تو تاپیک قبلیم درباره یکی از مشکلاتم نوشتم
من یه خانواده همسر فوق العاده نوبر دارم و واقعا دارم اذیت میشم. پدرشون چندسال پیش فوت کرده مادره سن داره ولی ماشاالله روپای خودشه و مثل قرقی این طرف و اونطرف میره.تعداد فرزنداشون زیاده چهار پنج تا فرزنداش تو خونه ان که هموشون سی به بالا دارن.خ از خود متشکرند..حالا خودتون بعد از خوندن نوشته هام به این نتیجه میرسید.من از طریق خواهر شوهرم که همکارم بود بت شوهرم آشنا شدم اومدن خواستگاری و بعد چندماه عقد، تو این چندماه مادرش یک بار زنگ نزد خونه ما...عقد مفصل گرفتیم بدون هیچ کمکی از جانب اونا...بعد از عقد و چندماه قبل عروسی مادرش همین رفتاروپیش گرفت ولی مادرمن چندبار زنگ زد حالشو پرسید.برای عروسی هم همه کارای عروسی و شوهرم و بیشتر بابام انجام داد حتی برادر بزرگش هم که حکم پدرو براش داشت یه زنگ به نزد بگه کاری دارید یا نه..الان چندماهی میشه عروسی کردیم خونمون1خیابون با خونه مادرشوهرم فاصله داره.باورتون میشه تا حالا زنگ نزده خونمون! تا حالا نیومده یه سر به ما بزنه...فقط چندبار ما رفتیم اونم فقط شب یلدا بود..به پسرش هر روز 2بار زنگ میزنه اگه شوهرم خونه باشه گوشی رو میده به من میگه بیا با مادرم حرف بزن..الانم باردارم یک بار نشده زنگ بزنه به خودم حالموبپرسه....یه شب شوهرم میگفت مادرم به خاطر یه سری حرفا و اتفاقاتی که تو جریان مراسم عروسی افتاد از مادرت کینه داره و اصلا زنگ نمیزنه بهش!! یه حرفتی چرت و پرت که فقط ازخود مچکریشون رو نشون میده...از لحاظ فرهنگ و سطح اجتماعی خانواده ما بسیار بالاترن ولی جالبه اونا خودشون رو میگیرن...انگار بهشون صد پشت غریبه ام...وقتی به شوهرم گله میکنم میگه اون هزارتا کار داره و حالتواز من میپرسه هر روز...میگه مادرم خیلی دوسست دارم هر وقت هم از دم خونشون رد میشیم شوهرم زنگشون رو میزنه یه سلام علیک دم در میکنه مادره هم میاد معمولی سلام علیک میکنهو همین ما میریم خونمون..به همین خشکی...
به خاطر همین تو تاپیک قبلیم نوشتم دوست دارم برای زایمان حداقل خونمون 20 دقیقه تا خونه بابام راه باشه و به اونا نزدیکتر باشم که شوهرم قبول نمی کنه....تازه سرکار میرم شوهرم همش میگه بعد زایمان خواستی بری سرکار بچه رو میزاریم خونه مادر من....حتما!!! اونم با اون اخلاقشون!
به نظرتون چه طور باید باهاشون رفتار کنم...یه جورایی جلو خانواده خودم ضایع میشم
علاقه مندی ها (Bookmarks)