سلام
من 29 سالمه همسرم 36.یک سال و نیمه ازدواج کردیم.یه پسر 2 ماهه دارم.همسرم قبلا یک بار ازدواج کرده بود.اون زمان من تازه به اون محل کار رفته بودم که شوهرم رو دیدم .ازش خیلی خوشم میومد اما چند روز نگذشته بود که شنیدم در حال اشنایی با کسی بوده و همون موقع هم قراره خواستگاری بره و .... .منم دیگه محل کارم عوض شده بود و ندیدمش دیگه.بعد از3 سال اتفاقی هم رو دیدیم.گفت که 2ساله جدا شدن و پیشنهاد اشنایی داد و ازدواج کردیم.
همون دوران اشنایی هم احساس میکنم اینقدر از علاقه من به خودش مطمئن شده بود که یه جوری شده بود که انگار من مشتاقترم.تو همه چیز کوتاه اومدم حتی مهریه.هی میگفت از ازدواج میترسم و ... وقتی زیاده روی میکرد من میگفتم پس کات کنیم ولی زنگ میزد دوباره انگار نه انگار ...
بعد از ازدواجمون همه چیز خوب بود.الان بعد از یک سال ونیم یکم اختلاف پیدا کردیم.دو نوبت دعوای شدید داشتیم سر موضوعات خیلی الکی.شوهرم بچه که بود پدرش فوت کرد.مادرش رو میپرسته.
من یه کلمه گفتم که پرستار بچمون گفت که مامان میاد اینجا با خودش بچه فلانی (برادر شوهرم) رو میاره یه وقت بچمون رو زیاد دست میزنه اذیت نشه.سر این موضوع یک جنجالی به پا کرد که مامان من شاه زمینه و مامان من ... من نه تو رو میخوام نه بچه رو.من مامانم رو میخوام.وسایل خونه رو مشت میکوبید و ... . میگفت عجب غلطی کردم زن گرفتم و ....!!! من ماتم برد.ما تا حالا اختلاف نداشتیم اصلا.همه به شوهرم حسودی میکردن که اینقدر زنش دوستش داره و بی ازاره.به خدا یه بار فقط پیش اومده بود که گله کرده بودم فقط از رفتار مامانش.روابطم با خانوادش خوب بوده همیشه.شروع کرد که مامان تو به بچه ما گفته پدرسوخته.این یعنی فحش به من!!! مامانت زدا پشت من خندیده.این یعنی میخواسته منو بزنه!!!
دیشب مامانش گفت شوهر خواهرم فوت کرده رفتم تو قبر روش رو زدم کنار.من گفتم چه جراتی کردینا.یه هو شوهرم پرید به من.شماها که خودتون 20 نفری فامیلات پریدن تو قبر داییت!!!! من ناراحت شدم یه جنجالی راه انداخت .خودش رو میزد.میگفتبابات واسه مرده ما ارزش قائل نیستو ....حالا خودش هم میدونه که حرفاش بی مورده.شب قبلش کمر درد داشت گفت سر خاک شوهر خالم نمیتونم برم.نمی دونم چی کار کنم و بابای بیچارم گفت خوب نرو استراحت کن. همین!!!! همون شب نصف شب بابابم کل شهر رو گشت واسش دارو بخره اون وقت این اینجوری میگه.
خسته شدم از کج فهمیش.سال دایی من میخواست بیاد با اخم و تخم اومد فقط چون من جلسه روزه ای که مامانش بود نرفتم( 20 روز بود زایمان کرده بودم اون روز هم طوفان بود.مامانش اصرار میکرد باید بیای بچه رو هم بیاری). احساس میکنم علاقم بهش داره کم میشه.روابطمون سرد شده نسبت به قبل.کمکم کنین لطفا
ا
علاقه مندی ها (Bookmarks)