سلام به همه خسته زندگی نباشید
منو شوهرم 2 سال با هم کاملا سنتی ( تریپ معرفی) ازدواج کردیم ،خانواده ما خیلی اسم و رسم داره و اون بخاطر این مسائل منو انتخاب کرد .قبل از ازدواج 1 ماه ارتباطی در حد دست دادن و ب..و..س از طرف اون داشتیم که شب عقدم برادرش که باهاش اختلاف داره به من زنگ زد و گفت که فلانی روانیه تعادل عصبی نداره و غیره که من به خاطر احساس گناه باهاش عقد کردم و دقیقا 5 روز بعد از عقد دعوای ما سر اینکه اولین بار بود من رو برد پیش خانوادش شروع شد(اخه من کپ کردم و نمیدونستم تو روستا و مسائل مربوط به اون زندگی می کنند..) ...تو این دو سال هم من همیشه پشیمون از ازدواج با اون بودم
در کل از لحاظ قیافه هردو خوبیم ولی اون یکم بهتره هرد وتحصیلات بالا داریم من کارمند و اون شرکت نیم بندی داره که کارش گاهی خوبه گاهی نمیگیره...اون تو همه جا همیشه به اینکه با خانواده ما وصلت کرده افتخار میکنه ولی تو خونه ...
اخلاقای بدش:اول ازدواج خودشو خیلی بیشتر مقید نشون میداد ولی الان حتی نمازشم نمیخونه(و من از سوالات قبل از ازدواجم همین مقید بودن بود)، مشکل من و اون وقتیه که اون عصبانی میشه کفر گویی ناسزا توهین گاهی هم کتک (به قول خودش واسه دفاع) و حتک حرمت خانوادم با الفاظ رکیکه و به نظرش تو دعوا هر حرفی مجازه ،عدم برنامه ریزی در همه چی (میگه هرچه پیش اید خوش آید)
شکستن وسایل خونه و داد و بیداد و زنگ به این و اون واسه حل مشکلاتمون (که همیشه نتیجه برعکس میده)در کل نمیتونه دعواهای ما رو مدیریت کنه
اما آخرین دعوا:یه روز که رفته بودیم روستاشون از صبح با پدو مادرش بودم و دیگه کلافه شده بودم از بیکاری ...صله رحم هم بجا اموده بود ..شب اصرار داشت که اونجا هم بخوابیم و ما برنامه داشتیم فرداش یه جای دیگه باشیم که من قاطی کردم...دعوا تا روزبعد طول کشد که باز زنگ زد (هربه خانواده من و خودش که بیاین ....پدرش اومد هر چی حرف بود به من و خانوادم زد و شوهر هم کلی به خانوادم بی احترامی کرد... ولی خانوادم به خاطر من سکوت کردند...
از اون روز که یه ماهه زندگیم جهنمه و خیلی میسوزم که اون همه احترام شوهرم نزد خانوادم کاملا از بین رفته و دیگه قبولش ندارن و من هم به خانوادم وابسته ام و هروز دعوا که چرا نمیری قدم اول رو برداری که زندگیمون بهتر شه در کل من بین دو طرف موندم و داره روز به روز از احساسم به شوهرم کم میشه
علاقه مندی ها (Bookmarks)