سلام دوستان
مدتهای زیادیه که مطالب سایتتون رو میخوونم از قبل ازدواجم، هر دفعه هم بخاطر یه چیز
ولی الان میخوام یه مسئله رو بهتون بگم و ازتون راهنمایی بگیرم
تقریبا 15 ماهه پیش عقد کردیم.قبل از عقد برای اینکه من و شوهرم همدیگرو بهتر بشناسیم با اطلاع خانواده ام با شوهرم یرون میرفتیمو صحبت میکردیم
شوهرم تو همون جلسه اول بین حرفاش گفت که من یه عمو خیلی پولدار دارم که یه دختر خیلی خوشگل هم داره که من رو هم خیلی دوس داره اما من هیچوقت دلم نمیخواست با او ازدواج کنم.الان دختر عموم ازدواج کرده و حتی اگه بهش بگم که از شوهرت جدا شو که من بیام خواستگاریت او این کار رو هم میکنه.

نمیدونم تا حالا تو موقعیت من قرار گرفتین یا نه؟!اما آدم بدجوری حرص میخوره.هنوز وارد میدون نشدی داره کسی که خودت اینقدر دوسش داره رقیبت رو بهت معرفی میکنه....

تو تموم مدتی که شوهرم داشت این حرفارو میزد من فقط گوش میدادم.من یه بیماری خاص دارم-دیابت-شب قبل راجع به بیماریم به شوهرم گفته بودم .نمیدونم شاید داشت اینا رو بهم میگفت که یعنی بگه چون دوست دارم بازم میخوام باهات بمونم
ولی در هرصورت باعث شد خیلی به دل بگیرم و منتظر روزی بمونم که بتونم این دختره رو ببینم
روز عقد دیدمش ازنظرم یه دختر خیلی معمولی و خیلی پایینتر از من اومد.
البته فکر نمیکنم که از روی خودبرتر بینی یا اینکه بخوام خودمو گول بزنم اینطوری فکر میکنم.
ولی درهرصورت شوهرم بعد اونموقع چندبار راجع به دخترعموش باز حرف زد.یه بار گفت اگه من با دخترعموم ازدواج میکردم هیشکی تو زندگی به گرد پام میرسیدیه بارهم گفت دخترعموم خیلی دختر زرنگیه دوس دارم مثه او باشیمیدونم که او از پس 10تا شوهر هم برمیاد خیلی خیلی دلم شکست بعد چند روز به پیشنهد مادرم بهش گفتم کهبا این حرفاش دلمو شکونده.گفت که منظوری نداشته و معذرتخواهی کرد و بعد اون هم دیگه از اینجور اتفاقا نیفتاد اما من هنوز از دلم بیرون نرفته همیشه سعی میکنم بهتر از او باشم.از نظر لباس پوشیدن و هیکل نمیخوام از خودم تعریف کنم از او بهترم.من کارمندم کلی حقوق میگیرم اما او خانه داره. او خیلی هیکل درشت و چاقی دارهتا حالا سعی کرده لاغر کنه اما نتونسته.مثه بچه های 15 ساله حرف میزنه و راه میره.شاید چون ته تغاریه و خیلی لوسه اینجوریه.
در هرصورت هنوز که هنوزه بعد از 1.5 سال هنوز شوهرم میترسه منو با اون دختره رو یه جا تنها بذاره.حتی اینو اعتراف هم کرده وقتی بهش میگم که این دخترعموت که خیلی بچه ست چیزی حالیش نمشه.یا تو هنوز منو نشناختی بازم بیخیال این محدود کردن من نمیشه.
تا حالا هیچوقت هیشکی بهم اینقدر توهین نکرده بود از نظر من این عدم اعتمادش به من مثه توهینه
این یعنی اون منو اصلا نمیشناسه.من میتونم به مرور زمان کاری کنم که بفهمه هرفکری که راجع به دختر عموش میکرده کاملا اشتباه بوده اما زمان میبره و من تحمل ندارم.اعصابم خیلی خورده
راستی یادم رفت شوهرم حتی راجع به مدل ابروهای دخترعموش حرف زده بود و میگفت که دختره گفته همه دوس دارن ابروهای منو داشته باشن.این کارا و حرفا منو حرص میده
راستی دیشب زنعموی شوهرم تو مهمونی کنار من نشسته بود یه سره از دخترش میگفت این که شب عروسی خیلی خوشگل شده بود موقع جهیزیه خریدن اینکارو میکرد اینو میگه اونو میگه لباسش اینه ابروهاش اونجوریه
آخه نمیدونم اینا چشونه؟کمبود دارن؟خلن؟آخه چرا این حرفارو میزنن.
راستی بگم که میدونم بعضی از حرفایی که شوهرم راجع به دخترعموش میگه مادرشوهرم قدیما به او گفته بوده
دوستان همه این حرفا رو زدم که بگم میخوام دخترعموی شوهرم رو اول برای شوهرم بعد برای خانواده اش و بعد برای بقیه و بعد برای خودش کاملا شناسایی کنم.یعنی میخوام بفهمن که من بهتر از او هستم
کمکم کنید بگید چه جوری اینکارو کنم؟میخوام کاری کنم که همونطوریکه پدرم کامل منو میشناسه و بهم ایمان داره و منو حتی تنها تو دل شیر هم میفرسته، شوهرم هم همینطوری بشه
دوستان راهنماییم کنید
مدیر همدردی امروز مطلبهای توصیه به دخترانی که نوشته بودید رو میخوندم خیلی عالی بود دوس دارم شما هم کمکم کنید
راستی اینم بگم که شوهرم همه حرفاش رو بدون منظور زد فقط اینا رو گفته چون دوس داره من بهتر از همه باشم
ولی بازم دلمو شکونده و من خیلی عاشقشم