سلام دوستان. مدت طولاني نبودم. تقريبا از وقتي محيط و قالب سابق سايت تغيير كرد؛ اول مشكلي با ارتباط با سايت داشتم كه توسط مدير همدردي رفع شد( با تشكر از ايشان)
در اين مدت كه نبودم كم و بيش به نظر خودم نسبت به قبل تا حدوي تجربيات زندگي پيدا كرده بودم و به نظرم مشكلات حادي كه پريشانم كنه نداشتم همون مسايل گذشته بوده كه با كم كردن حساسيت هايم تا حدودي برايم عادي شده بود تا چند روز پيش كه 5مين سالگرد ازدواجمان بود هفته قبلش 2- 3 بار با هم جر و بحث داشتيم. باز همان مسايل قديمي كه سر رفت و آمد با خانواده ام است كه دوستان قديمي تر مي دانند (توضيح مختصر: من تك دختر خانواده و خيلي وابسته مخصوصا به پدرم بودم و هميشه از اين كه شوهرم حساس بود و پدرم حساس تر و هر حركتي از جانب پدرم سوال و كدورتي بود براي شوهرم و رفت و آمدهاي آخر هفته و انتظار و چشم به راهي خانواده مان براي ديدن ما و مقاومت شوهرم براي هر هفته رفتن خانه پدرم. مشكلاتي بود كه هميشه در اين 5 سال درگيرش بودم كه به توصيه دوستان سعي كردم كه حساسيت خودم را كم كنم و به شوهرم بيشتر بها دهم تا حساسيتش كم شود)
اما در كمال ناباوري و تاسف شب سالگرد ازدواجمان و فردايش كه روز سالگرد ازدواجمان بود بدترين روزهاي زندگي ام بود تقريبا 24 ساعت و بيشتر فقط حرفهاي سرد كه حاكي از نارضايتي از زندگي مان در اين 5 سال است از طرف شوهرم و گريه و ناباوري از طرف من...
و من خوش خيال تازه فهميدم كه چه فاصله و دلخوري هايي بينمان پنهان بوده كه روز به روز بيشتر شده و يكهو در آن روز خاص بيرون زده است.
و نتيجه اين كه شوهرم حساس، زودرنج، بهانه گير، عصبي، و به معناي واقعي اعصابش ضعيف و ظرفيت تحملش كم شده. حالا من مانده ام با چنين شوهري كه به شدت آسيب ديده و خودم با روحيات خاص و حساس و خواسته هايم كه تامين نشده و مرا هم دلسرد كرده و خانواده ام كه از تك دختر و دامادشان توقعاتي دارند.
به معناي واقعي زندگي ام به مويي نازك بسته است هر دو خسته و شكننده ايم.
دوستان عزيز و كارشناسان محترم جناب Sci؛ جناب baby؛ مدير محترم همدردي، فرشته مهربان و ... كمكم كنيد و من خسته و ناتوان را تنها نگذاريد كه به شما پناه آورده ام.
علاقه مندی ها (Bookmarks)