سلام به همگی،یک تاپیک جدید باز کردم، چون تو یک شرایط غیر عادی قرار دارم و فکر کردم شما که از بیرون دارید ماجرا رو میبینید، شاید بهتر از من بتونین موضوع رو حل کنین.برای دوستانی که من رو نمیشناسند: من ۲۹ سال سنّ دارم، همسرم ۳۵ سال، هر دو تحصیل کرده، فرزندی نداریم، ۸ سال میشه که ازدواج کردیم و امریکا زندگی میکنیم. همدیگه رو دوست داشتیم همیشه، من هم فوق العاده عاشقش بودم، اما به دلیل یک سری ناراحتی هایی که کشیدم، دلم ازش شکسته و نمیخوام باهاش بمونم دیگه.
تو همین سایت از دوستان کمک خواستم که چطور به دلبستگیم بهش و همچنین مشکلات دیگه که سد راه جدأییم هست، غلبه کنم و ازش جدا شم، اما راه حلی پیدا نکردیم. بعدش هم تصمیم گرفتم در کنار شغلم، ادامه تحصیل هم بدم که حداقل تو خونه کمتر ببینمش.
ماجرایی که پیش اومده از این قراره که چند شب پیش همراه همسرم بیرون بودم، رفیقش که مجرد هست و همراه برادرش زندگی میکنه و خیلی هم با هم صمیمی هستیم، همون موقع تماس گرفت باهامون، ساعت ۱۰ شب بود. یک سری مدارک داشت که میخواست من براش ترجمه کنم، گفت پس بیاید اینجا یک سر و این مدارک هم ببرید. خلاصه رفتیم اونجا و دیدیم تنها نیست و چون روز بعدش سر کار نمیرفت، به دوست دختر جدیدش گفته بود اون شب بیاد پیشش (از این پسر هاست که هر هفته با یکیه)خلاصه نشستیم و ساعت ۱۱ شده بود، همسرم هم باید فردا صبحش میرفت سر کار، مهمون هم که داشتن، این پا اون پا میکردیم که بریم، تو این گیر و ویر، اینا گفتن فیلم بگذاریم ببینیم. همسرم گفت پس هر جاش خسته شدم میرم و فیلم هم میبرم. خلاصه فیلم و گذاشتیم، چراغها رو هم خاموش کردیم.من و همسرم رو یک کاناپه نشسته بودیم و رفیقش و دوست دخترش رو دو تا مبل سمت راست ما بودن. این هم بگم که از لحظه ای که وارد منزلشون شدیم، این دختر دقیقا هر ۱ دقیقه یک بار، گردنش رو میچرخوند و مثلا ۳۰ ثانیه همسرم و نگاه میکرد و برمیگشت (از همون اولش). من راستش برام عادی بود، چون فکر کردم مثلا میخواد نقش میزبان رو بازی کنه، میخواد ببینه چیزی کم و کسر نداریم.
یکم که گذشت همسرم گفت میرم آشپز خونه زیر هود سیگار بکشم، تا رفت، این دختره گفت میرم چای درست کنم. باز هم من برام عادی بود، کلا دختر حساسی نیستم که گیر بدم، به همسرم هم اعتماد دارم کلا. اینا که رفتن تو آشپز خونه، آروم به این دوستمون گفتم اینا رو از کجا پیدا میکنی آخه؛ گفت دختری که با ۱۰۰ نفر باشه، واسه دوستی بهتره، چون چند روز دیگه که بخوام ولش کنم، سیریش نمیشه، تازه چای هم درست میکنه برامون. خلاصه اینا برگشتن، و همسرم گفت بریم خونه، پا شدیم، اما دوستش گفت نرین بابا، داریم فیلم میبینیم دیگه. همسرم گفت باشه، ۱۰ دقیقه میمونیم، دیگه میریم.
با اینکه چراغها خاموش بود اما نور تلویزیون خیلی زیاد بود، همه چیز دیده میشد. من دیدم که این دختره باز هی بر میگرده و خیره میشه به همسرم، اما با این تفاوت که همسرم هم اینبار یواشکی نگاش میکنه و میخندن. یعنی تصور کنین جلو چشم ما. من آدم خونسردی هستم کلا، اون لحظه داشتم فکر میکردم بهترین کار چیه، چون اولین بار بود که میدیدم همسرم در حضور من و تازه اون هم با دوست دختر رفیقش چنین کاری میکنه!! داشتم فکرم رو جمع و جور میکردم، چون اون لحظه بیشتر از اینکه از کار همسرم ناراحت بشم، نمیخواستم رفیقش بفهمه، نه بخاطر ناموس و غیرت و این چیزا؛ چون این دخترها براش مثل دستمال میمونن؛ بیشتر نگران یک چیز دیگه بودم.خلاصه یک بار که دختره دوباره نگاهش رو سمت همسرم چرخوند، من هم به همسرم نگاه کردم همزمان، همسرم که داشت میخندید، یک دفعه نگاهش به من افتاد و یک دفعه خشکش زد، فهمید که من متوجه جریان شدم. من هم گفتم عزیزم دیگه پاشو بریم، من هم خوابم گرفته، خودت هم که باید پاشی، بچهها هم بذار راحت باشن. حالا رفیقش هم گیر داده نرین. من گفتم نه دیگه، مدارک رو بیار. خلاصه خیلی عادی خداحافظی کردیم و گفتم بهشون وقت کردین بیاید پیش ما و ببخشید بخاطر ما بیدار موندید و رفتیم خلاصه.
تا رفتیم تو ماشین همسرم عین برج زهرمار، داد و فریاد که تو آبرو من رو بردی پیش اونا. این چه کاری بود؟ گفتم چی چه کاری بود؟ بابا دختره اومده شب تعطیل پیش دوست پسرش، میبینی که معذب بود!! گفت آره، اما یک کاره پا شدی میگی بریم؟ گفتم: یک کاره؟ یک ساعته ما این پا اون پا میکنیم، تو که اصلا خودت گفتی ۱۰ دقیقه دیگه میریم، دیگه چکار میکردم؟ به صورت آهسته پا میشدم؟ گفت حرف رو عوض نکن (ببنید من رفتارهای شوهرم رو از حفظم، اول میخواست مطمئن بشه من فهمیدم یا نه، بعدش هم میخواست به زبون بیارم که فوری انکارش کنه)
داد زد دیگه تو رو هیچ جا با خودم نمیبرم، گفتم اتفاقا ممنون میشم جائی که میخوای از این کارها کنی، من رو نبری. دیگه قاطی بود، گفت کدوم کار؟ گفتم اصلا نمیخوام در موردش صحبت کنم، اما جفتمون میدونیم قضیه چیه. گفت بگو چی دیدی، دارم میپرسم چی دیدی؟ آخرش هم من لب از لب باز نکردم.بچهها اول که ببخشید خیلی طولانی بود، میدونم، اما باید توضیح میدادم. الان ۲ روزی میگذره، قهر نیستیم، اون اما اخماش تو همه و دست پیش رو گرفته.
میتونم اگه بخوام این سنگینی بینمون رو بشکونم، اما اصلا نمیدونم باید این کار رو بکنم یا نه. اگه تاپیک قبلیم رو خونده باشید، میدونید که قبلا بهم خیانت کرده بود، اما اون موقع ضربان قلبم فکر کنم ۱۰۰۰ تا میشد، یعنی اصلا قلبم میخواست بزنه بیرون، یخ بستن خون رو تو تمام رگها و مویرگ هام حس میکردم، اما اینبار هیچ کدوم از این حالتها نبود، یعنی حتی ناراحت هم نشدم، چرا؟ باید الان چکار کنم این رابطه رو؟ به چه سمتی بکشونمش؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)