دوستان عزیز سلام، من یه دختریم که ۲۹ سال عمر دارم، داستانمو از اول میگم که شاید بتونین کمکم کنین، ۲ سال پیش از طریقه اینترنت با یه پسری دوست شدم، فوق لیسانس برق داشت از یه دانشگاه خوب و خیلی افکارش به من نزدیک بود فرهنگش با من منطبق و خیلی چیزای دیگه که باهاش خیلی راحت بودم، تصمیم بر گرفتن بورس و رفتن خارج داشت، همین کارو هم کرد، بورس گرفته تو یه دانشگاه خوب کانادا و حالا داره اونجا دورهٔ دکتراشو میگذرونه، من واسه زندگیم یه برنامهٔ دیگه داشتم که با اومدن اون همشو به سمت رسیدن بهش تغییر دادم، این آقا بد قیافه و قدش کوتاهه، بعد از گرفتن ویزا اومد خواستگاریم نامزدیم کردیم که خونوادم با حرف مردم پشیمون شدن، که این پسر چیه اصلا به هرو نمیخوره نکشیده به یک سال از هم جدا میشن و از این حرفای الکی، که باعس پشیمونی خونوادم شد و به هیچ عنوانی راضی نشدن، من تصمیم گرفتم که پافشاری کنم و گفتم که من هیچ چیزی به هم نمیزنم و تا امروزم رو حرف خودم موندم، اون رفت کانادا و من اینجا موندم بدون هیچ چیزی فقط با یه انگشتر، نه عقد و هیچی، خدایی خودش خیلی خوب و هم خونوادش همش مواظبم بودن، الان داره کارمو درست میکنه که برم اونجا و منم بورسیهٔ تحصیلی بگیرم، بهم میگه که واسه زندگی اینجا خودتو حاضر کنی، من هیچ وقت نه به خاطر تو به خاطره هیچ کسی هیچ وقت حاضر نیستم با خونوادت حرف بزنم، نمیدونم چیکار کنم دارم دیوونه میشم از یه طرف خونوادم و مادرم از یه طرف زندگی آیندم و اینکه من یه کار خوب دارم که باید ولش کنم و نمیدونم واقعا اونجا چی در انتظارمه، توروخدا کمکم کنین بگین جای من بودین چیکار میکردین، اگه اون از زندگیم بره نمیدونم میتونم یا نه
علاقه مندی ها (Bookmarks)