سلام
خوشحالم که با این سایت آشنا شدم....
خیلی دوست دارم که کسی بی طرف راهنماییم کنه... تا حالا مشکلاتمو هم به خونواده خودم و هم خونواده همسرم گفتم و همشون شاید ناخواسته طرف یکیو میگرفتن...
و تا حالا مشکلاتم ادامه داره...
یه بیوگرافی : من 25 سالمه و همسرم 29 ، 4 ماه هست که ازدواج کردیم 4 ماه هم قبلش عقد بودیم.
شوهرم در ظاهر خیلی پسر محجوب و مودبی هست و سر به ریزه... پسر بزرگه و تو خونوادشون به پسر خیلی بها میدن همینطور به این... پسرشون رو روی سرشون میزارن...
بر حلاف ظاهر آرومش وقتی عصبانی میشه اصلاً واکنش درستی انجام نمیده... و خیلی وقت ها قهر میکنه... و این بزرگترین مشکل منه!
- - - Updated - - -
قهر میکنه و حرف نمیزنه و نمیگه درددش از چیه.... اگه حرف میزد مشکلاتمون زود تر حل میشد...
خونمون درست روبروی خونه باباش ایناس و 2 تا خواهرش چند تا خونه با ما فاصله دارن ولی خونه بابای من خیلی ازونجا دورتره...
من تک دخترم ... تحصیلات جفتمون هم ارشد هست...
- - - Updated - - -
چند سال دنبالم بود و گویا واقعاً عاشقم بود ... گفته بود جز تو با کسی ازدواج نمیکنم و یکی از مهم ترین دلایلی که من باهاش ازدواج کردم همین بود که فکر میکردم خیلی دوسم داره و ازین بابت به مشکلی نمیخورم...
در ضمن خونواده هامونم خیلی با هم خوبی و راضی به این وصلت بودن
چند تا مشکل اساسی دارم که براتون توضیح میدم....
میخوام زندگیمو بسازم
- - - Updated - - -
در نوجوانی یعنی وقتی 18 سالش بوده با دختر داییش نامزد میکنه که اونم اون زمان 13-14 سالش بیشتر نبوده، اونجور که به من گفته این نامزدیو خونواده ها تصمیم گرفته بودن و اصلاٌ خودش اونو دوست نداشته...بعد مدتی هم بهم میخوره ... البته من اصلاً فکر نمیکردم که این مساله مهم باشه
- - - Updated - - -
همسرم کارش یه شهر دیگه هست که 2 ساعت با اینجا فاصله داره و مجبوره به خاطر کارش چند روز در هفته رو اینجا نباشه... و چند روزی که میاد اینجا بی کاره و از صبح تا شب خونه است... کلیم اعصابش خورد میشه... هیجا هم نمیره... اصلاً هم دوست نداره من به خونوادم سر بزنم... میگه اون 2-3 روزی که نیستم برو همه کاراتو بکن مامانتم خوب ببین...خودشم اصلاً سر نمیزنه... منم دیگه دوست ندارم رو این مساله حساس بشم... بهشم نمیکم بریم خونه بابام... با اینکه بیشتر وقت ها مامانم خونه تنهاست...
داداشم هم ازدواج کرده و تو خونه دیگه کسی نیست
- - - Updated - - -
در آمدش بد نیست ولی از بس بدهی و وام داره برای خرجیمون تقریباً چیزی نمیمونه...
منم نمیخوام اول زندگی بهش سخت بگیرم،قبل ازدواج ماهی 2-3 تا مانتو میخریدم و کلا بچه پر خرجی بودم... ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم... از اول ازدواج فقط 1 مانتو برام خریده... ولی خب مامانم واسم میخره و جلو شوهرم میگم اینارو از قبل داشتم و حتی مامانم بهم پول تو جیبی هم میده...بیشتر مایحتاج هم از خونه بابام میارم
ولی خونوادش فکر میکنن ما در رفاه کامل به سر میبریم... حتی ماه عسل نرفتیم...میگن چرا نمیرین ماه عسل خارج از کشور؟؟؟
- - - Updated - - -
چند روز پیش بهش گفتم بیا بریم خرید خونه... گفت حوصله ندارم.... اصرار کردم گفت خودت برو... منم آماده شدم و رفتم وقتی برگشتم نبود زنگ زدم بهش جواب نداد...
اس ام اس دادام به باباش گفت پیش ماست...
بعد خودش اس ام اس داد گفت برو همونجایی که بودی... به باباش اس دادم پرسیدم وقتی قهر میکنه باید چه کار کنم؟
بعد گقتم میام اونجا باهاتون صحبت کنم...
بعد 2 دقیقه خودش اومد خونه درو باز کردم... با نهایت خشم گفت به بابام اس ام اس دادی چی گفتی؟ بعدشم خوابوند تو گوشم... من خیلی ناراحت شدم لباسامو پوشیدم که برم ولی نمیزاشت که برم.... تا اینکه باباش اومد خودش بعدشم مامانش اومد...
اونام کلی ابراز تاسف کردن... مامانش کلی گریه کرد... گفت تمام امیدم این پسره....ولی شوهرم 1 کلمه حرف نزد.... تا فردا شبش هیچ حرفی نزد ما هم تو خونه...
الانم که رفته شهر دیگه سر کارش نه زنگیو نه اس ام اسی ... من همش بهش زنگ میزدم...
من به خاطر قلب پاک پدر و مادرش باهاش حرف میزدم...
بهش اس ام اس دادم گفتم چرا حالی ازم نمیپرسی؟ میگه از دل برود هر آنکه از دیده رود.... کلی دلم شکست...
من با این چکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)