به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 18
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 بهمن 92 [ 08:57]
    تاریخ عضویت
    1388-8-17
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    3,236
    سطح
    35
    Points: 3,236, Level: 35
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 6 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array

    مادر شوهر فتنه گر

    سلام دوستان شايد باورتون نشه مادر شوهري دارم كه نزديك به 90 سالشه و در اين سن مدام در حال برنامه ريزيه كه خواهر و برادرهاي همسرم رو با ما بد بكنه مدام به اونا دروغ ميگه تو روي ما نگاه ميكنه و دروغ ميگه <br>
    اگه كمكش بكنيم اسمي از ما نمي بره اصلا بروز نمي ده كه ما مثلا يك هفته دنبال كارهاي درماني اين خانم هستيم ولي اگه مثلا يك روز كار داشته باشيم به همه جا زنگ ميزنه كه اينها نيومدن و كلي ديگران رو با ما بد ميكنه البته همسر من ميگه من نيازي به تصديق و تاييد ديگران ندارم اين مادر منه و وظيفه من ،،، از همه بدتر اين دروغ گفتنشه و بدتر از اون اينه كه بقيه به خاطر آه و نالش قبول ميكنند و به روي خودشون نمي يارن ...راستش بيشتر از همه از من خوشش نمي ياد فكر ميكنه خودش از طبقه بالا ست و من هم ترازش نيستم <br>
    خلاصه دروغهاي اخيرش باعث ناراحتي همسرم شد چون تو ي اكثر دروغهاش از زبون من يه چيزي ميگفت و مدام به ديگران ميگفت من فلان حرف و زدم يعني يه جورايي با حرفهام اونو ناراحت كردم طوريكه كه با يه دروغ بد همه مارو به هم انداخت بااينكه هر وقت دروغ ميگفت من مدام باهاش بحث ميكردم كه چرا چنين چيزي گفتيد من اين حرف را نزدم شما به ديگران چنين چيزي گفتيد ولي تو چشمم نگاه ميكرد ميگفت گفتي خودت رو ميزني به اون راه <br>
    <br>
    يه مدت از اينكه همه اعضاي خانواده را بامن و همسرم بد كرده بود ناراحت بودم ولي ديديم كه داره زندگيمون به هم ميريزه هر روز بايد به خاطر هيچي جواب پس بديم <br>
    همسرم گفت ديگه نبايد بريم نه زنگ ميزنيم نه بهش سر ميزنيم چون وقتي پيشش نباشيم ديگه از طرف ما نمي تونه چيزي بگه چون همه ميدونند كه ما اونجا نمي ريم اينطوري جلوي دروغ <br>
    گفتنش بسته ميشه <br>
    خلاصه اينكه به خاطر فشارهايي كه از طرف اين خانم و ساير اعضاي خانواده برامون پيش اومد و اينكه ما مدام دنبال اثبات كردن چيزهاي مختلف بوديم ديگه نزديك به 8 ماهه كه منزل مادر شوهر گرامي نمي ريم و در و همسايه هستند كه دارن به داد اين پير زن ميرسند از طرفي حالا شديم يزد بقيه بچه ها كه تهران نيستند مدام به ديگران بپيغام ميدن كه بريد براي مادرمون اين كارو كنيد و اون كارو كنيد و همه با ما قهر كردن راستش نمي دونم بايد چكار كرد از خدا ميخوام اين زن از سر راه زندگيم كنار بره نمي تونم باور كنم كه يه پيرزن اينطوري يه خانواده را به هم ريخته و همه را باما بد كرده <br>
    <br>
    همسرم مدام ناراحته ميگه داره چيكار ميكنه ولي راستش كافيه يه سر بهش بزنيم باز از طرف ما ميره كلي دروغ به همه ميگه و دوباره شروع ميشه <br>
    <br>
    <br>

  2. #2
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 مهر 93 [ 00:49]
    تاریخ عضویت
    1391-8-22
    نوشته ها
    603
    امتیاز
    2,846
    سطح
    32
    Points: 2,846, Level: 32
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 54
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    884

    تشکرشده 793 در 374 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    72
    Array
    سلام دوست عزیز درکتون میکنم ولی اینکه یه پیرزن رو که غیر شما هیچکس رو نداره تنها گذاشتید هم دور از انسانیته.

    یه کاری میتونین بکنین. اگه تو از رفتن به خونه اش ناراحت میشی خودت نرو ولی از همسرت خواهش کن به خاطر اینکه

    عاق والدین نشین و حرفتون تو دهن مردم نیفته روزی یه بار بره بهش سر بزنه. اینطوری هم شما خیالتون راحته و

    هم تو از رفتاراش ناراحت نمیشی.


    اگر هم چیزی گفت در این صورت همسرت پیش دستی کنه و به مادرت دلیل ناراحتی شما رو بگه.


    متاسفانه شما تا حالا یا اینور بوم افتادین یا از اونورش. سعی کنین تعادل رو حفظ کنین.

    8 ماه بیخبری از یه پیرزن تنها یه کم بده. هر چی باشه مادره و الان که کسی غیر شما پیشش نیست انتظارش بیشتر هم

    شده، شما به دل نگیرین و تا جایی که میتونین وظیفه اتون رو از یاد نبرین.

    - - - Updated - - -

    بذارین هرچی میخواد بگه خدا که بالای سرتونه. اگه یه کاری از ته دل و برای رضای خدا باشه هیچ وقت بیجواب نمیمونه.

  3. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 بهمن 92 [ 08:57]
    تاریخ عضویت
    1388-8-17
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    3,236
    سطح
    35
    Points: 3,236, Level: 35
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 6 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنون دوست عزيز اين چيزي كه شما گفتيد تو دل خودم هم هست و همسرم كه آدم بسيار خوبيه اين خانم به جايي رسوندتش كه ديگه از همه چيز دست كشيده همسرم به خاطر ايشون مريض شد كارش به بيمارستان كشيد با اينكه ميدونست اصلا يه خبري از پسرش نگرفت و يه حالي ازش نپرسيد من اگه يه روز مريض بشم مادرم خودشو به آب و آتيش ميزنه ولي با اين مريضي سختي كه همسر من داشت اصلا يه تماس نگرفت
    آدمي كه دروغهاي بزرگي ميگه و مشكل درست ميكنه بويي از عاطفه نبرده من تا به حا ل مادري اينطوري نديده بودم

    اين اولين بار نيست كه ما رو به اين مسير كشونده كه بهش سر نزنيم ذات بدي داره ..ولي با اين حال من چند بار از همسرم خواستم كه بره ولي بعد از مريضيش ديگه نمي خواد باز تو اين مسير بيوفته ..استفاده كردن از جملات ديگران و ساختن حرفهايي جديد و دروغ بافتن نشانه چيست ؟؟؟؟؟؟ اگه بازم تو اين تله بيوفتيم و دردسر بزرگتري برامون درست بشه چيكار كنيم

    تنها وسيله به ترحم كشيدن ديگران همين سن بالايي كه داره هر چي هم ما اذيت بشيم و هر چي بشه همه آدمها مثل شما ميگن پيره مادره بايد بري..ولي من واقعا دلم ميخواد يه راهنمايي بگيرم انسان با آدمهايي هم خون خودش كه باعث آزار ميشن و زندگي آدم را خراب ميكنند بايد چطور برخورد كنه ما بايد يه اندازه عمر ايشون زجر بكشيم بايد اذيت مارو ببينه كه دلش خنك بشه يا بايد اين اجازه رو بهش نديم

    - - - Updated - - -
    ویرایش توسط دايانا : یکشنبه 22 دی 92 در ساعت 11:55

  4. کاربر روبرو از پست مفید دايانا تشکرکرده است .

    khaleghezey (سه شنبه 24 دی 92)

  5. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 مهر 93 [ 00:49]
    تاریخ عضویت
    1391-8-22
    نوشته ها
    603
    امتیاز
    2,846
    سطح
    32
    Points: 2,846, Level: 32
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 54
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience Points1 year registered
    تشکرها
    884

    تشکرشده 793 در 374 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    72
    Array
    نقل قول نوشته اصلی توسط دايانا نمایش پست ها
    ولي با اين حال من چند بار از همسرم خواستم كه بره ولي بعد از مريضيش ديگه نمي خواد
    دوست عزیز اگه به همسرتون گفتید و خودش نمیخواد پس شما به عنوان عروس وظیفه اتو رو انجام دادید و بقیه امور رو

    بسپرین دست همسرتون و زیاد دخالت نکنید. دیگه دلتون رو بزرگ کنید و هم به خاطر خودتون و هم همسرتون ناراحتی ها هم

    فراموش کنید . کنار همسرتون باشید و قدر اونو بدونید. شما که دیگه الان رفت و آمد ندارید پس حرف دیگران رو هم زیاد بهش

    بال و پر ندید.

    یه جمله ای برات می نویسم خواهرانه ازم قبول کن و آویزه گوشت کن: ( برای رسیدن به آرامش در زندگی):


    کسانی که پشت سرتان حرف میزنند،

    بی اعتنا باشید. آنها به همان جا تعلق دارند

    دقیقا
    "پشت سرتان"

  6. کاربر روبرو از پست مفید kamr تشکرکرده است .

    khaleghezey (سه شنبه 24 دی 92)

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 بهمن 92 [ 08:57]
    تاریخ عضویت
    1388-8-17
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    3,236
    سطح
    35
    Points: 3,236, Level: 35
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 6 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنون دوست خوب جمله زيبايي بود

    اينم شانس منه ديگه تو اين دنياي به اين بزرگي اين آدم بايد مادرشوهر من باشه چرا؟؟؟ آخه چرا فكر نمي كنه تو اين سن دل شكستن چه نفعي براش داره كه اينقدر باعث ناراحتي ماشده
    فقط ميخوام از سر راه زندگيم كنار بره ......تعجبم تواين سن چطوري ميشينه فكر ميكنه و چطور اين برنامه ها رو طرح ريزي ميكنه

  8. #6
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    شما الان هشت ماه هست که رابطه تون را قطع کردید و به گفته خودتون حال همسرتون و خودتون خوبه و راحت هستید.

    سوالی که بخاطرش تاپیک باز کردید چی هست؟
    دوست دارید دوباره رفت و آمد کنید؟ دنبال راهی برای برقراری ارتباط هستید؟

    منظورتون از دروغهای مادرش و این که شما را بندازه توی دردسر بزرگ چی هست؟ چه دروغهایی می گه و چیکار می کنه؟
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  9. کاربر روبرو از پست مفید شیدا. تشکرکرده است .

    khaleghezey (سه شنبه 24 دی 92)

  10. #7
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 بهمن 92 [ 08:57]
    تاریخ عضویت
    1388-8-17
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    3,236
    سطح
    35
    Points: 3,236, Level: 35
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 6 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    شيدا جان من واقعا دلم نمي خواد اينطوري باشه راستش يك دفعه ميترسم يه اتفاقي بيوفته و دعوا و درگيري پيش بياد
    چرا دروغ بگم از وقتي رفت و آمد باهاش قطع كرديم خيلي راحتيم نه حرفي هست و نه حديثي نه چيزي ميشنويم كه هي بگيم ما كه نگفتيم يا ما اين كار و كرديم و نكرديم و غيره و نه كسي از جانب ما حرفي شنيده
    اگه شما براي يكي زحمت بكشيد و مدام دنبالش باشيد از وقت و زندگيت بزنيد بعد طرف بره به ديگران بگه مثلا همسايه بغلي اومد منوبرد دكتر شما چه حالي ميشيد فكر كنيد يكي دربياد بهتون بگه اين پيرزن گناه داره چرا به دادش نمي رسيد در حاليكه شما نصف شب تو بيمارستان باشيد چه حالي بهتون دست ميده ...به روز كه از بيمارستتان اومده بوديم من تو آشپزخونه منزل ايشون داشتم غذا درست ميكردم ايشون داشت با يكي از بچه ها تلفني صحبت ميكرد همسرم هم رفته بود دنبال دارو اين خانم فكر كرد من نمي شنوم آروم گفت يكي از همسايه ها اينجاست بنده خدا همه وقتشو در اختيار من گذاشته من تا به خودم اومدم تلفن رو قطع كرد حالا بگيد كسي كه اون سر تهرانه چي حسي بهش دست ميده تنفر از ما در حاليكه ما هميشه در كنارش بوديم به همسرم گفتم ناراحت شد ولي گفت مهم نيست نمي دونم چرا اين كارو ميكنه ديگه از بقيه دروغهاش اگه بگم كه شما متعجب ميشيد
    خدا هر چي آدم بد ذاته از روي زمين برداره

  11. #8
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    سه شنبه 20 شهریور 97 [ 21:11]
    تاریخ عضویت
    1392-6-28
    نوشته ها
    105
    امتیاز
    5,309
    سطح
    46
    Points: 5,309, Level: 46
    Level completed: 80%, Points required for next Level: 41
    Overall activity: 9.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    21

    تشکرشده 123 در 60 پست

    Rep Power
    22
    Array
    در اين سن مدام در حال برنامه ريزيه كه خواهر و برادرهاي همسرم رو با ما بد بكنه مدام به اونا دروغ ميگه ...
    اگه كمكش بكنيم اسمي از ما نمي بره اصلا بروز نمي ده... اگه مثلا يك روز كار داشته باشيم به همه جا زنگ ميزنه كه اينها نيومدن...
    "من مدام باهاش بحث ميكردم" كه چرا چنين چيزي گفتيد من اين حرف را نزدم شما به ديگران چنين چيزي گفتيد...
    ديگه نزديك به 8 ماهه كه منزل مادر شوهر گرامي نمي ريم و در و همسايه هستند كه دارن به داد اين پير زن ميرسند...
    همسرم مدام ناراحته ميگه داره چيكار ميكنه...
    دایانای عزیز، کاملا درکت می کنم. و دقیقا می فهمم چی میگی. چون تو اقوام ما هم یکی همین مشکل رو داشت. یکی از بچه هاش از اولش به لحاظ اقتصادی با پدرش با هم بودن. پسره هم هر چی زحمت می کشید اصلا به چشم پدر و مادرش نمی اومد. دائم هم بد این پسرشونو به همه فامیل و بچه های دیگه می گفتن. اصلا زحمات عروس، پسرشون ، نوشون دیده نمی شد. راضی به خوشیشون نبود. اما همین مادر در چشم بچه های دیگه فرشته بود. فک کنم هم همسن مادر شوهر شما بود... پس بدون تنها نیستی و از این موارد هر جایی هست. خوبه که همسرت هم مادرش رو میشناسه.

    اصلا نمی خوام دفاع بکنم از مادر شوهرتون ولی یه کم خودتون واقع بین باشید اگر چه سخته چون اونقد کشیدی که دیگه نمی تونی یه جور دیگه فک کنی وقتیکه رفتاراش یادت میاد حس خوبی نداری میفهمم ولی برای خودت بهتره که به نکاتی توجه کنی.

    یه سنی از مادر شوهرت گذشته. بعضی از ادما وقتی پیر میشن یاد اخرتشون میافتند یا بهر دلیل دیگه ای مهربونتر میشن. اما بعضی ادما بدخلق تر میشن. انگار یه جورایی لج باز تر میشن. نمی دونم دلیلش چیه. کلافگی، چیزایی که بهش نرسیدن الان بهش فک میکنن. یا هر دلیلی. پرخاشگر میشن. ناکامی حس می کنن. که چرا باید بمیرن. چرا نمی تونن کاراشونون بکنن. و این پرخاشگری خودش رو توغالبهای مختلفی نشون میده. خب مسلمه که اون رو روی چیزایی که دم دستشونه خالی می کنن. شما الان نزدیک مادر شوهرتون بودین مسلمه بیشترین اسیب رو میبین. اگه این پرخاشگریشو تحریک کنین که بدتر میشه . مثل همون جمله ای که گفتین "من مدام باهاش بحث می کنم" ...
    چرا بحث می کنی عزیزم که هم اعصاب خودت خورد شه هم همسرت و هم مادر شوهرت. اخه یه نفر که 90 سال عمر داره که نمی تونی تغییرش بدی. بحث می کنی بدتر میشه که. اصلا بنظرم به روش نیارین. باور کنین هیچ اتفاقی نمی افته. بزار بگه به بچه های تهرانش چی میشه. هر کی میخوان باشن. مهم مادرهمسرتون هست. اون بیشترین حق رو الان به گردنتون داره. چرا دائم به فکر اثبات کردن دروغهاش هستین. میگه اینا برام کاری نمی کنن. بزار بگه . مگه غیر از اینه که خدا میگه کار نیک رو مخفیانه انجام بدین بهتره حتی. خب شما با خدا معامله کنین. نه با برادر خواهرای همسرت.

    8 ماه به مادر شوهرت سر نزدین. خب عیب نداره از بس شما هم مشکلات خاص خودتون رو داشتین تحمل نمی کردین. ولی طولانی ترش نکنین خواهشا. شما الان بزرگی کنین. برین ولی خیلی بهش نزدیک نشین. احترام بزارین بهش نیازاشو براورده کنین. اصلا بروی خودتون نیارین این مدت رو . از اول شروع کنین. ممکنه اول که رفتین تحویلتون نگیره. عیب نداره عزیزم شما کارتو بکن.

    "همسرم مدام ناراحته"
    دایانای عزیز این ناراحتی الان همسر شما بعد فوت مادر شوهر شما بشکل عذاب وجدان خودش رو نشون میده ها. اونوقت زندگیت تلختره ها. اگر چه الان همسرت باهات را میاد ولی بعدا شما رو مقصر میدونه. ببین کی بهت گفتم.
    بعد دختر خوب میدونی ارزوی مرگ برای یه مسلمان بزرگترین گناهه.

    اینکه شما به ادمای خوب، خوبی کنی اصلا هنر نکردی. مهم این که جواب بدی رو با خوبی بدی.
    موفق باشید.



    ویرایش توسط پرواز1 : دوشنبه 23 دی 92 در ساعت 09:05

  12. 3 کاربر از پست مفید پرواز1 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (سه شنبه 24 دی 92), فرشته مهربان (چهارشنبه 25 دی 92), سارا 2010 (دوشنبه 23 دی 92)

  13. #9
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    یکشنبه 20 بهمن 92 [ 08:57]
    تاریخ عضویت
    1388-8-17
    نوشته ها
    16
    امتیاز
    3,236
    سطح
    35
    Points: 3,236, Level: 35
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 114
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    1

    تشکرشده 6 در 5 پست

    Rep Power
    0
    Array
    مرسي پرواز جان ممنون

    آره دوست دارم يه جوري اين مسئله حل بشه چون با اينكه خيلي به ما بدي شده نمي خوام رابطه اينطوري بمونه البته مقصر بقيه بجها ش هم هستند تا ييه چيزي ميشنون زود به ما ايميل ميدن و كلي بد و بيراه ميگن اونا كه ديگه 90 سالشون نيست ميتونند از يه راه ديگه مطمئن بشن ولي زود تحت تاثير حرفهاي مادرشون قرار ميگيرن و به ما توهين ميكنند ولي اگه ما هم از اول اينقدر دم دستش نبوديم حالا اينطوري نمي شد خيلي خودمون را در اختيارش قرار داديم به هر حال الان ديگه فكر ميكنم اگه بريم خونش بدتر بشه بهمون برخورد كنه چون ديگه فكر ميكنه ما واقعا مقصر بوديم اومديم و پشيمون شديم

  14. #10
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 09 بهمن 95 [ 23:48]
    تاریخ عضویت
    1392-7-15
    محل سکونت
    کره زمین
    نوشته ها
    1,532
    امتیاز
    20,970
    سطح
    91
    Points: 20,970, Level: 91
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 380
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    4,584

    تشکرشده 5,213 در 1,375 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    250
    Array
    مامان بزرگ منم همینطوریه. ولی خب جلوت نه .جلوت تعریف میکنه پشت سرت دروغ میگه مثلا یروز نری یه هفته حساب میشه. یا زنگ میزنه به اونایی که شهرستانن از هیمن اه و ناله ها میکنه.
    مامان منم خیلی از دست جفتشون پدر شوهر و مادر شوهر کشید اما درست زمانی که بابابزرگم سکته کرد و زمین گیر شد تنا کسی ک از زندگیش گذشت مامان من بود گفت پیرن بریم اونجا پیششون تنا نباشن. چون عموم ولشون کرد گفت حوصله ندارم خسته شدم

    از این دروغا هم زیاد زده بود.اما مامان من از اونجایی که دلرحمه میگیه اینا رو میگن که شهرستانیا دلشون بسوزه بلند شن بیاین پیششون دلشون تنگ شده. اکه اونا خیالشون راحت باشه که نمیاین سر بزنن بهشون.
    تازه تو تصور کن ما دقیقا طبقه بالای خونه بابابزرگ بودم هروز با صدای دعوا بلند میشدیم اینا با خودشونم دعوا میکردن. طفلی بابزرگم اخلاق تندی داشت اماتو دلش چیزی نبود همه فتتهاا هم مامان بزرگم بپا میکرد. اما خب یروز قهر یروز اشتی حتی زمنهایی که دعوا میشد ک اکثرش بود مامان بابا از وظایفشون کوتاه نمیو مدن اینجوری خیالشون راحت بود حداقل . مامانم میگفت بزرگترا برکت زندگیمون هستن.

    الانم پدربزرگم خدابیامرز فوت کردن .عمومم بلافاصله باز برگشت و مادربزرگ همش پیش اوناس اخه عمومو خیلی دوست داره.با اینکه میدونه ولشون کرد تو اوج سختی اما بازم.....:)
    اشکال نداره عزیزم این چیزا میگذره زود فراموش میشه مهم اینه تو تمام تلاشتو کرده باشی و وظایفتو انجام داده باشی.
    من کاملا درکت میکنم چون یشرایط کاملا مشابه داشتم حتی یبار دایی مامانبزرگم از حرفای مادرش اومد طبقه بالا هرچی از دهنش دراومد باز مامانم کرد.طقلک اشکشو دراورد.مامان من از تمام زندگیش زد بخاطر این پدر و مادر .حتی خود مامانم پنجاه سالشه خودش هزار جور مریضی داره.میگرن داره. فشار خون.... اما وقتایی هم مریض بود میرفت هرکار اونا میگفتن انجام میداد چون اگه میگفت مثلا مریضم بعدا انجام میدم تلفن و برمیداشتن همه جا رو پر میکردن.

    شما کارتونو انجام بدین اگه هم این حرفارو شنیدین بگین خب ناراحتین بیاین خودتون از تهران تمام اینکارارو بکنین.
    بعدشم عزیزم ثابت کردن اینکه تو بردیش بیمارستان که خیلی سادس برگه ترخیص وحراست پارکینگ بسمارستان همه رو نگه دار وقتی شنیدی این حرفا رو نشون بده.یا ببرشون تو همسایه ها بگو ما چند بار اومدیم خداییش به اینا بگین.یا اینکه مگه شما بردین دکتر؟.اونا ک دیگه دروغ نمیگن.

    ولی درکل زیاد غصه نخور اکثر پیرا اینطورین.تو وظیفتو انجام بده بقیشو بذار بپای خدا.
    مامان من تازه خیلی از بی احترامیا و حرفا رو به بابام نمیگفت .میگفت مرده تحملش کمه ناراحت میشه اونا پیرن میره باهاشون دعوا میکنه گناه دارن.بماهم میسپرد نگیم.

    تو هم نگو تحمل و از خودگذشتیگتو بالاتر ببز مطمعن باش لذتشو بعدا میچشی.بالاخره خدا هم اون بالا نشسته همچین الکی الکی نمیگن عدالت خدا.شاید اینم امتحانی از جانب خداست.یراه حل واسش پیدا کن نه اینکه برگه امتحان و پاره کنی.
    موفق باشی

    - - - Updated - - -

    من تاپیک پرواز و الان خوندم پارگراف اخرش و با دقت بخون من تجربش کردم راست میگه .
    بابای منم تا باباش زنده بود بیشترین غمخوار پدربزرگم بود اما همشم باهم دعوا داشتن واسه این مسایل پیش پا افتاده البته اخیرا یخاطر بیماری پدربزرگ دعوادداشتن بابام میگفت اینو نخور بدردت نمیخوره حالت بد میشه گوش نمیکرد یا عمها گوش نمیکردن میدادن بخوره یا دو دقیقه بابا دیر میومد داروهاشو نمیدادن .دعواهای اخیر واسه این چیزا بود.نه خاله زنک بازیا.

    اما وقتی بابابزرگم فوت کردن با اینگه چقد کمک کرده بود بهشون بازم افسوس خورد که ای کاش صبورتر میبود ای کاش با دعوا همین اینا نمیگفت.البته بابابزگمم خیلی تندخو بود اما خب. بازم بابام پشیمون بود.
    تو ببین بابای من ک تا اخرین لحظه بالای سر پدرش بود و ازشو ن مراقبت کرد پشیمون بود اما حالا شوهر تو چی بسرش میاد خدا داند. یکم صبور باش.
    بابای من اخرش به مامانم گفت هیچچچچی از بابام بدل نگیر خواهشا اون دلش پاک بود فقط تند خو بود. اما فرض کن شوهرت فردا چی میاد بهت میگه همه تقصیرارو میاندازه گردن تو.

    حتی بابام به کارگری ک گاهی میامد خونشون پول داد ک پدرشو حلال کنن چیزی بدل نگیرن. اینقد بابابزرگم تندخو بود.

    ولی بازم واسه بابام.بابا بود.پدر هرچیم باشه پدره. مادرم هرچیم باشه مادره. احترامش واجب.

  15. کاربر روبرو از پست مفید دختر بیخیال تشکرکرده است .

    khaleghezey (سه شنبه 24 دی 92)


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 03:19 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.