خواستگارم پای تلفن می خوابه!!!
سلام به بچه های عزیز همدردی
یه مدت طولانی بود که خواستگار قبول نمی کردم و روزگار خوشی داشتم هر چند کاستی های خودش رو داشت اما انگار بهتر از درگیر شدن با آدم های عجیب و غریب بود.
چند وقت پیش پسری از طریق مادرش از من خواستگاری کرد که البته مادر ایشون به شدت به من علاقمند هستن و من و خانواده من رو مدت زیادیه که می شناسن. پدرشون من رو دیدن و پسرشون یک از یک ماه قبل من رو دیده بوده. یه روز با شوق زیاد اومدن و گفتن که می خوان منو خواستگاری کنن برای پسر بزرگشون. خلاصه می کنم ، یه بار ملاقات داشتیم و بعد از اون تماس های تلفنی شروع شد تا بیشتر آشنا بشیم.
ایشون 32 سالشون هست و من 29 ( من از 26 سالگی اینجا پیغام گذاشتم و خواستگار بازی داشتم تا الان ).
جلسه اول که صحبت کردیم البته درست به یاد ندارم ساعت چند بود اما احتمالاً از 12 شب گذشته بود که بعد از کمی حرف زدن دیدم صدای ایشون خیلی ضعیف میاد ، وقتی سوال می پرسیدم نمی فهمیدن یا اشتباه می فهمیدن یا اصلاً جواب نمی دادن تا جایی که 5-6 بار این حالت اتفاق افتاد و یه جورایی حس شک به من دست داد. هر چقدر اصرار کردم که خوابتون میاد برید بخوابید هم نمی خوابیدن ولی پای تلفن هم جواب حسابی به من نمی دادن.
این موضوع در چندین شب بعد هم 1-2 بار اتفاق افتاد و هر چی علت رو می پرسیدم چیز خاصی دستگیرم نمی شد. از طرفی می دونم من رو پسند کردن و دلیل این حالات بی میلی نمی تونه باشه اما نمی فهمم هم یعنی چی؟!!! مثلاً وقت صحبت چراغ اتاقشون رو خاموش می کنن یا پشت فرمون ماشین خیلی ساکت می شن جوری که فضا سنگین می شه بعد که کنارت می شینن خوب می شه.
آخرین بار امشب که باهاش صحبت کردم حدود 1:20 شب بود که باز این حالتها شروع شد، دلیل اینکه تا قبلش خوب بیدار مونده بود این بود که چون سوالات اساسی رو قبلاً پرسیده بودم رسیده بودیم به سوالات مرتبط با س..ک....س!
بعد شروع شد ، جواب ندادن و سکوت و ... منم فقط در سکوت گوش کردم که ببینم چی کار می کنه. هر از گاهی هی می گفت : "قربونت برم" (البته در حالت عادی هم اینو می گه ) بعد از چند دقیقه انگار خوابید و حرفاش قطع شد. 4 دقیقه بعد دوباره پاشد و پرسید : چقد دوسم داری؟!!! جواب ندادم ، چند بار پرسید و گفت خوابیدی؟ ، جوابی ندادم بعد دوباره خوابید :)). انگار دارم جوک تعریف می کنم آخه اینا یعنی چی؟ نزدیک 10 دقیقه که تلفن دستم بود خوابید منم گوشی رو قطع کردم ، 2-3 دقیقه بعد زنگ زد که آره شارژ گوشی تموم شد ، گفتم نخیر ، صداتون کردم جواب ندادین (الکی گفتم که ببینم متوجه شده یا نه ولی نفهمیده بود) ، 10 دقیقه ست خوابیدی منم گوشیو قطع کردم . گفت نه و اینجوری نیست و شارژ تموم شد و .... خداحافظی کردم.
شما از این موضوع چی می فهمین منم در جریان بذارین ، این طبیعیه ؟! تو تعطیلات محرم هم که خوب می خوابید باز شب همین جوری می شد. ظهر هم حدود 3 و 4 زنگ زدم این طوری شده که اونم تو تعطیلات بود.
شرایطش نسبتاً خوبه و البته بیشتر پدر و مادرش قصد کمک بهش رو دارن تا بتونه شروع کنه به دلم هم نشسته ولی این کارا دیوانه کنندست .
واقعاً دیگه از این وضع با این آدمای عجیب و غریب خسته شدم ، حیف که خانوادم قبول نمی کنن و گرنه دلم می خواست ازدواج نمی کردم.
- چیزی به نام شكست وجود ندارد، آن چه هست نوعی نتیجه است.
- انسان زاییده شرایط نیست ، خالق آن هاست.
آنتونی رابینز
ویرایش توسط *nadia* : سه شنبه 28 آبان 92 در ساعت 03:04
علاقه مندی ها (Bookmarks)