سلام، من تازه وارد این تایپیک و این سایت شدم و میخوام از شما دوستان و تجربه ها تون واسه حل مشکلم راهنمایی بخوام. من حدود کمتر از یک ساله ازدواج کردم و دو ماه بعد عقد مون اومدیم خونه خودمون و مستقل شدیم. و الان 7ماهه خونه خودمم. من حدود 3-4 ماه قبل ازدواج با همسرم آشنا شدم و با هم صحبت کردیم تا شناخت پیدا کنیم. همسرم بعد یه مدت آشنایی گفت باید چندتا موضوع مهم توی زندگیشو بامن درجریان بذاره و بعد درمورد ازدواج تصمیم بگیرم. اولش گفت که قبلا ازدواج کرده و جدا شده بعد یه مدت که پذیرش این موضوع رو در من دید گفت از اون زن یک دختر12-13 ساله داره که الان هزانتش با مادرشه و توی یه شهر دیگه زندگی می کنن.بعد چند روزی گفت یه موضوع دیگه هم هست باید بدونی و اینکه بعد جدایی با یه خانم دیگه هم ازدواج کرده و چندماه بعد جداشده و آخر اینکه چندسال بعدش دوباره خانم اولش رجوع میکنه و دوسال میمونه و باز جدا میشه. شرایط سختی بود و من خیلی ساده به قضیه نگاه کردم و به هر حال به خواستگاریش جواب مثبت دادم. فکر میکردم بچه به مادرش برای همیشه زندگی می کنه و تاثیری توی زندگی من نداره فکر میکردم همسرم رفتن بچه پیش مادردخترش رو پذیرفته و این موضوع اذیتش نمیکنه فکر میکردم آدم روشنیه . چون قبل ازدواج که دلیل داد هزانت بچه به مادرش رو ازش پرسیدم خیلی ساده و راحت جواب داد بچه خودش مادرشو انتخاب کرده و اونجا راحتته و من اجبارش نمیکنم. اما دریغ که اینا همش توهمات و تصورات من بود. رفتن به خونه خودمون مصادف شد با تعطیلات مدارس و کل این تعطیلات دخترش پیش ما بود و روزهای اول ازدواجم مثل شب تاریک شد و تمام عشقی که به خلوت با همسرم قبل ازدواج داشتم تا ابد تباه شد. با اومدن دخترش ، دیدم همسرم رابطه و احساس بسیار عمیقی با دخترش داره که با بقیه پدر و دخترا متفاوته و من نمیتونستم اینو بپذیرم. داشتم داغون میشدم حتی دست به خودکشی زدم اما همسرم زود فهمیدو منو رسوند بیمارستان و یه هفته بعد دوباره برگشتم به دنیا. بعد که مدارس باز شد دخترش تعطیلا آخر هفته و معمولا ماهی سه روز پیش مابود. اما یک ماه پیش مادرشو مجبور کرده بیان شهرما خونه بگیرن و اینجا مدرسه بره و از اون موقع پیش ماست و معلوم نیست چی قراره سر من و زندگیمو و آینده و عشق و احساسم بیاد
- - - Updated - - -
درضمن یادم رفت بگم من شاغل و کارمند هستم و اولین تجربه ازدواجمه
علاقه مندی ها (Bookmarks)