سلام، با یه دل شکسته اومدم باز به این سایت، نمیدونم باید از غمم به کی و چی پناه ببرم و چطوری مشکلاتمو با شوهرم حل کنم. دیگه نه من تواناییشو دارم از نظر روحی نه شوهرم اون آدم ساده و صادق و عاشق قبله.
روزو ساعتی نیست که باهاش باشم و ازش دلم نشکنه و یه بدی جدید ازش نبینم.
هنوز تو عقد هستیم. مثلا امروز که با پیشنهاد و درخواست من قرار گذاشتیم، شاید 10 تا کار بد بزرگ ازش دیدم که داغونم داره میکنه،شاید تو یه روز ازش دهها دروغ اساسی بشنوم. تو فکر جدایی و تحمل نداشتنم واسه ادامست، به عنوان مثال چند تا از کارایی که امروز ناراحتم کرد :
-همه مسائل مالیشو ازم پنهان میکنه، مثلا حقوق و پس اندازش و اینکه امروز تو کیفش دیدم یکی داره ضامنش میشه ولی وقتی ازش پرسیدم لو نداد و با یه دروغ تابلو که اون وام چند ماه پیشمو که گرفتم میخواست ضامنم بشه که الان آورد واسم!!!
-مثلا برا عروسی که میخاد نهایت کم بذاره برام، یچیزای بدیهی که واسه هر دختری هست رو ازم انتظار داره بگذرم مث گرفتن عکس عروسی یا باغ برا پیش فیلم یا رفتن به یه آرایشگاه بنجول یا محدودیت تو تعداد مهمونا یا دادن یه شام آبروبری با یه نوع غذا، از منی که کلی موقعیت اجتماعی بالایی دارم و تو خونواده خیلی متشخصی هستم و کلی آرزوها دارم
-یا برا کلاسی که میتونستیم باهم باشیم، از من کلاسشو جدا کردو گفت نمیخوام باتو تو یه کلاس باشم، نمیدونم بخاطر ترسیدن از کم آوردن علمی جلوم بود یا وجود زنش مزاحمت داشت براش تو یه کلاس ترمیک مختلط
- به من میگه پول ندارم برات خرج کنم و عروسی معمولی بگیرم ولی به پیشنهاد خواهرش شریکی یه لپتاپ خریده با اینکه خودش نیازی نداشت.، از قبل قرار بود بخره ولی چون من مخالفت کردم بااینکارش، با اینکه مطمئنم ولی لو نمیده که به خواهرش پول داده
- یا رفتیم به پیشنهاد من به رستوران(بدون اینکه بعد از ظهر با اینکه میدونست از سرکار میام و خسته و گرسنم اصلا ازم بپرسه گرسنه ای یا نه) برا خودش یه غذایی گرفت که 2.5 برابر قیمت غذای من بود و وقتی گفتم یه غذاییو دوست دارم که یکم گرونتره و شاید میرسید به نصف قیمت غذای اون، برام سفارش نداد و چهرشو تو هم کرد. غذای خودشم خورد بدون اینکه ازش کوچکترین تعارفی بهم کنه
-چنروزه که میگه میرم سرکار ولی میفهمم که نرفته و نمیدونم دنبال چه کارایی داره میره و کجاست
درضمن شوهرم از ناراحتی و عذاب کشیدنم لذت میره و میخنده و اصلا کاری نمیکنه که ناراحتیم کم شه
همه زندگی شوهرم خونوادشه، من یک هزارم اونام براش ارزش ندارم، میدونم بی سیاستی و احساساتی بودن و گریه ها و شکوه های زیادم اوضاعمو بدتر کرده، ولی الان موندم چیکار کنم، تحمل کنم به امید اینکه بعد عروسی بهتر شه یا الان جدا شم؟واقعا نه طاقت جداییو دارم نه تحمل رفتاراشو. جدایی از اون یعنی تموم شدنم
توروخدا بگید راه چاره من چیه؟ از بس گریه و فکروخیال میکنم دارم آب میشم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)