سلام به همه دوستان عزیز در همدردی
الان که دارم اینو می نویسم بعد از یکی دو ساعت گریه و حس بن بستی که توش افتادم تصمیم گرفتم با کسی درد و دل کنم. کسی نبود و نخواهد بود. فکر کردم شاید این جا با ویژگی ناشناس بودن بتونم راحت حرفمو بزنم .
من 29 ساله و همسرم 30 سالشه. ما هر دو تحصیلات مون کارشناسیه. تو محل کار با هم آشنا شدیم. خانواده همسرم اول کار خیلی مخالفت داشتن. بعد از این که راضی شدن با هم ازدواج کردیم. قرار بود اول ازدواج بدون کار کردن یه مدت به خودمون تو دوران عقد فرصت بدیم تا برای فوق درس بخونیم که نشد ...
به دلایل زیاد ...
این جوری شد که تازه بعد از 9 ماه از عقدمون تصمیم به کار گرفتیم. همسرم نمی خواست تو حوزه ای که هر دو تحصیل کرده بودیم کار کنه و همش دنبال یه کار پول ساز و به قول خودش بزرگ بود. کارایی که هیچ ربطی به تیپ شخصیتی من و خودش نداشت و غالبا باباش پیدا می کرد رو بررسی می کرد مثه نمی دونم آهن سازی و اینا ...
نهایتا هم تو یه فیلد کاری فرهنگی شروع به کار کردیم که یه مدت که مثلا چند ماه بود گذشت از من اصرار که این جا جای کار کردن نیست و از همسرم انکار که این کار همه چیش خوبه و ...
خلاصه بعد از یک سال و نیم از اون جا اومد بیرون با دعوا و ناراحتی ...
5-6 ماهی هم بی کار بود. به قدری تنگ دست بودیم و روزامون سخت بود که خدا می دونه .
یه پست دولتی بهش پیشنهاد شد با حقوق کم اما من مخصوصا تشویقش کردم و رفت. از همون اول هر روز گله و گله گزاری بود.
یه کار دیگه با شوهر یکی از دوستای من برای بعدازظهراش ترتیب داد که آزاد بود.
همین یک ماه پیش هم اون پست دولتی رو بی خیال شد ...
الان سه ساله ما ازدواج کردیم. همسر من 30 سالس و از بعد ازدواج همیشه تو مضیقه ی مالی و نکبت بودیم. نه یه لباس درست، نه هیچی. عقده شده سر دلم مهمون دعوت کنم . هدیه خریدن و غیره که بماند. خیلی از دوستامون از دستمون ناراحتن چون فکر می کنن ما محل نمی ذاریم در صورتی که از فشار مالی زیر فشاریم.
شوهرم تو این مدت مرتب از خانواده اش کمک مالی می گیره و یه جوری هم برخورد می کنه که انگار نه انگار دیگه اون اداره رو نمی ره. تا ظهر می خوابه و ...
حالا همه اینا رو داشته باشید به هر کس و ناکسی که می رسید توضیح می داد حقوقش همش 400 تومنه. به شریکش تو کار بعدازظهر ... به برادر دوست من ... به فامیلش ... به حتی امشب به برادر من. برادرم با تعجب وا رفت.
من اون لحظه حس کردم شخصیتم خورد شد جلوی داداشم. نمی فهمه که داره خودشو کوچیک می کنه. تو مسیر برگشت بهش گفتم چرا گفتی ؟ تو نباید نشون بدی که آدمی هستی که از پس یه زندگی برنمیای. عصبانی شد و گفت چه اشکالی داره ؟ خب نمی تونم ...
همین نمی تونم رو به راحتی به همه می گه. مامان باباش هم می گن خودمون کمکت می کنیم.
امشب تا نفس داشتم گریه کردم. خسته شدم ... نارضایتی داره تمام زندگی مشترکم رو از بین می بره. شوهر من حاضر نیست بره جایی کار کنه برای کسی الا و بلا برای خودش. اونم مثلا به سرش می زنه برم سوپری بزنم یا کارخونه ترشی یا وانت بگیرم بار ببرم نمی دونم از این جور کارای مسخره... بعد که می گم من اگه می خواستم با کسی ازدواج کنم که سوپری داشته باشه که با تو ازدواج نمی کردم عصبانی می شه.
حاضر نیست کارمند باشه و همش از کارمندی بد می گه اما حاضر بره سوپر بزنه. حالمو به هم می زنه
از یه طرف یه سری رفتاراش وحشتناک حرصم می ده. وحشتناااااااااااااااااااا اااااااااک ...
مثلا نمی فهمه چی رو نباید کجا بگه مثه همین که برداشت به داداشم و هر کی رسید حقوق مزخرفشو گفت که من بهرحال ساختم باهاش.
خیلی عصبیه تو برخوردای اجتماعیش. اینو بعد از عقد توش دیدم وگرنه تو دوران آشنایی اصلا بروز نمی داد. تو خیابون با این و اون کل می اندازه. مخصوصا توی رانندگی ... من همش استرس دارم الان با کی دعواش می شه.
تنده خیلی ...
یا از اون طرف می افته. هی شوخی می کنه هی شوخی می کنه ...
روانی می شم ...
مثلا دوستم خونه ما بود از وقتی شوهرم اومد خونه تا وقتی رفت یه حرف جدی نزد. حرص می خوردما
خونه مامانم اینا همین جور
این قدر سر این مسئله باهاش بحث کردم گاهی حواسشو فقط گاهی جمع می کنه
از اون طرف تا بهش انتقاد می کنم برمی گرده بهم می گه برچسب نچسبون. همش داره حرصم می ده. دیگه داره روانی ام می کنه. نه امنیت مالی دارم نه امنیت روانی .
نه این که فکر کنید باهام بداخلاقه. مرد مهربون و خیلی خوش اخلاقیه و دوستم داره و بهم توجه می کنه اما رفتاراش آزارم می ده.
قبل ازدواج با یه سری اشتراکات مثه کتاب خوندن و رشد و اینا با هم ازدواج کردیم. من خیلی برام مهم بود با کسی ازدواج کنم که دنبال درس خوندن و این مسائل باشه. حالا می بینم از راه که می رسه می شینه به بازی کامپیوتری و از وقتی ازدواج کردیم سرجمع ندیدم 10 تا کتاب بیشتر خونده باشه و براش رشد فردی مهم باشه حتی ... در صورتی که قبل ازدواج خلاف این نشون می داد.
این یه مورده که من دارم مثال می زنم و موارد زیاد دیگه ای این جوری هست. جوری که فکر می کنم اگه می دونستم این جوریه با همه ی ویژگی های مثبتش باهاش ازدواج نمی کردم.
از این لجم می گیره که خودش رو یه جور دیگه به من نشون داد .
الان بی کار و علاقه. بهش می گم بیا صبحا که بی کاری تو حوزه تخصص مون کار کنیم می گه من تو این حوزه ضعیفم. تو حوزه آهن و سوپر و غیره ضعیف نیستا . تو این حوزه ضعیفه.
اخلاق بابای شکست خورده اشه که همیشه خواسته کارخونه و صنعت بزرگی داشته باشه و هیچی به هیچی ...
دارم به این فکر می کنم تا کجا می تونم تحمل کنم این مرد رو ؟
راستی یه چیز مسخره دیگه ... سه ساله ازدواج کردیم و من هنوز باکره ام. اوائل من می ترسیدم اما بعد اون نمی خواد هیچ تلاش جدی در این باره بکنه. انگار نه انگار. حتی یه بار گفت مگه این جوری لذت نمی بریم بی خیال. یا حتی بدن منو درست نمی شناسه ...
امشب فکر کردم مرده شور این زندگی رو ببرن. کاش می شد طلاق بگیرم و راحت شم. این مرد با اونی که من فکر می کردم یه دنیا فاصله داشت. یه دنیا ... حس می کنم با یه غریبه دارم زندگی می کنم.
شاید به نظر شماها که با مشکلاتی بحرانی تر از من مواجه هستید اینا مسخره باشه اما اینم بدونید اینا مشکلاتین که هر روز داره منو سردتر می کنه. من از بی پولی و حماقت های همسرم دارم می برم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)