با سلام خدمت همگی دوستان عزیز و کارشناسان خوبی که بنده همچنان ارتباطم با این جا رو قطع نکردم و از همگی خیلی خیلی ممنونم...
راستش دوباره به مشکلی برخوردم که لازم دونستم از شما راهنمایی بخوام،
من حدود 2 سال پیش در همین انجمن تاپیکی رو زدم و مشکلم رو گفتم و با کمک شما دوستان کم کم تونستم با این قضیه کنار بیام و الان به وضعیت خوبی رسیدم که ابتدا لازمه متن تاپیک 2 سال پیش رو بزارم تا بدونید داستان چیه:
لینک تاپیک قبلی:http://www.hamdardi.net/thread-22424.html
عنوان:بعد از 6 سال دوست دخترم ازدواج کرد!!!و حالا مشکلی که حدود 4 ماهه باهاش برخورد کردم و ازتون کمک میخوام:سلام دوستان
حالم اصلا خوب نیست،نیاز خیلی فوری به شما دارم.
من از سال 84 در دانشگاه با دختری رابطمو آغاز کردم، اوایل خوب بودیم ولی کم کم مشکلات زیاد شد و قهرهای کوتاه و طولانی مدت زیادی داشتیم.
تا اینکه به خاطر اینکه با من گاهی صادق نبود و گاهی وقتا داشت شیطونی میکرد و دروغ میگفت ازش کم کم دلسر شدم، و بعد از اینکه فهمیدم قبل از من هم با کسی بوده بهش بی اعتماد شدم،با طولانی شدن رابطه دیگه ازش زده شدم و گاهی دعواها بالا میگرفت هر دو تصمیم میگرفتیم که تمومش کنیم ولی باز به خاطر وابستگی و عادت باز شروع میکرد...
البته بگم که اون تا وقتی با من بود همش میگفت با خانوادت صحبت کن و منم از طرفی به خاطر تنفری که ازش پیدا کرده بودم و موقعیت خوبی که خودم واسه خواستگاری دوست دارم داشته باشم،
هی به عقب مینداختم.
تا اینکه آخرین بار همین 8 ماه پیش به خاطر دروغ هایی که به من گفته بود و کارای اشتباش کلی بهش بدوبیراه گفتم و رفتم دنبال ادامه درسم که تازگی در یه شهر دیگه قبول شده بودم،ولی همیشه به این فکر میکردم که اینم مثل دعواهای قدیم یکم طولانی میشه و همیشه بهش فکر میکردم.
تو این مدت خیلی دلم واسش تنگ میشدو چون نمیخواستم غرورم بشکنه هی تو وبلاگم پیام تبریک تولدو این جور چیزا واسش میزاشتم و اونم میخوند ولی چند باری هم که بهم پیام داد بازم جوابی ندادم.
تا اینکه چند روز پیش مشکوک شدم که چرا چند وقتیه ازش خبری نیست، و با کلی بدبختی فهمیدم که با یه مرد کارخونه دار نمیدونم عقدی نامزدی چیزی کرده، و تو این مدت نخواسته من بفهمم.
حالام که فهمیده من قضیرو فهمیدم،خیلی میترسه شوهرش از رابطه گذشتش با من نفهمه،و گفته من یه چیزایی بهش گفتم ولی اگه من بخوام بیشتر بگم،خودش زودتر به شوهرش بگه.
الان من چند روزیه بدترین روزای عمرمو دارم میگذرونم، درسته ازش دلخور و متنفر شده بودم و احساس میکردم که این انتخاب مناسبی دیگه واسه ازدواج نیست،ولی خوب حرف 6 سال رابطه عمیقه که خیلی از وقتاش هم بی مشکل و شدیدا عاشقانه با هم بودیم.
من از چند روز پیش خیلی خیلی داغون شدم، اولش به سرم زده بود برم همه زندگیشو بهم بریزم تا دیگه یواشکی منو نپیچونه، ولی با صحبت با دوستام و فکر کردن منطقی
دیدم خیلی وقتا هم من مقصر بودم و با فرصتایی که به من داد نرفتم جلو واسه خواستگاری، و خلاصه اونم دختره و حق داشته.
الان فقط از اینا شدیدا ناراحتم و دارم میمیرم
:
1-کاشکی درست با صحبتو خداحافظی تمومش میکردو کاملا عشق خودشو از دلم در میاورد به جای اینکه منو بپیچونه،تا یهو اینجوری سنگکوب نکنم با خبر ازدواجش...!!!
2-اونقدر روزای خوشگلو قشنگو عاشقانه داریم، مخصوصا که این اولین دختر زندگیم بود، که وقتی بهش فکر میکنم، یهو اشکم در میاد، چطوری فراموش کنم؟موندم اون با اون همه دنبال من بودن چطوری تونست بعد 6 سال ولم کنه...!!!
3- ناراحتم که اگه از بعضی اخلاقا و کارای بدش که بگذریم،یه دختر خوب و همه چی تموم بود و تا آخرین لحظه دوست داشت بهم برسه، و واسه همین دلم خیلی واسش بیشتر تنگ میشه و ناراحت تر میشم، الان فقط دوست دارم بهم بگه که از من متنفر شده و بگه چی شده که یهو در نبود من ازدواج کرده تا من راحت تر بتونم فراموشش کنم و مهرشو از دلم در بیارم.تو این بخش دوست دارم بگه از من بدش میاد، تا من با خودم کنار بیام که اونم منو نمیخواسته.
(خلاصه بگم به خاطر بعضی اخلاقا و کاراش قید ازدواج باهاشو زدم، و از طرفی این 6 سال رابطه با اون همه خاطرات قشنگ که رو سرم خراب شده داره دیوونم میکنه، و از طرفی هم دوست نداشتم اینطوری تموم بشه بی خداحافظی بدون هیچ حرفی و بدون اینکه کاملا عشقشو از دلم در بیاره...)
فکر کنم جنس احساسی که من الان دارم خیلی واسه هر کسی اتفاق نیوفتاده باشه.
کمکم کنید،اونقدر ناراحتم و داغون که الان چند روزه شبا با اشک میخوابمو اخلاقام خیلی تند شده و دارم دیوونه میشم....
با توجه به اتفاقی که برای من حدود 2 سال پیش افتاد من دیگه کم کم زندگیم رو گذاشتم روی کارو درسو برنامه هایی که برای خودم ریختم.
تو این بین بعضی کسانی بودند که دخترهای خوبی بودند و بعضی مواردی که برای ازدواج معیارهای مناسبی داشتند و مهمتر اینکه نشون دادند علاقه دارند ولی بخاطر اینکه من برنامه های خودم رو ریختم و با توجه به اینکه سنم تازه داره میشه 26 هنوز کمی وقت دارم تا آماده ازدواج بشم و هر کسی رو به بهونه ای که ناراحت نشن رد کردم،
من ارشد کامپیوترم و همه تمرکزم رو کارم و برنامه هایی هست که دارم برای ادامه تحصیل در یک کشور دیگه انجام میدم و اصلا برنامه ی ازدواج ندارم تا اینکههههههههههههههه...
حدود 4 ماه پیش بصورت اتفاقی در محل کار با دختری آشنا شدم و بعد از حدود 2 هفته که احساس کردم گاهی از حرفاش منظوری داره و داره ابراز احساسات میکنه باهاش صحبت کردم و گفتم من هیچ برنامه ای با شما ندارم و هر چی هست روابط کاریه و تمام که داستان ما از اینجا شروع شد...
این دختر الان 4 ماهه هر کار کردم عاشقتر شده ولی چیزی ازش کم نشده،
من الان چند تا مشکل با خودم دارم »
1-بعد از اون جریان هنوز قصد ازدواج ندارم و آثار مخرب رابطه ی قبلی بصورت کامل در نیومده و مهمتر اینکه بعد از اون شکست عشقی برای خودم برنامه ریزی و کلی حساب کردم اصلا قصد ندارم ازدواج کنم.
2-هنوز از طرف من حس خاصی که بخواد منجر به ازدواج بشه یا دید قوی و مثبتی به ایشون ندارم
و حالا از این دختر بگم تو این 4 ماهی که باهاش آشنا شدم:
هررررررررررررررر کار کردم منو ول نکرد و با هر روشی که فکرشو بکنین میخواستم ردش کنم ولی هنوز نشده، باور کنن من با دخترا خوب آشنام ولی این انگاری واقعا علاقه مند شده و به هیچ وجه ول کن نیست ...
اخلاق های مثبت و خوبی داره که تو این زمانه تو کمتر دختری دیدم، قناعت سادگی مهربونی چیزایی بوده که تو این مدت واقعا بهم ثابت شده و از روی خامی نمیگم واقعا قابلیت های منحصر بفردی داره و کلی خواستگار داره که خودم ار نزدیک دیدم و یک مورد خوب برای ازدواج هست،و حالا مشکل من
1:برنامه ی من ازدواج نبود و اصلا هنوز به این نتیجه نرسیدم که بخوام ازدواج کنم و هنوز واسه خودم کلی برنامه ریزی کردم ...!!!
2-از مورد یک که بگذریم این دختر کلی ویژگی + داره که نسبت به بقیه واقعا معرکس فقط متاسفانه به دل من هنوز نیومده و شاید بگم از لحاظ ظاهری هم تا حدودی به سلیقه ی من نیست، اگرچه بدم نیس ولی خوب دیگه....
من همه چیزو بهش گفتم، از ارتباط قبلیم و مشکلاتی که برام داشته تاااااا همه چیز...
و بهش گفتم باید به من فرصت بدی در مورد 2 تا چیز تصمیم بگیرم:
1-اصلا میتونم الان برنامه ازدواج بچینم و ازدواج مانع کارام نمیشه
2-تو اونی هستی که من میخوام یا نه
تازه همین ها رو هم بعد 4 ماه منو راضی کرد تا بهش فکر کنم،
بچه ها بخدا من خودخواه نیستم ولی اون رابطه قبلی هنوز سایش کامل از زندگیم نرفته و تازشم کلی کار و مشغله دارم و اصلا به ازدواج فکر نمیکردم، ولی اونقدر 4 ماه پافشاری گریه و زاری کرد که تصمیم گرفتم در مورد اون 2 تای بالا فکر کنم...
حالا شما کمک کنید؟
چه کنم؟
من گاهی روانشناسی میخونم و میدونم یکی از مهمترین چیزها اینه که اولا احساس نیاز کنی به ازدواج و دوما طرف مقابل حتما به دلت بیاد...:(
دوستان منتظر جواباتون هستم...
ممنون
علاقه مندی ها (Bookmarks)