حدوداً ۶ سال پیش با هم آشنا شدیم، تو یک دانشگاه بودیم، از اون اول میدونستم که به درد من نمیخوره ، چون از لحاظ موقعیت خانوادگی و فرهنگی از من پایین تر بود ، ولی بعد از یه مدتی شاید عادت یا سرپوش گذاشتن روی واقعیتها بهش عادت کردم، بعد از چند ماه خیلی اصرار میکرد که بیاد خواستگاری ، هر چی من میگفتم خیلی زوده ، ولی اون میگفت این تشریفات خودش کلی طول میکش در ضمن خانواده با هم آشنا میشن، خلاصه بعد از کلی بحث من راضی شدم بیان خواستگاری، چون واقعا نمیدونستم که چی کار باید کنم، پدر و مادرم گفتن بهتره شما چند ماهی بیشتر با هم رفت و آمد کنید بعد تصمیم بگیرید، ولی متاسفانه بعد از مدتی فهمیدیم که مادرم به بیماری سرطان مبتلا شده و این بیماری لعنتی برای همیشه زندگی من و خانوادهٔام را بهم ریخت. دیگه برام مهم نبود دارم چی کار میکنم، خانودام که اینقدر درگیر این مریضی و شیمی درمانی بودن هیچ کمکی نمیتونستن به من کنن. بعد از یک سال از خواستگاری و تو اوج شیمی درمانی مامانم با اصرار اون که میخوام همه چیز رسمی بشه ازدواج کردیم.
بعد از وارد شدن تو زندگی مشترک تازه تموم اون چیزیهای که روزهای اول اشناییمون میدونستم مشکل ساز میشه مثل پتک خورد تو سرم، واقعا با خا نهای از پای بس ویران کاری نمیشد کرد ، ولی من با وجود مریضی مادرم تمام سعیام میکردم تا همه چیز رو درست کنم!!! یک چیزی که آغاز زندگی مشترکمون اذیتم میکرد تا الان هم ادامه داره، اینه که دروغ میگه، بعد وقتی ازش میپرسم میگه یادم نمیاد، یا من اینطوری فکر کردم، یا منظورم این نبود، تازگیها هم که میگه نه من اصلا اینطوری نگفتم، تو داری دروغ میگی :(( فکر کنید با یکی از صبح تا شب زندگی کنی ولی نسبت به حرفهای که میزنه اعتمادی نداشته باشی، واقعا حس خیلی بدی است. مثلا وقتی قرار یه کاری بکنه، ولی میگه نشد و هزار تا بهونه میاره، من به جایی رسیدم که نمیدونم داره دروغ میگه یا راست :((
چند بار تو این چند سال به فکر جدایی افتادم ولی به خاطره مریضی مامانم هم که هر سال داره وارد فاز بدتری میشه و الان واقعا به مراقبت دائم نیز داره، نمیتونستم مشکلاتمو با خانوادهام در میان بذارم ، آنها فکر میکنن من واقعا هیچ مشکلی ندارم ، چون تو این سالها با تمام وجودم سعی میکردم همه چیزو خوب جلوه بدم!! الان متاسفانه ۲ ماه باردار هستم و به جایی رسیدم که فکر میکنم واقعا نمیتونم ادامه بدم از همه چیزش بد میاد و همش فکر میکنم خودم به درک دارم یه انسان بیگناه را وارد این زندگی پر از دعوا و دروغ میکنم. چند روز پیش فکر میکردم ، من که تو این چند سال کوچکترین احساس خوشبختی و شادی نکردم، آخه چرا ادامه دادم! تمام زندگیش اینه که از سر کار بید بعد بشینه پای تلویزیون و فیلم ببینه بارها سر این موضوعها باهم حرف زدیم ولی کوچکترین تغییری نکرده، میگه بیرون رفتن پول میخواد اگه میخواهی بری بیرون برو به اندازهای من پول درار ، در صورتی که تو این مدت بابایی من کلی به ما کمک میکرد و خونهای که توش هستیم رو بیشتر پولش بابایی من داده!! میگه برو یه شوهر پول دار کن تا خوشبخت و شاد شی، من مشکلی تو زندگیم ندارم و تغییری هم نمیکنم خیلی هم شاد و خوشبختم!
واقعا بریدم، به شدت ناراحت و غمگینام و میخوام این زندگی رو تمومش کنم، همش با خودم میگم چرا ۲ سال پیش این کارو نکردم ، خانوادهام هم که بخاطر نوه دار شدن خیلی خوش حالن ولی خبر ندران تو این ۲ ماه همش من گریه میکردم و دعوا داشتم و دروغ شنیدم،لطفا کمکم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)