نگفتیم.
یه عالمه حرف بد دیگه هم بهش میزنه.(برو گم شو، زر زیادنی نزن، به تو ربطی نداره ، ..) شوهر من حدود ده سال از این داداشم بزرگتره.
من اما امروز صبح متوجه شدم. شوهرم پیاماشو بهم نشون داد. خیلی ناراحت بود . من خیلی خیلی عصبانی و ناراحت شدم . دارن دستی دستی زندگی منو خراب میکنن. شوهر من مرد خوبیه . من خیلی دوسش دارم . با شخصیت و آرومه. اما برادر بی شعورم حرمت هیچی نگه نداشته . من اما تصمیم دارم به بابام و به خودش بگم. فکر میگنم اگه اینبارم سکوت کنیم، پررو تر میشه . حاضرم قید داداشامو به خاطر شوهرم بزنم.
کمکم کنید. راهنمایی کنید تو عصبانیت تصمیمی نگیرم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)