به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 17
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 28 اسفند 92 [ 21:13]
    تاریخ عضویت
    1392-10-16
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    224
    سطح
    4
    Points: 224, Level: 4
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 28 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    1 اعتماد به حرف بزرگترا(بی تجربگی)

    اول از هر چیز باید سلام بگم . من امروز 16/10/1392 تازه با سایت همدردی آشنا شدم.ازش خوشم اومد.تصمیم گرفتم عضو بشم . دوس دارم راهنماییم کنید .
    من الان در دوران عقدم . تا دو ماه دیگه مراسم عروسیم برگزار میشه .با همسرم مشکل زیادی ندارم. یه مساله ای هست که فکر منو درگیر می کنه . من و همسرم فامیل هستیم . من عشق دوران نوجوانی همسرمم.از خیلی قبل از اینکه بیاد خواستگاری از گوشه و کنار میشنیدم که چ حسی بمن داره . ما شاید سالی ی بار یا نهایت دوبار همو می دیدیم و اینجور نبود که بهم دسترسی داشته باشیم و من بشناسمشون.اون درباره من کلی تحقیق کرد. عشقشو قبول کردم.باور کردم.باش زندگی کردم.آدمی بودم ک تا قبل از همسرم عاشق نشدم. پس این میشد اولین تجربه احساسی من و دلیلی میشد ک من بی تجربه و ظاهر بین باشم.خلاصه ما نامزد کردیم.10 ماه نامزد بودیم.بگم دعوایی بوجود نیومد دروغه.ما اصلا شبیه هم نبودیم.ولی یاد گرفتیم باهم چطور برخورد کنیم.و ی جورایی مکمل هم بشیم.بعد از 10ماه برخلاف میل خانوادش ما عقد کردیم ( چون معتقد بودن زوده ) بعد از عقد اون روی سکه برام رو شد . خانوادش چیزی ک نشون میدادن نبودن خیلی سعی میکردن رابطه ما با خوب نباشه ولی به لطف خدا بیشتر مواقع بخاطر علاقمون بهم نقشه ها نقش بر آب میشد . ی مواقعی هم دیگه واقعا از کنترل خارج میشدو چیزی میشد ک اونا میخواستن ولی خیلی برطرفش میکردیم.میدونستم همسرم از لحاظ مالی وابستگی زیادی به خانوادش داره و اونا باید کمکش کنن ولی نمیدونستم از لحاظ فکری هم وابسته است. خودش شغلش آزاده.درآمدشم خوبه ولی برای شروع زندگی مناسب نیست. کم کم وابستگی مالی و فکری همسرم باعث شد دربرابر خانوادش سکوت کنه . یعنی اینجوری بارش آوردن ک اگه فرزندی در برابر خانوادش بایسته و از حقش صحبت کنه فرزند خوبی نیست. و آدم تاجایی که ممکنه باید همیشه به چیزی ک والدین بهش می قبولونن راضی و قانع باشه. الان بعد از 1.5 سال احساس میکنم نیاز به فکر کردن دارم . این اواخر اوضاع خیلی بهم ریخته.میدونم هنوز عاشقانه منو میخواد و از احساس علاقم بهش مطمئنم.ولی از لحاظ روحی خیلی خسته ام . من دختریم ک همیشه مستقل بوده و میخواد برای زندگیش خودش تصمیم بگیره و خوانواده همسرم بشدت مخالف استقلال منن.من مورد پسند خانوادش بودم.ولی بمعنای واقعی خرد شدم.شکستم.خیلی مسائل بوجود اومد که نمیونم دربارش حرف بزنم.عروسیم نزدیکه و من دو دلم.مردی که پشتوانه فکری و مالیش کسه دیگست میتونه پشتوانه من باشه ؟؟؟؟؟ لطفا اگه کسی تجربه من رو داره راهنماییم کنه.

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 28 اسفند 92 [ 21:13]
    تاریخ عضویت
    1392-10-16
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    224
    سطح
    4
    Points: 224, Level: 4
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 28 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    1 از همتون گله دارم ک جوابمو ندادید

    نمیدونم از کجا بگم ؟ نمیدونم چقدر پیام قبلیم واضح بود ک شما عزیزان بتونید برام نظر بدید ؟ من 1392/10/16 اولین روز آشناییم با این سایت مشکلم رو مطرح کردم تا الان ک 1392/12/05 هیچ کدومتون جوابی یا پیشنهادی یا حداقل یه همدردی کوچیک ی دلداری بهم ندادین .ی جایی توی همین سایت خوندم ک به پیامای تکراری ج داده نمیشه درسته شاید پیام من برای خیلی هاتون پیش پا افتاده و تکراری بود ولی من تازه عضو شده بودم و توی اون اوضاع بد روحی فقط تونستم ی نگاه کلی یه سایر پیام ها بندازم ک ببینم کسی مشابه من بوده یا نه واقعا کسی رو پیدا نکردم یا شایدم به خاطر اوضاع بدم متوجه نشدم و فقط می خواستم ی جواب از هر کدوم از شما عزیزان ک منو نمیشناسین ببینم . توی پیام قبلی گفته بودم دوماه دیگه عروسیمه و الان اون روز داره نزدیک میشه فقط با این تفاوت ک بجای عروسی جدایی من از همسرم داره نزدیک میشه . خیلی دوران سختی رو گذروندم باورتون نمیشه هر روز به این سایت سر میزدم تا ببینم کسی ج میده ولی دیدم ن جوابی داده نشده . از همون تاریخ تا الان من همسرم رو ندیدم حتی نتونستیم با هم آروم صحبت کنیم . همه جیز خراب شد . و من بجای انتخاب لباس عروسم و آرایشگاهم دارم به طلاق فکر می کنم . خانواده هامون حسابی بهم ریختن . خانوادش به خاطر لج بازی همه چیز رو خراب کردن . و اون فقط سکوت کرد . سکوتی ک باعث شد من در برایر خانوادم و فامیلم خرد بشم . بشکنم . وسرزنش بشم . و مهم تر از همه بفهمم من و زندگیم و آرزوهام جایی توی ذهن و قلب اون نداریم . بفهمم ک واقعا عشق خیلی وقتا باعث خرد شدن میشه . وقتی ک تو از روی احترام و علاقه به همسرت سکوت می کنی اون میذاره پای ضعفت . پای بی ارزشیت و پای خیلی چیزای دیگه. آرزوی موفقیت دارم برای همتون . فقط می خوام دیگه نذارین یکی مثل من بی جواب از این سایت خداحافظی کنه . اگه پیامیو می خوندید ک از نظرتون خیلی مهم نیست ولی یه جواب کوچیک حداقل برای صاحب پیام بذارین شاید اونم مثه من تازه عضو شده باشه و فقط دنبال ج باشه . حتی اگه از نظر شما اون طرف خیلی حساسه و مشکل بزرگی نداره ی کلمه فقط ی کلمه می تونه از حساسیت اون موضوع برای اون عزیز کم کنه و آرامش پیدا کنه جون هیج کس نمیتونه جای کسه دیگه ای باشه . با تشکر

  3. #3
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 خرداد 96 [ 08:11]
    تاریخ عضویت
    1392-1-27
    نوشته ها
    221
    امتیاز
    4,855
    سطح
    44
    Points: 4,855, Level: 44
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 95
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    129

    تشکرشده 303 در 118 پست

    Rep Power
    34
    Array
    سلام خانمی من از طرف خودم و دوستان همدردی عذر میخوام امیدوار قبولش کنی.شاید حق باتو باشه.نتونستیم تو مشکل قبلیت کمکت کنیم حداقل کمی در مورد مشکل الانت بهمون توضیح بده تا شاید بتونیم کمی از بار سنگین غمت رو برداریم.لطفا
    دقیقا چرا به اینجا رسیدید؟چرا و با چه دلیلی خانواده اش همه چیز رو بهم زدن اونم دقیقا دم عروسیتون؟؟ میدونم غمت زیاده کامل درکت میکنم خانواده ی من هم تو چنین وضعی قرار گرفتن.شوهر خواهر سابق منم خیلی وابسته بود به خانواده اش موقع عقدشون پدرشوهرش برگشت به خواهرم گفت دخترم نکن اینکار رو پسر من به دردت نمیخوره اما خواهرم گوش نکرد و متاسفانه بعد 5سال زندگی و دقیقا بعد تولد فرزندش یکراست اومد خونه ی ما و جدا شد دوران سختی بود الان که دارم برات تعریف میکنم چشام پر اشکه.میدونم چی میکشی اما اگه واقعا همسرت انقدر وابسته است بذار قبل ازدواج تموم بشه.البته برو پیش مشاور صحبت کن همسرت رو هم ببر همه ی راهها رو امتحان کن شاید امیدی بود.قبل از طلاق هزار تا راه هست که هنوز نرفتی بذار جدا شدن اخرین انتخابت باشه

  4. 2 کاربر از پست مفید setareh 1390 تشکرکرده اند .

    abi.bikaran (دوشنبه 05 اسفند 92), asemaneabi222 (دوشنبه 05 اسفند 92)

  5. #4
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 18 آبان 95 [ 01:43]
    تاریخ عضویت
    1392-1-31
    نوشته ها
    326
    امتیاز
    4,077
    سطح
    40
    Points: 4,077, Level: 40
    Level completed: 64%, Points required for next Level: 73
    Overall activity: 11.0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    1,507

    تشکرشده 858 در 268 پست

    حالت من
    Shad
    Rep Power
    45
    Array
    سلام دوست عزیز منم عذر میخوام
    شما و همسرتون چندسالتون هست؟
    چرا اینهمه مدت ایشون رو ندیدید؟
    باهاشون صحبت کنید و حتما چند جلسه مشاوره برید نتیجه ی خوبی میگیرید،احساس شکست هم نکن چون هنوز خیلی راه برای تلاش داری

  6. کاربر روبرو از پست مفید asemaneabi222 تشکرکرده است .

    abi.bikaran (دوشنبه 05 اسفند 92)

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 28 اسفند 92 [ 21:13]
    تاریخ عضویت
    1392-10-16
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    224
    سطح
    4
    Points: 224, Level: 4
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 28 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array

    1

    خواهش میکنم دوستای گلم . من و همسرم 24 سالمونه ( فامبلیم ولی سالهای سال بودیم ک باهم رفت و آمد نداشتیم).ما تا نامزد بودیم مشکلات جدی نداشتیم . یعنی من خیلی به مسائل کوچیک اهمیت نمیدادم . ولی دقیقا مشکل از جایی شروع شد که ما بعد از 8 ماه خواستیم عقد کنیم.نمیدونم چرا خانوادش مخالف شدید این موضوع بودن. ما توی خانوادمون رسم نیست ک دختری زیاد بمونه . یعنی از نامزدی تا عروسی فقط ی سال زمان باشه دیگه نهایت 1.5 سال و بابام بدش میومد ک کسی در برابر عروسش بی مسئولیت باشه و سرسری از کنار این قضیه رد بشه چون معتقد بود درست نیست زیاد دو تا جوون خارج شرع و عرف همو ملاقات کنن. خلاصه ما عقد کردیم . من از همون نامزدی توی فامیل همسرم جای خودم رو باز کردم یعنی همه فامیلش دوسم داشتن . عقد ک کردیم همه چیز یهو عوض شد . طعنه ها ، کنایه ها و تحقیرا ... همه و همه دست به دست هم داد ک اختلافا شروع بشه.رفتارام . حرفام . هر چیزی ک مربوط بمن بود رو میبردن زیر سوال . البته من همیشه محترمانه جوابشون می دادم . خداشاهده حتی یک بار سرمو تو روی پدر و مادرش بلند نکردم چون یاد نگرفته بودم . مشکل اونجا بود که هیچ وقت همسرم بمن حق نداد و همیشه مقصر همه قضایا من بودم . نمیگم من آدم بی نقصی بودم ولی تا اونجا ک جا داشت خیلی چیزا رو رعایت می کردم . مادر شوهرم میخواست از همون اول گربه رو دمه حجله بکشه ولی خیلی محترمانه این اجازه رو بهش ندادم . من رو ب عنوان یه دختر شاغل و مستقل قبول نداشت و همیشه میخواست من زیر سلطش باشم . اگه ظاهرشو ببینید میگین امکان نداره چنین زنی بتونه رفتارایی داشته باشه ک خیلی معذرت میخوام بدور از شعور باشه . شوهرم همیشه سکوت میکرد و میگفت خودت از حق خودت دفاع کن ولی من بهیچ عنوان نمیتونستم جلوی خانوادش بایستم. اصلا درست نبود . ولی مادر شوهرم یه رقیب می خواست . یه کسی ک باش دوئل کنه . کسی ک بتونه آزادنه بهش توهین کنه . ولی من اونجوری نبودم و ازین بابت حرصش می گرفت ک نمیتونه منو مقابل خودش قرار بده تا بتونه عقده های دلشو سره من خالی کنه . خلاصه با همه اخلاقای خاص و خیلی زشت خانوادش ما ب عروسیمون نزدیک میشدیم . خانوادش خیلی کارشکنی کردن . هر کاری میخواستن انجام بدن تا منو اذیت کنن تا جوری بشه ک من از تدارک عروسیم مثل همه عروسای دیگه لذت نبرم . . ناراحتیم ازین بود ک اونا حتی به پسر خودشونم رحمشون نشد .با کاراشون خیلی کوچیکش کردن. فقط خدا میدونه ک ما چقدر سختی کشیدم . همسرم تمام بدیای خانوادشو قبول داشت و لی حرفی نمیزد . نا گفته نمونه من و همسرم رابطه خوبی با هم داشتیم وقتی باهم بودیم خیلی بهمون خوش میگذشت ولی به محض اینکه پای خانوادش میومد وسط همه چیز خراب میشد . همسرم بلد نبود نه بگه واین کار مارو بدتر میکرد من هیج وقت نمیخواستم همسرم جلوی خانوادش بایسته چون با این قضیه مخالف بودم ولی انتطار داشتم حد و حدودا رو مشخص نکنه . بحثامون خیلی طولانی مشد تا جایی ک برای فرار از هم خودمونو مشغول کارمون میکردیم . دلیل لجبازی خانوادش برام مشخص نشد فقط میدونم خانوادش میخواستن من یه مرده متحرک باشم ک ن می تونه چیزی رو بخواد . ن نظرشو بگه . ن مخالفت کنه و ... ولی من اصلا دختر بی دست و پایی نبودم و نیستم ک هر کسی بخواد واسم تصمیم بگیره اونا کار کردن دخترای فامیل خودشونو می پسندین و بهش افتخار میکردن ولی اینکه من بخوام مستقل باشم براشون سخت بود . باورتون میشه پدر و مادر همسرم با سواد بودن ولی انتظار داشتن من مثه ی آدم بی سواد و چلمن برم زیر سلطشون . تا ی مراحلی از کارای عروسیمون انجام شد ( با پا فشاری ما ) ولی اونا بعد از ی مدتی رفتن همه چیز و کنسل کردن . اوج خرد شدنم هینجا بود ک همسرم حتی یه دلیل ی توجیح یه بهونه هر چیزی ک بتونه آرومم کنه رو ب زبون نیاورد . برعکس سکوت کرد و پشت سر خانوادش ایستاد . اون همسرم بود شریک زندگیم بود پایه و اساس زندگیم بود تکیه گاهم بود ولی خیلی راحت پشتمو خالی کرد گذاشت خانوادش به بدترین شکل تحقیرم کنن . خردم کنن . خانواده ها بهم ریخته شد . اوضاع بدجور روی من تاثیر گذاشت خیلی حالم بد بود نمی تونستم باور کنم همسرم کسی که من بهش احتیاج داشتم خیلی راحت منو کنار بذاره . هر روز اوضاع بدتر شد تا اینکه توی اینترنت سایت همدردیو پیدا کردم و بلافاصله پیام گذاشتم ولی دریغ از یه ج . همسرم توی این مدت حتی نیومد منو ببینه . از نظر خودش با منطقه و اونی ک مشکل داره منم . فقط من . دیگه دوسش ندارم و من عادت کردم به نبودش . دیگه نمیخوامش . ی مرد باید بتونه یه تکیه گاه محکم واسه زنش باشه ولی اونخیلی به خانوادش وابسته بود .... همچین آدمی که خودش وابسته ست نمی تونه تکیه گاه کسی دیگه باشه . مشاوره از نظر همسر من معنایی نداره

  8. #6
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    شنبه 09 بهمن 95 [ 23:48]
    تاریخ عضویت
    1392-7-15
    محل سکونت
    کره زمین
    نوشته ها
    1,532
    امتیاز
    20,970
    سطح
    91
    Points: 20,970, Level: 91
    Level completed: 24%, Points required for next Level: 380
    Overall activity: 10.0%
    دستاوردها:
    Tagger First ClassSocialOverdrive10000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    4,584

    تشکرشده 5,213 در 1,375 پست

    حالت من
    Khoshhal
    Rep Power
    250
    Array
    سلام عزیزم.

    شاید تاپیکتو زمانی ایجاد کرده بودی که کسی در تالار نبوده و تاپیک های قبلی بروز شدن و تاپیک تو در آخر لیستا رفته و کاربران ندیدن. میتونستی دوباره بیای و بروزش کنی. مثلا دوباره خودت تاپیکتو بیاری اول لیست.

    من با خوندن تاپیکتون یه حسی بهم القا شد انگار شما یه دختر پاک و معصومی که مورد ظلم و ستم یه خانواده دراومدی و هیچ اشتباهی هم نداشتی.
    همه چی طوری بیان شده که انگار همه کارهای تو درست بوده و دیگران اشتباه کردن.
    مثال ها هم خیلی کم بود.
    مثلا کاش مثالی میزدی که میشد فهمید تو این موردی که مثال زدی واقعا درست فکر کردی که نحوه برخوردت با خانواده شوهرت درست بوده.
    برای همین بذهن من یکی هیچی نرسید چون معلومه دیگه یکی شخصیت خوب داستانه و شخصیت بدای داستان هم که باهاشون درست برخورد شده و نمیشه تغییرشون داد.

    ببین همینجوری یهو نمیشه دوستت داشته باشن یهو از بعد عقد ورق برگرده . حتما دلیلی داره.که تو بهش توجه نکردی.

    ببین کجای کارت اشتباه بوده . بیشتر دقت کن.
    آیا واقعا در برابر همه مشکلات سعی کردی بهترین برخورد و داشته باشی.

    شما میگی اوایل شوهرت همراهت بوده الان دیگه همراهت نیس . چرا ؟ دلیلشو جویا شدی؟ پرسیدی خب چکار کردی که اینگونه رفتار میکنن؟

    یعنی در برابر این پرسش های منطقی شما شوهرتون فقط سکوت میکنن؟

    شما وقتی میدونستی خانواده همسرت مخالفن پس چرا کارهای عقد و خودت بتنهایی انجام دادی معلوم بود که اینکارو میکنن. اینجا اینکارو نمیکردن تو عروسی یکاری میکردن مخالفتشون نمایان شه.
    نوشتی خانواده همسر خردت کردن اما بنظر من اونی که شما رو خرد کرد خودت بودی. باید اول مشکلتو حل میکردی بعدا همه با هم پیگیر کارهای عروسی میشدین. نه خودت تنهایی!! آخه مسله ای نبود که تنهایی بشه رسیدگی کرد.
    شما میگین خانواده همسر ظرفیت پذیرش عروس شاغل و مستقل و ندارن ! خب مگه شما همون اول نگفتین میخواین مستفل باشین و شاغل ؟ اگه اره خب جواب ها چی بوده؟ موافقت شده؟ حالا زیرش زدن؟
    اصن بصورت مستقیم این حرف وزدن یا شما این برداشت و کردین؟

    یه چیزی تو نوشته هاتون مبهمه! همه چی انگاری یهویی شروع شده ! بدون دخالت شما!

    سعی کن چند مثال بزنی؟از اختلافات با خانواده همسرت!

    و بعد چند مثال بزن که چرا همسرت هم یهو رفتن بسمت نظرات خانوادشون؟

    و درحال حاضر نظر ایشون چیه؟

    میخواین طلاق بگیرن؟
    یا میخواین جشن عروسی بگیرن؟

    و اینکه مشاور و بتنهایی هم رفتی ؟ مشکلاتت و مطرح کردی؟ چه توصیه هایی کردن و شما چقدری به توصیه ها عمل کردی؟
    **برخی آدم ها درست مثله بادبادکهای دنیای کودکیم هستند،
    فقط یه یک دلیل از مسیر زندگیم رد میشند، تا به من درسهایی بیاموزند
    که اگر می ماندند؛ شاید هیچوقت
    یاد نمیگرفتم .....! **


  9. کاربر روبرو از پست مفید دختر بیخیال تشکرکرده است .

    mahtaaab (چهارشنبه 07 اسفند 92)

  10. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    جمعه 21 فروردین 94 [ 22:39]
    تاریخ عضویت
    1392-2-24
    نوشته ها
    136
    امتیاز
    1,967
    سطح
    26
    Points: 1,967, Level: 26
    Level completed: 67%, Points required for next Level: 33
    Overall activity: 3.0%
    دستاوردها:
    1 year registered1000 Experience PointsTagger Second Class
    تشکرها
    42

    تشکرشده 182 در 88 پست

    Rep Power
    24
    Array
    با سلام
    دوست گرامي توجه فرماييد ورود به زندگي زناشويي نياز به درک صحيح ؛ موقعيت شناسي ؛ پختگي ودرايت لازم وتا حدود زيادي محبت وظرفيت پذيرش طرف مقابل را ميخواهد که اين موضوع در مورد دو طرف صدق ميکند !
    - شما با انتخاب همسرتان ؛ خانواده ايشان رو هم پذيرفته ايد پس تصور همسر بدون خانواده اش کاملا باطل ومردود است
    - سعي نکين درمقابل خانواده همسرتان قرارگيريد همچنين سعي نکين بخاطر مشکلات خودتون با خانواده همسرتان پاي شوهرتان را به قضيه بايز کنيد چه براي تاييد وچه براي حمايت نمودن از شما .... اين خطرناک ترين کاري ست که ميشه انجام داد چون بازنده نهايي فقط خودتون هستيد .
    - همه ما نسبت به خانواده خودمون واصل ونسب خودمون حساس هستيم وتجربه نشون داده مخدوش نمودن خانواده ها از هرطرف سبب شکاف جدي درپيوند زناشويي خواهد شد که ترميم آن تقريبا سخت ويا غيرممکن خواهد بود .
    - شان وشخصيت خودتون رو حفظ کنيد همه حرفها پاسخ نياز ندارد همه انتظارات موضع گيري نميخواهد همه گوشه وکنايه ها برخورد نميخواهد سعي کنين با خويشتن داري هم صبر وحوصله خودتون رو افزايش دهيد وهم اينکه احترام وجايگاه خودتون رو بين خانواده همسرتون حفظ کنين شک نکنين همه ما انسانها وخانواده هاي ما ايراد واشکالاتي دارند وهيچ کس بدون عيب وخطا نيست پس اگه قرار باشه بخاطر کارهايي که مادوست ندايم ويا نميپسنديم ولو اينکه حق با ماهم باشد قرار به درگيري وواکنش دادن باشيم به سرعت از طرف خانواده همسر منزوي وطرد ميشويم همچنين تجربه نشان داده همينطور براساس احاديث گه صبر وگذشت ذوب کننده بدي هاست .... بالاخره اين مقطع ميگذرد ببينيد درپايان اين دوران چه آماري براي خودتان ثبت ميکنيد يه دختر با وقار ومودب وآداب دان ومتين وفهيميده يا يه دختر پرخاشگر بي ادب وگستاخ و....( باعرض معذرت ) انتخاب با شماست .
    - شما درطول زندگي تان حتما ...تاکيد ميکنم حتما به حمايت هاي خانواده همسرتان نياز خواهيد داشت پس سعي نکنين آنها را با بهانه هاي مختلف از خودتون دور کنيد کهه با دور شدن آنها همسرتان هم از شما دور خواهد شد .
    - همه زندگي ها درابتدا مشکلاتي دارد که ناشي از تضاد افکار ؛ تربيت ؛ ايده آل ها و... ميباشد ملي همه انسانها بطور غريزي آمادگي تسليم درمقابل محبت واحترام و وقار را درند پس تا ميتونيد باهاشون خوب باشيد بدونين ميده اين همل در بلند مدت در دامان شما خواهد بود .
    - با همسرتون صحبت کنيد وبدون اينکه درحضور او از خانواده اش بدگويي وگله مندي نماييد درارتباط با مشکلات خودتون صادقانه حرف بزنيد واز اون بخواهيد بجاي اينکه ميان شما داوري ويا حمايت نمايد ...کمک کند تا افکار ورفتارشما با خانواده خودش با هم مشترک شود ازش بخواهيد به شما کمک کند تا آنها را بهتر درک بکنيد وبهش بگيد که به اونها احترام ميذاريد وبراشون ارزش قايليد....
    - درپايان يادآوري ميکنم اگر ما نياز داريم که ديگران اشتباهات مارا بخاطر ما ببخشند پس خودمان هم بايد به راحتي ديگران را ببخشيم وبدونيم زمان براي رفتارهاي درست وصحيح به قيمت بالا ميگذرد

    - - - Updated - - -

    با سلام
    دوست گرامي توجه فرماييد ورود به زندگي زناشويي نياز به درک صحيح ؛ موقعيت شناسي ؛ پختگي ودرايت لازم وتا حدود زيادي محبت وظرفيت پذيرش طرف مقابل را ميخواهد که اين موضوع در مورد دو طرف صدق ميکند !
    - شما با انتخاب همسرتان ؛ خانواده ايشان رو هم پذيرفته ايد پس تصور همسر بدون خانواده اش کاملا باطل ومردود است
    - سعي نکين درمقابل خانواده همسرتان قرارگيريد همچنين سعي نکين بخاطر مشکلات خودتون با خانواده همسرتان پاي شوهرتان را به قضيه بايز کنيد چه براي تاييد وچه براي حمايت نمودن از شما .... اين خطرناک ترين کاري ست که ميشه انجام داد چون بازنده نهايي فقط خودتون هستيد .
    - همه ما نسبت به خانواده خودمون واصل ونسب خودمون حساس هستيم وتجربه نشون داده مخدوش نمودن خانواده ها از هرطرف سبب شکاف جدي درپيوند زناشويي خواهد شد که ترميم آن تقريبا سخت ويا غيرممکن خواهد بود .
    - شان وشخصيت خودتون رو حفظ کنيد همه حرفها پاسخ نياز ندارد همه انتظارات موضع گيري نميخواهد همه گوشه وکنايه ها برخورد نميخواهد سعي کنين با خويشتن داري هم صبر وحوصله خودتون رو افزايش دهيد وهم اينکه احترام وجايگاه خودتون رو بين خانواده همسرتون حفظ کنين شک نکنين همه ما انسانها وخانواده هاي ما ايراد واشکالاتي دارند وهيچ کس بدون عيب وخطا نيست پس اگه قرار باشه بخاطر کارهايي که مادوست ندايم ويا نميپسنديم ولو اينکه حق با ماهم باشد قرار به درگيري وواکنش دادن باشيم به سرعت از طرف خانواده همسر منزوي وطرد ميشويم همچنين تجربه نشان داده همينطور براساس احاديث گه صبر وگذشت ذوب کننده بدي هاست .... بالاخره اين مقطع ميگذرد ببينيد درپايان اين دوران چه آماري براي خودتان ثبت ميکنيد يه دختر با وقار ومودب وآداب دان ومتين وفهيميده يا يه دختر پرخاشگر بي ادب وگستاخ و....( باعرض معذرت ) انتخاب با شماست .
    - شما درطول زندگي تان حتما ...تاکيد ميکنم حتما به حمايت هاي خانواده همسرتان نياز خواهيد داشت پس سعي نکنين آنها را با بهانه هاي مختلف از خودتون دور کنيد کهه با دور شدن آنها همسرتان هم از شما دور خواهد شد .
    - همه زندگي ها درابتدا مشکلاتي دارد که ناشي از تضاد افکار ؛ تربيت ؛ ايده آل ها و... ميباشد ملي همه انسانها بطور غريزي آمادگي تسليم درمقابل محبت واحترام و وقار را درند پس تا ميتونيد باهاشون خوب باشيد بدونين ميده اين همل در بلند مدت در دامان شما خواهد بود .
    - با همسرتون صحبت کنيد وبدون اينکه درحضور او از خانواده اش بدگويي وگله مندي نماييد درارتباط با مشکلات خودتون صادقانه حرف بزنيد واز اون بخواهيد بجاي اينکه ميان شما داوري ويا حمايت نمايد ...کمک کند تا افکار ورفتارشما با خانواده خودش با هم مشترک شود ازش بخواهيد به شما کمک کند تا آنها را بهتر درک بکنيد وبهش بگيد که به اونها احترام ميذاريد وبراشون ارزش قايليد....
    - درپايان يادآوري ميکنم اگر ما نياز داريم که ديگران اشتباهات مارا بخاطر ما ببخشند پس خودمان هم بايد به راحتي ديگران را ببخشيم وبدونيم زمان براي رفتارهاي درست وصحيح به قيمت بالا ميگذرد

  11. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 28 اسفند 92 [ 21:13]
    تاریخ عضویت
    1392-10-16
    نوشته ها
    25
    امتیاز
    224
    سطح
    4
    Points: 224, Level: 4
    Level completed: 48%, Points required for next Level: 26
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class31 days registered100 Experience Points
    تشکرها
    0

    تشکرشده 28 در 14 پست

    Rep Power
    0
    Array
    من تازه از کار قبلیم بیرون اومده بودم و زمانی ک همسرم به خاستگاری من اومد من اولین روز کاریم در جای جدید بود همه صحبتا درباره شاغل بودن من و حتی ادامه تحصیل من زده شد و با موافقت همسرم و خانوادش روبرو شدیم . قرار شد هر زمان ک من از کار کردن خسته شدم خودم کنار بکشم ن اینکه ب اجبار کسی باشه. من با رضایت کامل و شوق فراوان خودشو خانوادش انتخاب شدم . اونا قبل ازینکه بیان جلو کلی درباره منو روحیاتم و اخلاقم و اهدافم توی فامیل تحقیق کردن و مورد تایید همه بودم ( اینا همه حرفای خودشون بود ک روز اول بمن زدن و مشخص میشه ک منو همونجوری خواستن ن اینکه من عوض بشم ) از اول من و همسرم قرار گذاشتیم ک نذاریم خانواده ها دخالت کنن ( اگه نظرات سازنده ای داشته باشن آره ولی نذاریم دخالت کنن )من اصلا نمیخوام همسرم رو آدم بی منطقی نشون بدم و خودم رو فوق العاده با منطق . همه آدما خوبی و بدی دارن . من منکر خوبی های همسرم نیستم و قبلا هم گفتم زمانی ک باهم بودیم خیلی خوش بودیم یعنی نمیذاشتیم ناراحتی بینمون بوجود بیاد . وقتی عقد کردم بارها مادر شوهرم جلوی جمع و بخصوص همسرم شروع میکرد به انتقاد از کارم من همیشه حرفاشو گوش می کردم و بیشتر مواقع حس میکردم اگه ج بدم جو متشنج میشه پس ساده از کنارش میگذشتم بعضی مواقع هم حسن کارمو می گفتم و اینکه دوسش دارم ولی چون با لحن دلسوزانه می گفت همسرم دیگه ولم نمی کرد شروع میکرد به صحبت کردن با من این موقع ها مادرش خودشو کنار می کشید و هر از گاهی ی آرزوی ساختگی از خودش در میاورد و ب پسرش می گفت ک من آرزو دارم عروسم شاغل نباشه و باهم مرتبا مسافرت بریم.من همیشه ب همسرم می گفتم نباید عادت کنیم توی جمع باهم بحث کنیم مخصوصا در باره مسائلی ک مربوط ب خودمونن ولی همین ک مادرش زمینه رو میداد من می بایست ی ساعت بشینم حرفای همسرم و گوش کنم مثلا مادرش انتظار داشت من شب ک از کار بر میگردم باشون برم عروسی . یا مهمانی خونه یکی از اقوامشون یا پارک . ولی من همیشه خسته بودم و خستگی روی صورتم خیلی تاثیر میذاشت جوری ک بعضی مواقع اطرافیانم فکر می کردن از بودن باهاشون راحت نیستم من بخاطر سر دردهای شدیدی ک داشتم باید شبا زودتر می خوابیدم ( تا ساعت 11 ). سه تا خواهرایی ک قبل از من ازدوج کردن هیچ کدوم وقتی عقد بودن نه شبا خونه همسراشون می خوابیدن و ن باشون مسافرت می رفتن . من با اینکه درباره شرایطم با همسرم قبل از عقد صحبت کردم ک من نمی تونم شبا خونه شما بخوابم. یا خارج از شهرمون باهات جایی نمی تونم بیام . چون پدری متعصب داشتم . براش توضیح دادم تا وقتی ک توی خونه پدرم هستم باید این مسائل رو رعایت کنیم انشاالله هر وقت رفتیم توی زندگی دیگه هیچ چیز محدودمون نمیکنه . اونم با روی باز قبول کرد ب قول خودش همیشه بم می گفت با فکر حرف میزنی و حرف حساب ج نداره .برای مثال ی موردی پیش اومد ک همسرم با خانوادش رفتن شهرستان . من داشتم با همسرم تلفنی صحبت میکردم گفتم به مامان اینا سلام برسون بعد مادرش گفت چی میشد تو از کارت میگذشتی و میومدی منم با خنده گفتم حالا وقت واسه مسافرت مشترک زیاده خدا عمر بده چرا ک نه ؟ این از کارم ک زدن زیرش و همش مخالفت می کردن و اونقدر از همسرم می خواستن ک با من صحبت کنه ک همسرمم مطابق میل اونا رفتار می کرد دیگه بهشون نمی گفت ما با هم صحبت کردیم و مشکلی از نطر من نیست ..قبل از اینکه مشکل دوم رو بگم ی بیو گرافی کوچیک از خودم میگم فقط میخوام بدونید نمیخوام از خودم تعریف کنم ( ظاهرم : قد بلند. با چهره ای خوب ک همیشه ب خودش میرسه . اخلاق : آروم . کسی ک بیشتر توی روابطش بخصوص روابطی ک طرف مقابلشو نمی شناسه خیلی محتاط رفتار می کنه . من وقتی با کسی آشنا میشم سعی می کنم بیشتر شنونده و بیننده باشم تا بخوام ی دفعه شوخی رو شروع کنم و خدایی ناکرده سوء تفاهمی بوجود بیاد . آدم شوخی ام . ولی همیشه حد خودمو نگه میدارم ک خدایی نکره مشکلی پیش نیاد ن بی احترامی می کنم ن با رفتارم اجازه میدم بهم بی احترامی بشه . متعادلم . حرف حساب رو کاملا می پذیرم . ) بر عکس خانواده همسرم ک همه از هر دری صحبت می کنن تا همو بخندونن دختر پسر فرقی نمیکنه بعضی مواقع ی کوچکترشون ی شوخی با بزرگترش می کرد یا حرفی میزد بعد همشون می خندیدن اونم ن خنده معمولی بلکه قهقهه ک واسه من پذیرفتی نبود. خب حالا واسه ک تا بحال اینجور نبودم و حد و حدودا بین کوچیک و بزرگ یا حتی دو تا آدم همسن رعایت میشد حس بدی بهم دست میداد جاهایی ک خندم نمی گرفت نمی خندیدم ی جاهایی هم ک راه داشت بخندم دریغ نمی کردم و منم می گفتم می خندیدم ولی مادرش بارها توی جمع خانواده ها و حتی فامیلای خودشون تاکید می کرد تو چیزی نبودی ک من می خواستم بعد همه می گفتن چطور دلت میاد عروس ب این خوبی خدا بهت داده این حرفو نزن ( جالبش اینجاست هر کس منو می دید بابت من بهشون تبریک می گفت ) بعد مادر شوهرم خیلی سرد و بی تفاوت می گفت ن اگه میدونستم اینجوری نمی رفتم براش . عکس العمل چند حالت داشت ( 1 . ب همراهی فامیل ب شوخی ردش می کردیم و می گفتیم علف باید ب دهن بزی شیرین بیاد ک اومده 2 . بعضی مواقع نشنیده می گرفت . 3 . ی بار هم دیگه کم آوردم بغض کردم و رفتم توی اتاقی اشکم اومد پایین جوری خواهرش میومد می گفت مامانمه دیگه زبون نیش داری داره ازش دلخور نشو ) خب من می بایست چ می کردم من ک نمی تونستم خودم باب میل مادر شوهرم تغییر بدم پس اونموقع شخصیت خودم چی میشد حالا جالبش اینجاس ک همیشه همسرم می گفت من تو رو همین طور که هستی می خوام آرومی . شوخیات ی حدی دارن . ب موقع جدی میشی . مهربون میشی . نازک نارنجی میشی و لی بدون من تورو میخوام ولی حاضر نبود به خانوادش بگه نمیدونم دلیل سکوتش چی بود ازش پرسیدم جوابی نداد . نمی دونم چرا همسرم منو نادیده گرفت . دلیل سکوتشو هیچ وقت نفهمیدم آخه اونی که همیشه از بودن با من افتخار می کرد و ذوق میکرد و خوشحال بود ی دفه چی شد ؟ گیجم . خیلی خسته ام . یاد آوریش داغونم می کنه . متاسفانه خودم ب مشاوره نرفتم ولی از مطالب مفید اینترنت چیزای خوبی پرینت می گرفتم و با هم می خوندیم و سعی می کردیم برای هم بیشتر تلاش کنیم . بخدا نمیدونم چی شد . نمی دونم . آدمی هم نبودم ک غر غر کنم و همش بازخواستش کنم . فقط یکی دوبار ازش خواستم جایگاه من رو توی خانوادش مشخص کنه ولی بازم کوتاهی کرد. باورتون میشه وقتی مثلا مادرش ازم عصبانی میشد ک برای مثال باشون جایی نرفتم بعد ازون هر کدوم از فامیلای خودشون ( مادر شوهرم ) ک منو میدیدن و با کارای ایشون موافق بودم با من بد رفتار می کردن . آخه این مسائل چ ربطی ب بقیه داشت ؟ چرا همه فامیل بایستی بدونن ک من باشون کجا رفتم و چی گفتم یا ازم ناراحتن ؟ خب منو کوچیک می کردن اول کوچیک میشدن . وای خدای من . اونقدر این چیزا رو با خودم مرور کردم ک دیگه کشش ندارم .

  12. #9
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    سه شنبه 02 خرداد 96 [ 08:11]
    تاریخ عضویت
    1392-1-27
    نوشته ها
    221
    امتیاز
    4,855
    سطح
    44
    Points: 4,855, Level: 44
    Level completed: 53%, Points required for next Level: 95
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger First Class1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    129

    تشکرشده 303 در 118 پست

    Rep Power
    34
    Array
    سلام عشق نوجوانی جان امیدوارم حالت خوب باشه و از اینکه با بچه ها صحبت کردی کمی اروم شده باشی.
    خانم خوب من از نوشته هات متوجه چندتا از اشتباهاتت شدم:
    1 موقع عقد وقتی فهمیدی اونها راضی نیستند باز جلو رفتی و عقد کردید.
    2 برای عروسیت هم دوباره خودت اقدام کردی.
    درمورد اول بهتر بود کمی پرسوجو میکردی ببینی چرا یکدفعه ناراضی شدن.ایا پرسیدی؟
    درمورد دوم برای مراسم ازدواج هرکسی تو خانواده ی دو طرف وظایفی داره تو تنهایی سعی کردی اون کارها رو انجام بدی خوب شاید به خانواده ی همسرت برخورده و فکر کردن تو اصلا براشون ارزش قائل نیستی.البته حق نداشتن همه چیز رو بهم بزنن.
    الان قبل از هر اقدامی برو پیش مشاور بایه مشاور حضوری صحبت کنی بهتره.بعد هم تو چه مرحله ای هستین الان؟
    اگه خدای ناکرده در پیچ و تاب جدایی من شنیدم الان قبل از دادگاه زوجها رو میفرستند برای مشاوره تا مشاور دلیل جداییشون رو مشخص کنه پس دراین یک مورد همسرت باید بیاد پیش مشاور از این فرصت استفاده کن و سعی کن دلیل کارهاش رو توسط مشاور بفهمی.اگه میتونی از بزرگترهای فامیل استفاده کن تا بتونی دلیل کارهاشون رو بفهمی.بازم میگم هزارتا راه هست برای نجات زندگیت.کمی فکر کن و به خودت و اون فزصت استراحت بده.اگه میتونی برای یه مدت برو مسافرت با خواهری یا مادری یکم خوتو اروم کن تا بتونی بهتر تصمیم بگیری.با یکی تو خانواده ات که باهاش راحتی صحبت کن حتی اگه نتونه کاری برات بکنه حداقل میتونه دلداریت بده.امیدوارم ختم به خیر بشه

  13. #10
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 فروردین 98 [ 02:42]
    تاریخ عضویت
    1391-9-10
    نوشته ها
    485
    امتیاز
    9,513
    سطح
    65
    Points: 9,513, Level: 65
    Level completed: 55%, Points required for next Level: 137
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran5000 Experience Points
    تشکرها
    1,478

    تشکرشده 1,276 در 407 پست

    Rep Power
    73
    Array
    عشق نوجوانی عزیز
    لطفا بین نوشته هات یکم فاصله بذار، خوندنش واقعا سخته
    عنوان تاپیکت هم ربطی به مشکلت نداره و زیاد توجه کسی رو جلب نمیکنه.
    توی این مدت جدایی همسرت ازت خبری نگرفت. خودت چطور؟؟ نکنه مثل تاپیکت باهاش برخورد کردی و خودتم سراغی ازش نگرفتی؟! اگه نگرفتی آیا اینکارو به خاطر غرورت کردی؟
    در حال حاضر حفظ این زندگی چقدر برات ارزش داره؟ منظورم اینه که خودت دیگه همه چیزو تموم شده میبینی یا هنوز امیدی به درست شدنش داری؟ و چقدر حاضری برای حفظش انرژی بذاری؟


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بی اعتمادی به شوهر
    توسط sayeh_m در انجمن درگیری و اختلاف زن و شوهر
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: سه شنبه 30 آبان 91, 11:47
  2. چه طور دوباره اعتماد کنم؟
    توسط a.a در انجمن تعدد زوجات، چند همسری، صیغه موقت
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: یکشنبه 07 آبان 91, 14:43
  3. چگونه به همسرتان اعتماد کنید
    توسط eghlima در انجمن شوهران و زنان از یکدیگر چه انتظاراتی دارند
    پاسخ ها: 0
    آخرين نوشته: شنبه 31 تیر 91, 13:58
  4. بي اعتمادي و بدبيني نسبت به ديگران (شناخت، اعتماد)
    توسط parse در انجمن سایر سئوالات مربوط به ازدواج
    پاسخ ها: 14
    آخرين نوشته: پنجشنبه 29 مهر 89, 19:16

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 06:44 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.