سلام
مدتی قبل تایپیکی باز کرده بودم با عنوان "زنم دائم حرف از طلاق میزند)
خلاصه مشکلم این بود که همسرم به دلیل حساسیت بالایی که داره شدیدا از دوری من ابراز ناراحتی میکنه تا جایی که، سر کوچکترین موضوعی از کوره در میره و حرف از خسته شدن از زندگی ، بدبختی، و طلاق میزند
آخرین بحث و دعوامون در زمان اون تایپیک خیلی جدی تر شد، تا جایی که خودش با خودسری تمام به محل کارم اومد و می خواست به اصطلاح خودش آبروریزی کنه، و من چون سر کار نبودم خودش رفت دادگاه حل اختلاف !!!!!
منم با مادرش تماس گرفتم و بنده خدا حالش بد شد و به پدرش گفتم ، اونها هم خیلی ناراحت شدن ، زنم به خاطر کل شقیش حتی جلو پدرش هم وایساد و به من بی احترامی کرد ، اون روز حتی به من نگاه هم نمیکرد ، و همش صحبت از نفرتش از من و خانواده ام و نفرین میکرد (لازم به ذکر هست که خودش رو هم خیلی بالا میدونه و همش دم از حیف شدن و دختری با کلی خواستگار و این که همه دوست داشتن عروسشون بشه میزنه و حرف از بدی عروس های دیگه و مقایسه با خودش و خوبی دامادهای دیگه و مقایسه با من میزنه ، جالب اینجاست که در عین حالی که فوق العاده دختر پاک و خوبی هست، من هم نسبت به خودم اعتماد به نفس لازم رو دارم، ولی مثل اون یکبار هم نشده خودم و خانواده ام و.... چیزها به اون فخر بفروشم در صورتی که به طور خیلی واضحی شرایط من از اون سرتره !!! ، تکرار میکنم بنده یکبار هم حرف از مقایسه و ویژگی های برتر خودم نسبت به اون و خانوادش نکردم، یک موقع هایی وسوسه میشم بهش بگم """مگه کی هستی ؟؟؟ فکر کردی چه خبری ؟؟ برو طلاق بگیر"""
حالا تقریبا یک ماه از اون زمان میگذره، همسرم بعد از آخرین دعوا با صحبت هایی که مادر و پدرش و خواهرش باهاش انجام دادن ازم معذرت خواهی کرد ، قول داد که دیگه این اتفاق نیافته و راه حلش رو این بیان کرد که سر خودش رو گرم کنه تا به من کمتر فکر کنه !!! با مادرم هم رفتار خوبی داشت ، من هم این یک ماه بیشتر بهش سر زدم و چون ایام امتحانات بود بیشتر وقتم رو باهاش گذروندم ، کتاب باربارا رو خوندم و به کار گرفتم تقریبا !! یک جلسه مشاوره دیگه هم رفتم !
تا اینکه هفته پیش پای ما رفت تو گچ ......! (توی فوتبال مصدوم شدم !)
مثل پروانه دورم چرخید خلاصه و سه روز توی خونه ما اومد !!
واقعا تلاش کرد که با مادرم صمیمی بشه - مادرم هم تمام تلاشش رو کرد البته
روز سوم کلی از بابت صمیمت مادرم و همسرم خوشحال بودم که سر یک مسئله کوچیک از کوره در رفت
اینکه چرا مادرت من رو حساب نمیکنه و کم محلی میکنه، دوستم نداره !!
جریان این بود که مادر بی سیاست ما با وجود اینکه در دلش هیچی نیست و منظوری نداره ، طبق معمول دقت لازم رو در گفتارش نداره به جای اینکه از جفتمون دعوت کنه که به خونه ای مادر بزرگم بریم گفت:
که فلانی (من) سه روز دلت گرفته یکی دوساعت دیگه خواستی داداشت میاد دنبالت ببرتت خونه مادربزرگ !!!!
همسر من بدون خداحافظی با مادر (مادرم توی اتاق خودشون بودن) رفت خونشون و گفت که دیگه خونه ما نمیاد !!! (در ضمن من به مادرم گلایه کردم که خوب بود که این جزییات رو هم رعایت کنید که ایشان بسیار ناراحت شدند)
بعد از اون باهم خوب بودیم و با تماس تلفنی به مدت طولانی با هم حرف میزدیم و حتی یک روز من با این پای شکسته رفتم خونشون !!! ، اما دوروز پیش به خاطر اینکه من توی اتاق خواهرم هستم و خواهرم چرا داره با کامپیوتر من کار میکنه قر زد !!!
من عصبانی شدم و گفتم این چه حرفیه ! مسخرش رو درآوردی ! هرچ هیچی نمیگم تو پرو میشی و قطع کرد تلفن رو !!
همون شب پیامک زد که هر روز که داره میگذره پشیمون تر شده (البته با بی ادبی) و حیف از اون که با من حروم شده !!! و تو لیاقت دوست داشتن من رو نداری و من مجبورم به زور با تو بمونم و از این حرف ها تا به امروز
من دیروز دوتا آدرس از سایت همدردی، در مورد ارتباط با مادرشوهر و خواهر شوهر و مشکلات اعظم بقیه بهش پیامک کردم و یک قلب فرستادم
کمک کنید که دیگه صبرم داره تموم میشه !!!
به پیشنهاد دوستان همدردی دارم صبر میکنم اما میترسم وضع روز به روز خراب تر بشه
(لازم به ذکر هست که همسرم دانشجوی ترم 3 روانشناسی هست هرچند که هر موقع بحثمون میشه چون میدونه من خیلی دوست دارم ادامه تحصیل بده میگه دیگه نمی تومن درس بخونم و ادامه نمیدم !! آیا با ادامه تحصیل رفتارش عوض میشه ! درکش از زندگی و مهارت هاش افزایش پیدا میکنه !!!! یا نه؟
بنده 23 سال دارم (تکیه گاه خانواده هستم و بیشتر امور مربوط به خانواده کم جمعیتمون باتوجه به سن بالای پدر و مادرم با من هست)، همسرم 19 سال فرزند آخر از یک خانواده 7 نفره هستند (دو خواهر و دو برادر)، مشکل مالی نداریم، وضعیت شغلیم مناسب هستم (کارمندم) در مورد مهریه و این حرفها مشکلی نبوده !!
ممنونم از توجهتون
علاقه مندی ها (Bookmarks)