سلام . حدود سه سال پيش در محل كارم با پسري آشنا شدم كه اين آشنايي كم كم به علاقه هر دو نسبت به هم منجر شد كه حدود چهار ماه شايدم بيشتر از طرف هر دو پنهان ماند ولي كاملا مشخص بود تا بالاخره ايشان موضوع را مطرح كردند از نظر تحصيلات اخلاق متانت ادب معنويات ايشون رو قبول داشتم و خلاصه با بيشتر معيارهاي من سازگاري داشت و ظاهرا تنها مشكل اين بود كه من 5/2 از ايشون بزرگتر بودم به هر حال ايشون اول با خانواده خودشون مطرح كردند و مادرشون اومد محل كارمون براي ديدن من و گفت كه تا درسش تموم بشه و يه كار مناسب پيدا بكنه و يه مقداري از سربازيش مونده يه 3 سالي طول ميكشه و كلي هم از من تعريف كرد و اينكه دوست داشته عروسش مثل من باشه در ضمن ايشون تنها پسر خونه و اولين بچه است و من تنها دختر خونه و سومين بچه در هر صورت با مخالفت شديد پدر ايشون مواجه شديم و ظاهرا علت مخالفت سن من بود و اينكه پدر ايشون مي خواست ايشون با دختر عموشون ازدواج كنن ما اين 3 سال رو با اشك و آه و خنده و درخوشي و دعوا و جدائي و . . . سپري كرديم البته من هم موضوع رو به مادرم گفته بودم و خانواده من مشكلي نداشتند اوضاع طوري شده بود كه اواخر 3 سال ديگه رابطه اي نداشتيم و من بطور كل از ايشون نااميد شده بودم تا اينكه عيد امسال دوباره با من تماس گرفتند و گفتند كه ميخوان بيان خواستگاري و من ايشون رو به خانوادم ارجا دادم و بالاخره مراسم خواستگاري انجام شد كه البته اولش اونها خيلي عجله داشتن طوري كه جلسه اول مادر و خواهرش اومدن و ميخواستن جلسه بعدي نامزد كنن ( خانواده من هنوز ايشون رو نديدده بودن ) ولي بعدش خيلي طول كشيد و تا چند روز پيش كه اومدن براي اتمام كار و تعيين مهريه و مراسم عروسي كه اونها مهريه رو 14 سكه عنوان كردن و بعدش 114 سكه و خانواده من 700 سكه و بعد 500 سكه مطابق مهريه خواهرش كه عقد كرده بود و ايشون همچنان روي حرفشون پافشاري كردن ( ما قبلا كه حرف زده بوديم من گفتم 14 از نظر من كمه ولي اينكه چقدر من نميتونم حرف بزنم و بر عهده خانوادمه و حتما در حدود مهريه خواهرت ميگن ) به هر حال خواستن كه برن و پدر من عصباني شد و گل و شيريني رو پس داد و صحنه اي بوجود اومد كه بيشتر شبيه فيلم بود از اون روز كار هر دو ما گريه بود و مريضي ولي نه ايشون از حرف خودش پائين ميومد و نه خانواده من خانواده ايشون هم كه اصلا ديگه حرفش رو نميشه جلوشون زد به گفته خود ايشون و اينكه خانوادشون از ما انتظار داشتن كه ما زنگ بزنيم و عذرخواهي كنيم و خانواده من از اونا انتظار داشتن و اون ميگفت اگر منو دوست داشتي قبول مي كردي و من هم متقابلا اين حرف رو به ايشون زدم و بالاخره خداحافظي كرديم ولي من هنوز دوسش دارم و اميدوارم و نميخوام از دستش بدم و انگار هنوز باورم نشده و ايشون هم چند وقت پيش زنگ زده بود ولي حرف نزد ( نگيد از كجا ميدوني چون مطمئنم ) در مورد مهريه هم مي ترسم اين مقدار رو قبول كنم چون از آيندم ميترسم بيشتر از خانوادش چون معتقدم هنوز هم راضي نيستن و ميخواستن يه جوري بهم بخوره به نظر شما من چيكار كنم تورو خدا هر چه زودتر جواب بدين . ممنونم
علاقه مندی ها (Bookmarks)