سلام دوستای گلم
نمیدونم از کجا شروع کنم دیگه از گریه کردن خسته شدم دیگه از زندگی نا امید شدم خدایا خودت کمکم کن
من 25 سالمه و شوهرم 27 سالشه سال 86 عقد کردیم و سال 87 عروسی کردیم و رفتیم سر خونه زندگیمون خدا میدونه که چه آرزوها داشتم چه رویاهایی داشتم که همشون بر باد رفت
یه پسر دارم که اونم متولد 89 هستش خدا میدونه که فقط به خاطر اون تحمل کردم و زجر کشیدم
میدونم که شوهرم دوسم نداره و حاضره برای زجر دادن من هرکاری بکنه
تو این شش سال اونو پدر مادرش خیلی اذیتم کردن هر وقت که یه حرفی می خوام بزنم یا منم میخوام نظرمو در مورد موضوعی بهش بگم میگه اینی که هست و من همینطوریم دوس داری بمون دوس نداری به سلامت
یه بار خداشاهده که می خواستم جدی جدی ازش طلاق بگیرم رفتم با اینکه اون منو از خونه بیرون کرده بود قبل از من رفته بوده وشکایت کرده بوده که من خودم خونه رو ترک کردم تا از مهریه و نفقه خبری نباشه
حتی بعدا فهمیدم که رشوه داده بوده که دادخواست من رو قبول نکنن
ولی با همه ی این کاراش دوباره به خاطر بچم برگشتم تا ازش جدا نباشم نتونستم دوری بچم رو تحمل کنم و دوباره روز از نو و .....
خودش هرکاری دوس داره میکنه و من حق هیچ اعتراضی رو ندارم
تو خونش زندانی دشدم بخدا اسیرم با اینکه شا غلم از همون موقع کارت بانکیم رو گرفته و حقوقم رو خودش میگیره حتی یه هزاریم تا حالا با رو ی خوش به من نداده وقتی پول لازمم میشه با گریه و زاری به زور یکم ازش پول میگیرم با اینکه اصلا به پول من احتیاجی نداره چون وضع مالیش خوبه
یه پدرزنی دارم که خدا نصیب گرگ بیابون نکنه همسرمم تابع اون هستش هرچی اون بگه باید اجرا بشه اگه کسی رو دوس نداره ماهم باید با اون فرد صحبت نکنیم هرکی رو دوس نداره نباید خونه ی ما بیاد مثل مامان بیچاره ی من که الان یک و نیم ساله که پاش رو خونه من نزاشته به خاطر شوهرم و پدرشوهرم که بهش اجازه نمیدن چون از اونا سرتره چش دیدن اونو ندارن
هرچی بگم بازم بدیاشون تمومی نداره
میدونم مشکل من هیچ راه حلی نداره دیگه به بن بست رسیدم به مرحله ی خودکشی درسته اونام همینو می خوان منو اذیت میکنن که برم و از دستم راحت بشن ولی نمی تونم نمی تونم به خاطر بچم نمیتونم حتی یه ثانیه هم ازش دور نمیتونم بمونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)