سلام دوستان
یکی از همکلاسیام که همرشته خودم هم هست از اول ترم همیشه سر راه من یا تو چشم بود ، اول اصلا متوجه نمیشدم و حتی یادم نبود این همکار و همرشته منه تا اینکه دقت کردم دیدم این آقا تقریبا جلو چشممه و به خودم گفتم شاید اتفاقیه و بیخیال..
یه روز وقتی تو حیاط دانشگاه رو صندلی تنها نشسته بودم سلام کرد و رد شد . این ماجرا سلام و احوال پرسی ادامه داشت و کم کم منم توجهم جلب شد به این آقا و تقریبا سه روز هفته باهم کلاس داریم سر کلاسم دقت کردم دیدم نگاهش سمت منه
تا اینکه یک روز من از یکی همکلاسیام سهیل خواستم طرح هاییی که استاد سفارش داده بود رو ببریم کپی بگیریم که این اقا هم دوست سهیل هستن و باهم اومدن و خلاصله اولین برخورد من بود و صحبت سطحی در مورد محل زندگی یا درس و دانشگاه داشتیم ، وقتی دیدیم دستگاه کپی خرابه این اقا حتی پیشنهاد داد شمارشو بده تا برا کپی پیگیری کنیم اما من برگشتم و اومدم سر کلاسم
بعد از اون بازم همین اتفاقا بود و چشم تو چشمی و دیگه رسید به لبخند زدن هر وقت میدیدمش لبخند میزد و منم واقا نمیدونستم چم شده بهش توجه نشون میدادم ..
تا اینکه سر کلاس هندسمون طرحش رو آورد و از من خواست نظرمو بگم و ایراد های کارشو بگم و منم سعی کردم کمکش کنم و منم رفتم سر میزش بهش اشکالاتو گفتم و در موردش صحبت کردم و صحبت رسید به خودم و خانواده و این حرفا و از هر چیزی که دوست داشت میپرسید و... - سر کلاس دیگمون وقتی کلاس تموم شد خدافظی کرد برگشت گفت دلم برات تنگ میشه :|
بعد از این سر کلاس همیشه کنارش میشستم و به بهنوه طرح ها و ایراد گرفتنا پیش هم بودیم و برا گرفتن طرح های معماری شمارم رو خودم دادم ، من مخصوصا اینکارا رو میکردم میدونید چرا؟ به این خاطر که از سوختن تو آتیش پسر همکار بابام دارم میسوزم ، چون من از بچگی دوسش دارم و خودشم میدونه اما ناامید شدم و فقط میخوام از اون آتیش بیام بیرون چون واقا شعله هاش کل زندگیمو سوزوند و منم هیچکاری نتونستم بکنم و نمیتونم..
وقتی صحبت میکردیم میگفت یکی از فامیلاشون خیلی دوسش داره و نوجوونه و کوچیکتره اما این اقا اصلا بهش علاقه نداره داشت میپرسید چطوری ردش کنم بره - طفلی من یاد خودم افتادم دلم سوخت و گفتم ناراحتش نکن دلشو نشکن آروم و بدون بی احترامی دورش کن گناه داره ها که با این حرف من زد زیر خنده گفت برو بابا :|
امروز بازم پیش هم نشستیم و من احساس میکنم از وقتی با هم میشینیم من شدیدا از درسام عقب افتادیم چون فقط فرصت حرف زدن داریم و نمیرسم کارامو سر کلاس انجام بدم و یه جورایی دارم از چشم استادام میفتم، ولی با اینکه نمیدونم این پسره هدفش چیه واقا نمیدونم چرا دارم خودمو غرق میکنم به این خاطر که حاضرم از چاله پسر دوست بابام بیام بیرون و تو هر چاهی برم
من تقریبا یکی از نور چشمی های استادهام هستم و امروز با پسره کنار هم نشسته بودیم و وقتی به خودم اومدم و خودمو تو خنده ها و هر هر کرکر ها دیدم استاد به من چشم غره میره و ی جورایی ازم انتظار نداشت و بقیه بچهای کلاسمونم نگاه میکردن و من واقا خجالت کشیدم و پیش خودم گفتم خدایا من دارم چیکار میکنم چم شده یه دفه
واقا دیگه نمیدونم چم شده و امروز تصمیم گرفتم اینارو بهتون بگم کمکم کنید ..
چون من آمدی هستم خیلی خیلی احساساتی یعنی زندگیم فقط بر پایه احساساته و منطقم : 00000000 ــــه و ممکنه هر بلایی سرم بیاد و نتونم جلوگیری کنم :(
علاقه مندی ها (Bookmarks)