سلام دوستان وقت بخیر امیدوارم کمک کنید
من24 سالمه. از یه خانواده پر تنش. مشکلات خانوادگی خیلی زیادی دارم. خییلی زیاد.
2 تا خواهر بزرگتر از خودم دارم که متاسفانه مجردن.
شرایط ازدواج ندارم.
قیافم خوبه از 16 سالگی مدام پیشنهاد دوستیو ازدواج داشتم.
به خاطر خانوادم همیشه احساس سرافکندگی میکردمو اعتماد به نفس نداشتم.
به خاطر اون هر موردی رو زود رد میکردم. اکثرا آدم حسابی بودن.
توی یه دانشگاه معتبر تهران درس خوندم(توی شرایط خیلی سختی واسه کنکور خوندمو خداروشکر پاداشمو گرفتم). یه رشته ی مهندسی.
توی دانشگاه 2 سال پیش عاشق یکی از هم کلاسیام شدم(که همشهریمم بود). البته هیچ وق نخواستم نظرشو جلب کنم. هیچ وق دنبال دوستی با پسرا نبودم. با اعتقاداتم مغایرت داشت. انگیزه ای هم واسه این کار نداشتم، با اینکه همیشه مورد توجه پسرا بودم.
ولی حس میکردم این پسر با همه فرق داره. 2 سال از من بزرگتر بود. تو دانشگاه خیلی سرسنگین بود.نسبتا خوش قیافه هم بود. دخترای زیادی می خواستن دلشو به دست بیارن ولی من با وجود اینکه عاشقش شدم به هیچ وجه تلاش نکردم به دست بیارمش.همینجوری عاشقش بودم. دورادور. بدون هیچ دلیلی. حتی بدون اینکه دلم بخواد مال من شه.
تو کلاس خیلی از پسرا میخواستن با من باشن حتی خیلی از استادا. من توی دوه ی دانشجوییم تقریبا 20 تا پیشنهاد ازدواج داشتم. خدا شاهده. همیشه رد میکردم.نمیخواستم به کسی دل ببندم. حوصله نداشتم کسی بهم دل ببنده. به خاطر مشکلات خانوادگیم افسرده شده بودمو وقتی تهران بودم همش دلم پیش خواهرامو مادرم بود.
خلاصه فکرم درگیر مشکلات خودم بودو درسام.
ولی آخرا اسیر عشق این پسر شدم. ترم آخر توی یکی از درسا یکی از استادا موقع گروه بندی کردن واسه پروژه منو اون آقارو توی یه گروه گذاشت. با شوخی گفت شما همشهری هستین باهم کنار میاین. راستش از شماچه پنهون خیلی خوشحال شدم.
دو سه ماه باهم درارتباط بودیم. فقط در حد درس.
بعد اینکه پروژه مونو تحویل دادیم یه روز منو به کافی شاپ دعوت کردو در کمال ناباوری بهم گف 2 ساله عاشقمه!
گفت خدا خیلی منو دوس داره که زمینه آشناییمو با تو مهیا کرد.
قسمم داد رابطمو باهاش حفظ کنم. گفت جونمم برات میدم فقط با من بمونو کلی از این حرفا
من اون روز جواب قطعی بهش ندادم ولی بعد 2 3 ماه که هردو درسمونو تموم کردیمو اومدیم شهرمون پیشنهاد دوستیشو قبول کردم.
قسم خورد قصدش ازدواجه
گفت یه کم مشکلات مالی دارم اگه بدونم مال منی با انگیزه کار میکنمو 2 3 ساله ازدواج میکنم. منم قبول کردم.
تو این مدت هیچ وق به کسی جز اون فک نکردم و عاشقانه دوسش داشتم.
خیلی بهم محبت میکنه.
محبتی که واقعا بهش نیاز داشتم
متاسفانه چن بار باهاش رابطه جنسی به طوریکه باکره بمونم داشتیم که با اصرار من دیگه تکرار نکردیم.بعد از اینکه ازش خواستم دیگه سکس نداشته باشیم هیچ وق رفتارش باهام تغییر نکرد .
همونجور مهربونه.
میگه تورو واسه یه عمر میخوام نه چند دقیقه لذت.
این حرفاش خیلی برام شیرینه. ولی
چند وقته تصمیم گرفتم رابطمو تموم کنم هرچند بیش از حد دوسش دارم ومتاسفانه تو این رابطه مرتکب گناه شدم(البته توبه کردم اگه خدا قبول کنه) به چند دلیل:
قصد و آمادگی واسه ازدواج ندارم اونم داره مهیا میشه بیاد خواستگاری
یه حسی مثل خوره افتاده تو وجودم که اگه مشکلات خانوادگیمو از نزدیک ببینه میذاره میره
خواهرام هنوز مجردن
نمیخوام بیشتر ازین وابستش بشم
نمیخوام بیشتر ازین اونو وابسته کنم
چه دلیلی بیارم که قبول کنه اتمام رابطه رو؟؟
اگه بهش بگم میشکنه . خودمم میشکنم
خیلی به هم وابسته ایم ولی وقتی شرایط ازدواج ندارم واسه چی بیخودی کشش بدم.
دیگه خسته شدم .نمیخوام این عشق هم به مشکلاتم اضافه شه. میدونم دیر به فکر افتاده.
دوستان چجوری ازش بخوام ولم کنه با اینکه شدیدا ب من وابستس ؟؟
بعد اینکه جدا شدم چجوری دوریشو تحمل کنم؟
کاش یکی راهنماییم کنه
علاقه مندی ها (Bookmarks)