نوشته اصلی توسط
شکوفه کویری
سلام. من قبلا چندبار اینجا تاپیک باز کردم واسه همین مختصری در مورد خودم توضیح میدم گذشته ازون انقد هنگم که به سختی میتونم تمرکز کنم و چیزی بنویسم
من 30 سالمه دو سال عقد بودم و تازه رفتم خونه خودم همسرم یه مرد کامله هرچند جدیدا یه سری اخلاقای بد داره رو میکنه مثلا زود عصبانی میشه و... که خب شاید از من یاد گرفته
من قبل از ازدواج از 15 سالگی به شعر و کتاب رو آوردم شبا تا دیروقت بیدار بودم و شعر میخوندم یه داداش دارم که اون منو آورد تو این خط وقتایی که از دانشگاه میومد با هم مینشستیم و مشاعره میکردیم و کتابایی که خوندیم رو نقد میکردم زمانی که خیلی از همسن و سالام تو خیابون بودن یا با تلفن ور میرفتن من عشقم فقط شعر و کتاب بودم از همون زمان موسیقی سنتی هم کار میکردم همیشه دلم میخواست همسر آینده م هم مثل خودم باشه وقتی رفتم دانشگاه دوره ارشد یکی از همکلاسیهام که تو آزمایشگاه با هم کار میکردیم یکی دو بار اس ام اس شعر واسه هم زدیم خیلی خوشم اومد دیدم بالاخره یه نفر پیدا شد که به جای اینترنت و موبایل بازی و... یکم سرش تو کتاب باشه رابطه ما از همون اس ام اس شعر فراتر نرفت و اکثر شعرها هم عاشقانه نبود چون ایشون خیلی سرد برخورد میکرد من بخاطر تنهایی و به خاطر منش و رفتار فوق العاده ش یه احساسی به ایشون پیدا کردم که اگه ایشون پا میداد شاید خیلی قوی میشد ولی هیچوقت نشد چون ایشون همیشه طفره رفت و طوری وانمود میکرد انگار از احساسات هیچی نمیدونه منم کم کم به این نتیجه رسیدم که هیچ حسی بمن نداره دانشگاه تموم شد و از آخرین باری که ایشون رو دیدم تا الان 3سال میگذره تو این مدت هم گاهی اس ام اس یا ایمیل شعر بهم میزدیم ولی هیچوقت همدیگر رو حتی به اسم کوچیم صدا نزدیم حتی وقتی ازدواج کردم زنگ زد و مثل همیشه با لحن سردش بهم تبریک گفت دیگه مطمئن بودم که براش بیشتر از یه دوست و همکلاسی نیستم (من با هیچ پسری تو دانشگاه حتی احوالپرسی نمیکردم چون خیلی مغرور بودم و ایشون هم بسیار مثبت و مومن و معتقد بود) تا اینکه امروز ایشون واسم ایمیل زد و گفت از جلسه اول کلاس.... که با هم داشتیم بمن فکر میکرده و من نمیدونستم گفت بخاطر اینکه شرایطشو نداشته هیچوقت احساسشو نگفته که من ضربه نخورم گفت دیگه نتونسته تحمل کنه و خواسته راحت بشه البته باز هم طوری نگفته بود که خیلی داغ و آتشین باشه که زندگی من بهم بریزه ولی با همین چند جمله من یخ زدم دلم نمیخواد به شوهرم خیانت کنم و هیچوقت هم نمیکنم چون اگه زمان تکرار بشه بازهم شوهرم رو انتخاب میکنم چون برای زندگی تقریبا کامله ولی یه چیزی هست که:
گوشه ای از قلب و ذهن و فکرم به ایشون تعلق داره و همیشه مال ایشون میمونه و بجز خدا هیچکس ازش خبر نداره این احساس هیچوقت به زندگی من لطمه نمیزنه و تصویر ایشون به عنوان یه عشق مقدس و دست نیافتنی همیشه گوشه ذهنم باقی میمونه و من این احساس قشنگ رو مدیون رفتارشم که هیچوقت نذاشت ذره ای از آرامش من بهم بخوره
ولی امروز با حرفاش ذهنم فوق العاده مشغول شد اینکه از 5سال پیش بمن فکر میکرده بدون بروز دادن احساسش و چرا الان گفته و اینکه آیا فکر کردن من به ایشون هرچند که مطمئنم هیچوقت به زندگیم لطمه نمیزنه آیا خیانت محسوب میشه؟ به جرات میگم اگه شوهرم چنین کاری میکرد خیانت تلقی میکردم ولی نمیتونم احساسم رو از بین ببرم.
علاقه مندی ها (Bookmarks)