سلام دوستان…چی بگم؟از کجا بگم؟دردمو با کیا بگم؟من 2ساله ازدواج کردم.با کسی ک عاشقش بودم و عاشقم بود 2سال دوست و دو سال نامزد بودیم.خانواده شوهرم راضی ب ازدواجمون نبودن ففط ب این دلیل ک میخواستن از فامیل براش زن بگیرن.جفتمون بچه بودیم.18سالمون بود ک باهم اشنا شدیم.سریع هم تصمیم ب ازدواج گرفتیم.شوهرم خیلی اخلاقش بد بود عصبی بود من دختر مغروری بودم قبل از اینکه باهاش اشنابشم.شاد و سرزبون دار بودم.نمی دونم چشماش باهام چکار کرد ک نفهمیدم چجوری رامش شدم ولی اون همیشه کارش بهونه گیری ازم بود و بخاطر چیزای کوچیک فقط دعوا می کرد و فحش می داد ب من و خانوادم وقتی عصبانی میشد.اخلاقای خوبم داشت مثلا پاک بود هم چشماش هم دلش.صادق بود و همینا بود ک عاشقم کرد.از روز اول عاشقش نشدم اما اون ب گفته خودش از همون اول عاشقم شدوانقد دیوونه بازی و عاشقی کرد برام ک منم گفتم این پسر دیوونه چقدر خواستنیه…رفتاراش و عشق اتیشیش ک نمیتونس ی روز نبینه منو منم عاشق کرد.بخاطر ازدواج با من و مخالفتهای خانوادش همش باهشون درگیر بود و دعواداشت.هر چندماه ی بار از خونه میزد بیرون و یکی دوماه ب قصد دعوا باخانوادش قهرمی کرد دست اخر هم معتاد شد…درست قبل از نامزدیمون…پدرشوهرم ک دید دیگه داره پسرش معتاد میشه راضی شد ب ازدواجمن ک اگه بامن باشه شاید ترک کنه.وقتی شوهرم اون وقتا از خونشون قهر می کرد تمام تنم میلرزید.کارم همش گریه بود.ازش میخواتم برگرده خونه.میگفت نه تا وقتی با تو ازدواج نکنم نمیرم خونه.باید راضی شن.نمیتونم بگم چقد ناراحت میشدم از فراراش.ی بار میرفت خونه فامیلاشون ی بار پیش دوستاش…نامزد شدم باهاش.خانوادم میگفتن اشتباهه این ازدواج.من خر نفهمیدم.ی عاشق احمق ک ی گوشش در بود ی گوشش دروازه بود.نه اخلاق داشت نه خانوادش راضی بودن.کلا هم خودش هم خانوادش مردسالارن.باباش هم ی ادم عصبی دیکتاتوره ک همه ازش میترسن و وقتی نگات میکنه کپ میکنی از ترس.تو طول نامزدیمون شوهرم ک درگیر تریاک بود 2ماه سرد بود باهام دو ماه عاشق بود ی بار میگفت باید جداشیم ی بار میگفت دوستت دارم بمونیم باهم تا ببینیم چی میشه.شاید خانوادم واقعا راضی شن.منم ک فقط زنگ زدنای خانوادش و رفت و امد نکردناشون و توهیناشون وقت زنگ زدن بهم و فقط سوال جواب درباره اینکه پسرمون کجاست؟پسرمون پیش توست؟مواد رو ترک نکرده؟چرا نمیبریش دکتر تا ترک کنه و…توهینای اونا ب خانوادم (وقتی شوهرم بازم مث ترسوها میزد بیرون از خونشون و خانوادش میومدن خونه ابام دنبال پسرشون و میگفتن همش تقصیر دختر شماستو…)تحمل می کردم و میگفتم حتی اگه اون تو جوب بیفته از اعتیاد بازم می خوامش…با پادرمیونی عمه شوهرم ما بهم رسیدیم.شوهرم قبل ازدواج هم ثبات اخلاقی نداشت.ی بار می گفت بدون تو می میرم.ی بار می گفت باید ازم جداشی.من با تو باشم نمیتونم ترک کنمو….تو ازدذواج هم اخلاقای گند شوهرم ادامه داشت مثلا سر چیزای مسخره بهونه گیری کردن و بخاطرش دعوا کردن و فحشای ناجور دادن…بعد ک عصبانیتش تموم میشد میگفت تحمل کن اخلاقامو.فقط عصبانی میشم نمیفهمم چی میگم.بخاطر حرصایی ک خورده بودم تو چندسال قبلش و اخلاقای عصبی و بی منطق شوهرم هرروز افسرده تر میشدم.کارای خونه رو درست نمی کردم و گند میزدم به خونه.تو مسائل جنسی کوتاهی می کردم .منم عیب زیاد داشتم ولی جلوی کارای شوهرم فقط قهر می کردم و دباره اشتی می کردم و یادم میرفت بدیاشو.تحقیر کردناش جلو بقیه،اعتیادشو،کینه توزیاشو،بد وبیراه هاش درباره خانوادم و فامیلام کسایی ک عزیزام بودن و طاقت نداشتم دربارشون حرفای رکیک بشنوم.با خانوادم همیشه غیر صمیمی بود اما خانوادم باهاش خوب بودن و بزرگواری می کردن بخاطر من که ناراحت نشم و گیر بهش نمی دادن بخاطر بی احترامیاش(مث وقتی فامیلام دعوتمون می کردن و شوهرم انقد ب خاطر اعتیاد و خوابش و لجبازیاش ساعت10ونیم 11شب میرسیدیم خونه فامیلام و آبرومو می برد،صمیمی نشدن با خانوادم،بداخلاقیاش و….) و خلاصه از خانواده خودش بهتر بودن باهاش.خانوادم آدمای ساده و مهربونین همینطور فامیلام.سری باهمه صمیمی میشن تعارف ندارن و خوش اخلاقن و آروم.برعکس خانواده اونا ک فقط از کارام ایراد میگیرن و هروقت پیششون میرفتن بعدش برام ی حرف در م اومد و خلاصه تو رو صمیمی بودم اما پشت سر مث ی دیو.من باوجود اینا همیشه باهاشون خوب بودم و مث خانوادم باهاشون صمیمی بودم و هیچ وقت توروشون وانایستادم.ولی خوبیامو اونا نمی دیدن.2ماه پیش شوهرم ک 1هفته دو هفته بود شروع ب ترک گرفته بود سر اینکه بیرون بودیم و من کلید و برای بار چندم جا گذاشته بودم باهام ئعوا کرد و منو گذاشت خونه بابام و رفت…خانوادم باورشون نمیشد اخه من همیشه ظاهر زندگیمو حفظ می کردم.من داعون شدم.چندین روز هیچی نخوردم.لاغر وتکیده شدم و کارم فقط گزیه بودومیخواستم فقط شوهرم برگرده پیشم.ب هر دری میزدم تا اون بر گرده.اما اون با بیرحمی میگفت تصمیمشو واسه طلاق گرفته.خانوادم نگرانم بودنمیتریدن نتونم جدایی رو تحمل کنم.شوهرعمه ام ک با شهرم صمیمی بود 30 سالش بود و فرستادم باهاش حرف بزنه.میگفت 4ساعت تمام فقط درباره ت بد می گفته و می گفته هیچ خوبی نداره.باورم نمیشد خوبیامو محبامو یادش رفته باشه و بدیاشو ندیده باشه.من پیش هرکس مینشستمراستشو میگفم.میگفتم من این بدیارو دارم و اون این بدیا رزو.میخواستم بیاد دنبالم تا جبان کنم با اینکه میدونستم اون خودش یک عالمه مشکل اخلاقی داره میخواستم بازم تحمل کنم فقط اون نره.بعد از چندبار ملاقاتای تلخ وشیرینمون تصمیم گرفتیم فعلا باهم باشیم تاببینیم چی میشه زندگیمون.بدون اینکه خانوادم راضی باشن برگشتم سر خونه زندگیم.اوانا میگفتن باید اون بیا دنبالت اینجوری برنگرد خودتو ضایع نکن.من خر بازم خودمو کوچک کردم خانوادم ناراحت کردم….م گفتن باید با عرفان بیاید اینجا تا باهاش حرف بزنیم دوباره تقی ب توقی نخوره بیاردت اینجا بذارتت.می گفتن باید اونم عیباشو درست کنه.اماهرچی به شوهرم گفتم گفت اونجا نمیاد حالش خوب نیست.با پررویی گفت ز مامانم بدش میاد که منو اینجوری تربیت کرده!گفت پاشو اونجا نمیذاره.امشبم ک گفتم بهش:فشار مامانم چند روزه بالا رفته از اعصاب و پایین نمیادهرچی دکتر رفته بیا بریم بهش سر بزنیم،گفت نمیام.مگه ازش دل خوشی دارم؟انگار حالا چش شده ک بریم سر بزنیم.افتاده بیمارستان مرده که بریم بهش سر بزنیم؟تازه اگه اونجوری شه بمیره هم سر خاکش نمیام.
تمتم تنم میلرزیدویخ کرده بود وقتی اینا رو میگفت.از اون همه بیرحمی وسنگدلی داشتم دیوونه میشدم و فقط گریه می کردم..مامانم از وقتی من اینجوری برگشتم خونم حالش بد شد.حالا کارم شده فقط گریه.ی طرف خانواده عزیزم ی طرف مرد بی احساس پستی ک اینجوری حرف میزنه اما بازم نمیتونم ترکش کنم.اینم بگم ایناروکه میگفت از خماری حالش بد بود چون شربت ترکشو نخورده بود ولی میدونم دروغ نبوده و واقعا انقد پسته/چجوری عاشقش شدم؟تو این چند ساله بجز چند بار یک تبریک خشک و خالی یا جشن حسابی به هر مناسبتی برام نگرفته یا ی شاخه گل یا کادو….همیشه تو دلم حسرت داشتم.حالام پای این حرفاش درباه مامانم باز شده . نمیتونم این یکی رو تحمل کنم.از طرفی میترسم ترکش و خراب کنم و ازطرفی مریضی مامان بیچارم و حرفای پست فطرتانه ی شوهرم دربارش داره دیوونم میکنه.چرا انقد خرم؟تازه معلوم نیس باهم بمونیم چون اقا میگه هنوز تصمیم صددرصد نگرفتم باهم بمونیم یا نه!نمیدونم دیگه باچه رویی اگه قرارباشه جداشیم برگردم خونه بابام دوباره.من واقعا عوض شدم.چ از لحاظ کارای هونه که مث دسته گل کردمش و هم از لحاظ جنسی..ولی اون میگه من تغییر نمیکنم مگه اینگه تو فرشته باشی ک من دیگه بد نباشم.همینه ک هستش….کمکم کنین…
علاقه مندی ها (Bookmarks)