به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 18
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 03 بهمن 92 [ 04:51]
    تاریخ عضویت
    1392-10-07
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    87
    سطح
    1
    Points: 87, Level: 1
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    3
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array

    می خواهم از شوهرم جدا شوم

    حدوداً ۶ سال پیش با هم آشنا شدیم، تو یک دانشگاه بودیم، از اون اول میدونستم که به درد من نمی‌خوره ، چون از لحاظ موقعیت خانوادگی و فرهنگی‌ از من پایین تر بود ، ولی‌ بعد از یه مدتی‌ شاید عادت یا سرپوش گذاشتن روی واقعیتها بهش عادت کردم، بعد از چند ماه خیلی‌ اصرار میکرد که بیاد خواستگاری ، هر چی‌ من می‌گفتم خیلی‌ زوده ، ولی‌ اون میگفت این تشریفات خودش کلی‌ طول میکش در ضمن خانواده با هم آشنا میشن، خلاصه بعد از کلی‌ بحث من راضی‌ شدم بیان خواستگاری، چون واقعا نمیدونستم که چی‌ کار باید کنم، پدر و مادرم گفتن بهتره شما چند ماهی‌ بیشتر با هم رفت و آمد کنید بعد تصمیم بگیرید، ولی‌ متاسفانه بعد از مدتی‌ فهمیدیم که مادرم به بیماری سرطان مبتلا شده و این بیماری لعنتی برای همیشه زندگی‌ من و خانوادهٔ‌ام را بهم ریخت. دیگه برام مهم نبود دارم چی‌ کار می‌کنم، خانودام که اینقدر درگیر این مریضی و شیمی‌ درمانی بودن هیچ کمکی‌ نمیتونستن به من کنن. بعد از یک سال از خواستگاری و تو اوج شیمی‌ درمانی مامانم با اصرار اون که می‌خوام همه چیز رسمی‌ بشه ازدواج کردیم.
    بعد از وارد شدن تو زندگی‌ مشترک تازه تموم اون چیزی‌های که روزهای اول اشناییمون میدونستم مشکل ساز می‌شه مثل پتک خورد تو سرم، واقعا با خا نه‌‌ای از پای بس ویران کاری نمی‌شد کرد ، ولی‌ من با وجود مریضی مادرم تمام سعی‌‌ام می‌کردم تا همه چیز رو درست کنم!!! یک چیزی که آغاز زندگی‌ مشترکمون اذیتم میکرد تا الان هم ادامه داره، اینه که دروغ میگه، بعد وقتی‌ ازش می‌پرسم میگه یادم نمیاد، یا من اینطوری فکر کردم، یا منظورم این نبود، تازگی‌ها هم که میگه نه من اصلا اینطوری نگفتم، تو داری دروغ میگی‌ :(( فکر کنید با یکی‌ از صبح تا شب زندگی‌ کنی‌ ولی‌ نسبت به حرف‌های که می‌زنه اعتمادی نداشته باشی‌، واقعا حس خیلی‌ بدی است. مثلا وقتی‌ قرار یه کاری بکنه، ولی‌ میگه نشد و هزار تا بهونه میاره، من به جایی‌ رسیدم که نمیدونم داره دروغ میگه یا راست :((
    چند بار تو این چند سال به فکر جدایی افتادم ولی‌ به خاطره مریضی مامانم هم که هر سال داره وارد فاز بدتری می‌شه و الان واقعا به مراقبت دائم نیز داره، نمیتونستم مشکلاتمو با خانواده‌ام در میان بذارم ، آنها فکر می‌کنن من واقعا هیچ مشکلی‌ ندارم ، چون تو این سالها با تمام وجودم سعی می‌کردم همه چیزو خوب جلوه بدم!! الان متاسفانه ۲ ماه باردار هستم و به جایی‌ رسیدم که فکر می‌کنم واقعا نمیتونم ادامه بدم از همه چیزش بد میاد و همش فکر می‌کنم خودم به درک دارم یه انسان بیگناه را وارد این زندگی‌ پر از دعوا و دروغ می‌کنم. چند روز پیش فکر می‌کردم ، من که تو این چند سال کوچک‌ترین احساس خوشبختی‌ و شادی نکردم، آخه چرا ادامه دادم! تمام زندگیش اینه که از سر کار بید بعد بشینه پای تلویزیون و فیلم ببینه بار‌ها سر این موضوعها باهم حرف زدیم ولی‌ کوچکترین تغییری نکرده، میگه بیرون رفتن پول می‌خواد اگه میخواهی‌ بری بیرون برو به اندازه‌ای من پول درار ، در صورتی‌ که تو این مدت بابایی من کلی‌ به ما کمک میکرد و خونه‌ای که توش هستیم رو بیشتر پولش بابایی من داده!! میگه برو یه شوهر پول دار کن تا خوشبخت و شاد شی‌، من مشکلی تو زندگیم ندارم و تغییری هم نمیکنم خیلی‌ هم شاد و خوشبختم!
    واقعا بریدم، به شدت ناراحت و غمگین‌ام و می‌خوام این زندگی‌ رو تمومش کنم، همش با خودم میگم چرا ۲ سال پیش این کارو نکردم ، خانواده‌ام هم که بخاطر نوه دار شدن خیلی‌ خوش حالن ولی‌ خبر ندران تو این ۲ ماه ‌همش من گریه می‌کردم و دعوا داشتم و دروغ شنیدم،لطفا کمکم کنید.

  2. #2
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دیروز [ 13:02]
    تاریخ عضویت
    1391-8-10
    محل سکونت
    جنوب
    نوشته ها
    1,566
    امتیاز
    44,733
    سطح
    100
    Points: 44,733, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    7,973

    تشکرشده 6,445 در 1,461 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    358
    Array
    سلام دوست عزیز. خوش اومدی.
    شماوشوهرتون چندسالتونه؟دعواهاتون دقیقا سرچه موضوعاتی هست؟چرا فکرمیکنید دروغ میگه؟درچه مورددروغ میگه؟آیابهتون ثابت شده یافقط حدس میزنید؟
    ببین عزیزم بادعوا ومشاجره نمیشه بامردها کناراومد بایدازراهش باهاش صحبت کنی؟نمیشه مدام بهش گیرداد که توداری دروغ میگی یاراست؟چون بدترمیشه.
    اول به سوالها دقیق ومفصل جواب بده تادوستان بهتر بتونن کمک کنن.
    درضمن توالان باید به فکر نی نی عزیزت باشی وخودت روازاسترس ودعوا وگریه دور نگه داری.چون اینها واسش سمه!!!بس آروم باش.نگران نباش همه مشکلات راه حل دارن.طلاق آخرین زینه ست. بشین فک کن ببین که توی این دوسال توچقدر واسه زندگیت تلاش کردی؟
    موفق باشی

  3. 2 کاربر از پست مفید paiize تشکرکرده اند .

    khaleghezey (یکشنبه 08 دی 92), mercedes62 (جمعه 13 دی 92)

  4. #3
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 03 بهمن 92 [ 04:51]
    تاریخ عضویت
    1392-10-07
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    87
    سطح
    1
    Points: 87, Level: 1
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    3
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    من ٣٢ سالم و اون ٣٤ سالشه. آره مطمينم دروغ ميگه. اوايل فكر مي كردم واقعا يادش نمي اد "چون همش مي گفت يادم نيست كه اينو گفتم يا منظورم اين نبوده" ولي بعدا فهميدم اينطوري دروغهاشو توجيه ميكنه! مثلا يكي از مواردي كه خيلي دعوامون مي شه اينه كه اگه قرار كاري را انجام بده حداقل يك ماه يا شايد بيشتر طول مي كشه تا اون كار را انجام بده. حتي اگر خونه مشكل اساسي داشته باشه ! مي خواست وسايل كامپيوتر و كتابش را از گوشه اتاق جمع كنه مي گفت من ٢ ماه وقت مي خوام!! در صورتي كار نيم ساعت بود، بعد مي نشست پاي تلويزيون و فيلم مي ديد! تازه بعد از ٢ ماه با كلي دعوا جمعشون كرد.
    ديگه با هيچ كدوم از دوستام رابطه ندارم ، چون هر وقت مي خواستن جاي برن يا دعوتمون مي كردن همش پاسخ سر بالا مي داد " مثلا : حالا ببينيم چي ميشه" حالا اونا راجع به پس فردا حرف مي زدن! ازش مي پرسم چرا اينجوري جواب ميدي، " مي گه دقيقا معلوم نبود مي خوان چي مي خوان بكنن" !
    احساس مي كنم هر سال بدتر ميشه، منم هر كاري كه تونستم كردم باهاش اروم حرف زدم باهم كلي حرف زديم ولي بعد از چند روز اوضاع مثل روز اول مي شه!
    يكي ديگه از مشكلاتمون اينه كه مثل ربات مي مونه، اگر كاري را ازش خواستي انجام ميده و گرنه كوچكترين احساس مسئوليتي نسبت به هيچ چيزي و هيچ كسي نداره! خدا مي دونه چقدر من از خواسته هام زدم و كارها رو خودم به تنهايي انجام دادم بهم مي گه تو باز فيلم هندي بازي در اوردي توهم برت داشته و گرنه من همه كارا رو مي كنم.
    دارم ديونه مي شم ديگه نمي تونم ادامه بدم

  5. #4
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    دوست عزیز شاید شما الان به خاطر بارداری حساسیتتون بیشتر شده.

    در مورد بچه و این که بعد از جدایی چی می شه فکر کردید؟ صحبت کردید؟
    تو این چند سال هیچوقت حرف جدایی بینتون بوده؟ نظرش چیه؟
    اگر می خواهید برای صلح جهانی کاری انجام دهید به خانه خود بروید و به خانواده تان عشق بورزید .
    مادر ترزا

  6. #5
    عضو کوشا

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 24 آذر 00 [ 21:47]
    تاریخ عضویت
    1391-2-29
    نوشته ها
    421
    امتیاز
    12,188
    سطح
    72
    Points: 12,188, Level: 72
    Level completed: 35%, Points required for next Level: 262
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    662

    تشکرشده 635 در 275 پست

    Rep Power
    67
    Array
    سلام
    به نظر من شوهر بدی نداری فقط خودت خیلی سختگیری
    ببین وقتی یه مرد خسته از کار میاد خونه واقعععععععا احتیییییییییاج به استراحت داره
    ما از صبح تو خونه در و دیوار دیدیم و خونه برامون خسته کننده هست ولی این شوهرای بیچاره از صبح با 10 تا ادم جور و واجور سر وکله میزنند خسته می شوند عصبی میشوند و دوست دارند بیان خونه رو کاناپه یا وسط حال خودشون را ولو کننند و پاهاشون _را که از صبح پشت میز اویزون بوده یا مثلا راه رفتند یا کارشون ایستاده بوده_ دراز کنند شوخی نمی کنم باهات دارم جدی میگم و درک کن شوهرت را
    وقتی شوهرت میاد خونه رو ساعت نگاه کن وتا 45 دقیقه -1 ساعت بعد از امدنش هیچی جز سلام و احوالپرسی کوتاه بهش نگو بزار یه مدت کوتاه جو ارام باشه بزار درک کنه و بفهمه که محیط خونه چقدر بهش ارامش میده
    ما خانمها هم همین طوریم اگه خودت خسته بیای خونه و یکی شروع کنه یه ریز برات حرف بزنه گله گذاری کنه یاکارهایی که از صبح انجام داده یا کارای فردا را بخاد برات بگه چه احساسی بهت دست میده ؟؟؟؟؟؟
    تو هم باید یه سرگرمی برا خودت پیدا کنی و طول روز خودت را با یه کلاسی سرگرم کنی

    بعدش به نظر من شوهرت اصلا دروغ نیست (با این مثالهایی که خودت زدی ) این انگ را بهش نچسبون

    به نظر من شوهرت یه مرد صادق است و از اول به خیال ازدواج پا پیش گذاشته و تو را می خواسته و هدفش برعکس خودت دوستی و سرگرمی نبوده و دوست داشته تا مادرت سر پاهست زودتر برنامه ازدواجش شما باهاش سر بگیره و واقعا اگه مشکل خاصی داشت حتما خانواده ات باهاش مخالفت میکردند و اجازه نمی دادند که باهاش ازدواج کنی
    مسئله مالی و و اختلاف فرهنگی بین دو خانواده تو همه ازدواجها هست ولی هر جا یه نمود پیدا میکنه
    یکی اختلاف فرهنگی شون تو اداب معاشرت خیلی نشون میده یجا تو تحصیلات یه جا دیگه من بهش میگم ادب داخلی (یعنی اینکه مثلا زن و شوهر تو خونشون احترام طرفشون و خانواده اش را نگه نمی دارند ولی در ظاهر و بیرون خوبند و هر میبینه میگه وای ادب حسابیه)و....

    اینکه بخوام با نوشتن منظورم رابرسونم خیلی سخته
    به نظر من اگه یه خورده رو خودت کار کنی حتما وضع بهتر میشه مشکل زندگیتون اینه که شما یه ذره خودتو بالاتر میگیری و شاید نمی خوای باهاش قاطی شی و می تون بگم که هنوز نتونست باهاش صمیمی شی
    بهش اعتماد کن و باهاش مهربون باش اینقدر هم ازش ایراد نگیر دختر خوب
    و اینکه خاطر جمع نباش که اگه جدا شدی شوهر بعدیت حتما یه سوپر من هست همانطور که خودت صد در صد کامل و بی نقص نیستی

  7. 4 کاربر از پست مفید نازنین2010 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (یکشنبه 08 دی 92), mercedes62 (جمعه 13 دی 92), واحد (یکشنبه 08 دی 92), شیدا. (یکشنبه 08 دی 92)

  8. #6
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 03 بهمن 92 [ 04:51]
    تاریخ عضویت
    1392-10-07
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    87
    سطح
    1
    Points: 87, Level: 1
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    3
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    من هم از صبح مي رم سركار عصر بر ميگردم، باور كنيد اعتمادمو به حرف هاش كاملا از دست دادم! مثلا تو مورد اخر يكي از وسايل خونه خراب شده بود ، بعد از چند هفته گفت به شركت سازندش زنگ زدم گفته شامل گارانتي نمي شه ، به خدا به جاي رسيدم كه نمي دونم راست مي گه يا نه ! اين موضوع خيلي ازارم مي ده ، شما درست مي گيد من خودمو بالاتر از اون مي بينم اون اوايل خيلي سعي مي كردم طرز لباس پوشيدن يا برخي از برخورد هاشو درست كنم ولي شايد تا حدي كمي هم موفق شدم ولي خيلي وقت كه ديگه بيخيال شدم . راجع به جدايي با هم تا حالا حرف نزديم ، من از لحاظ روحي خيلي فشار روم است و واقعا اراده ام رو از دست دادم همش مي گم نكنه به خانواده ام فشار بيشتري وارد كنم اونها تو شرايطي نيستن كه مشكل ديگه از بيرون بهشون وارد بشه. يكي ديگه از دلايلي كه خيلي اشفته ام. بچه ام است آخه چرا من بايد تو همچين شرايطي يك موجود بيگناه به دنيا بيارم.

  9. #7
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 19 شهریور 96 [ 07:29]
    تاریخ عضویت
    1390-9-26
    نوشته ها
    86
    امتیاز
    4,735
    سطح
    43
    Points: 4,735, Level: 43
    Level completed: 93%, Points required for next Level: 15
    Overall activity: 12.0%
    دستاوردها:
    1000 Experience PointsVeteran
    تشکرها
    149

    تشکرشده 135 در 57 پست

    Rep Power
    0
    Array
    دوست عزيز شوهر تو آنقدرها هم بد نبوده كه اين همه سال با او زندگي كردي، مطمئن باش احساس و حالات روحي الان تو ناشي از تغييرات هورموني ناشي از بارداري هست و منتظر اين نباش كه به اين زودي ها حالت بهتر شود، تازه افسردگي بعد از زايمان هم هست. بنابراين بايد بتواني به كمك منطق و داروهاي گياهي بر اين حالات روحيت كه خودت هم در آن نقشي نداري قلبه كني
    من هم وقتي دچار تغييرات هورموني ماهيانه مي شوم حالم خيلي بد و خيم مي شود ولي سعي مي كنم با گوش دادن به موسيقي، خوردن چاي دارچين، دم كرده رزماري، سبزيجات و كدوي آب پز به اين حالاتم غلبه كنم
    شوهر تو دروغ نمي گويد باور كن بعضي چيزها يادش نمي آيد هر كسي مغز و خصوصيات خاص خودش را دارد. فرض كن طلاق گرفتي با اين مادر مريض كجاي دل خانه پدري مي خواهي تشريف فرما بشوي، مادرت كه بفهميد اگر عمرش 10 سال باشد به يك روز خاتمه پيدا مي كند. بچه ات را چه مي خواهي بكني؟ به هر حال همه زندگي ها پستي و بلندي دارد. تو خودت هم كه كامل نيستي بايد عيب و ايرادهاي خودت را هم ببيني و به قول معروف يك سوزن به خودت و يك جوالدوز به شوهرت نثار كني، تازه به نظر مي رسه آنقدر مثل خانم معلم ها سخت گيري كه آدم مجبور مي شود بعضي وقتها از ترسش به تو دروغ بگويد. به هر حال شوهرت تو را دوست دارد و اگر طلاق بگيري مطمئن باش پشيمان مي شوي و آينده خوبي در انتظارت نيست.
    همه آدمها داراي عيب و نقص هستند مطمئنا زماني عاشق شوهرت بودي با ياد آوري روزهاي خوبتان مي تواني به اين احساسات غلط ناشي از تغييرات هورموني غلبه كني

    برايت آرزوي بهبود و سلامت دارم

  10. 3 کاربر از پست مفید سارا 2010 تشکرکرده اند .

    khaleghezey (یکشنبه 08 دی 92), mercedes62 (جمعه 13 دی 92), واحد (یکشنبه 08 دی 92)

  11. #8
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دیروز [ 13:02]
    تاریخ عضویت
    1391-8-10
    محل سکونت
    جنوب
    نوشته ها
    1,566
    امتیاز
    44,733
    سطح
    100
    Points: 44,733, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 40.0%
    دستاوردها:
    SocialTagger First ClassOverdriveVeteran25000 Experience Points
    تشکرها
    7,973

    تشکرشده 6,445 در 1,461 پست

    حالت من
    Ashegh
    Rep Power
    358
    Array
    دوست عزیز خداروشکراصلا اصلا مشکل حادی نداری.بایه کوچولو تلاش وصبرهمه چی حله. به نظرمن که شوهرت آدم خوبیه وتوروهم دوست داره.توهم باید اونو دوست داشته باشی چون خودت انتخابش کردی وشریک زندگیته. درضمن اون الان بابای بچه ته.این چیزهایی که میگی نمیشه اسمش روگذاشت دروغ!!!همه مردها همین اخلاق رودارن. سخنرانی های دکترفرهنگ روحتما حتما حتما گوش بده خیلی خوب درمورداین خصوصیات آقایون صحبت کرده.خب شوهرمنم برده اتاقمون رو بعداز3ماه دیروز نصب کرد.فک کن!!!!
    چرا بیخودی خودتو اذیت میکنی.من میدونم چون الان باردارهستی احساساتت بهم ریخته ونسبت به همه چی سخت گیرشدی وحتما خیلی هم غرمیزنی توی خونه!!به فکر شوهرت هم باش.مردها ازغرشنیدن بیزارن.بس خودتو ازچشم شوهرت ننداز.قدر زندگیت روبدون و واسه مسائل کوچیک نه خودت ونه شوهرت رواذیت نکن.
    الان بایدتوخودتو واسه شوهرت لوس کنی ودرموردبچه تون صحبت کنی وکارهایی که میخواین واسش انجام بدید.به چیزهای خوب فکرکن.زندگی روباخنده هات شیرین کن واسه هردوتون.ازت میخوام یه کاری کنی.خصوصیات مثبت شوهرت روواسمون بنویس.کارهایی خوبی که کرده تادلت روشادکنه روبنویس تا بعددرموردش بیشترصحبت کنیم.منتظرتم.

  12. 2 کاربر از پست مفید paiize تشکرکرده اند .

    khaleghezey (یکشنبه 08 دی 92), واحد (یکشنبه 08 دی 92)

  13. #9
    عضو عادی

    آخرین بازدید
    یکشنبه 03 اردیبهشت 96 [ 21:21]
    تاریخ عضویت
    1392-9-04
    نوشته ها
    49
    امتیاز
    2,949
    سطح
    33
    Points: 2,949, Level: 33
    Level completed: 33%, Points required for next Level: 101
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Veteran1000 Experience Points
    تشکرها
    62

    تشکرشده 84 در 36 پست

    Rep Power
    0
    Array
    بنفشه خانم مادر شدنت مبارك
    به نظر من اگه همسرت رو كارهاي اساسي و حياتي دروغ ميگه آره باهات موافقم بايد يه فكرايي بكني ولي اگه واسه چيزاي جزيي و قابل گذشته در اينجا مشكل از شوهرت نيست مشكل از خودته كه يا گير دادي يا نحوه گفتنت جوري بوده كه همسرتو ناراحت كردي و چون اونم نخواسته تورو ناراحت كنه و بگه كه اين كارو نميكنم و از طرفي واقعا زورش اومده با دروغاي كوچيك كوچيك خواسته از زيرش در ره.
    كمي با همسرت مهربونتر باش خانمي ضرر نميبيني

  14. کاربر روبرو از پست مفید تازه نفس گرفته تشکرکرده است .

    واحد (یکشنبه 08 دی 92)

  15. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 03 بهمن 92 [ 04:51]
    تاریخ عضویت
    1392-10-07
    نوشته ها
    6
    امتیاز
    87
    سطح
    1
    Points: 87, Level: 1
    Level completed: 74%, Points required for next Level: 13
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class7 days registered
    تشکرها
    3
    تشکرشده 1 در 1 پست
    Rep Power
    0
    Array
    شرايطي كه من توش هستم خيلي سخته :( اره از همين مي ترسم كه حال مادرم بدتر شه . من راجع به مشكلاتم به هيچ كس از اعضاي خونوادم يا دوستام هيچي نگفتم. اين اولين بار كه دارم به شما مي گم.
    ولي شوهرم كوچكترين اتفاقي كه تو خونه مي افته را براي همكاراش تعريف مي كنه ، مي گم اينا مسائل خصوصيه چرا مي گي؟ مي گه من راجع به هر چي دلم بخواد حرف مي زنم!
    حالا اگر من از همون همكار چيزي ازش بپرسم ، درست و حسابي جواب نمي ده.
    اين چيزهاي ساده و بي اهميت اينقدر روي هم جمع شده كه من واقعا احساس خوشبختي نمي كنم برعكس حس مي كنم زندگيم باختم.
    در جواب پرسش شما كه راجع به خصوصيات مثبتش : واقعا الان ذهنم اينقدر خاليه كه حتي ياد نمي اد كه دوستش داشتم! بعضي موقع ها به خودم مي گم هيچ وقت دوست داشتني در كار نبوده!
    من اراده ي تصميم گيري تو اين شرايط را ندارم ، شايد اونم اين موضوع را فهميده! براي همين هركاري كه دلش بخواد مي كنه .
    اي كاش چند سال پيش مي امدم اينجا ازتون كمك مي خواستم ، شايد موقع ازدواج تصميم درست تري مي گرفتم.
    تو اين مدت اينقدر مي خواستم خودمو با شرايط جور كنم كه به شدت تغيير كردم كه ديگه خودمو نمي شناسم ! از يك دختر شاد و معاشرتي تبديل به كسي كه فقط از روي وظيفه كار هاي روزمره را انجام ميده شدم ، امروزم با شش ماه پيش يا يك سال پيشم يكيه.


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 19:52 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.