با سلام به همه عزیزانی که این تاپیک رو میخونن !
امشب با حال خرابم که توی نت سرچ میکردم بالاخره اینجا رو پیدا کردم که بیام مشکلمو با شما در میون بذارم ، امیدوارم بخونین و راهنمایین کنین ! میدونم ک یکمی طولانیه ولی خب منم مثل داداش کوچیکتون خواهش میکنم کمکم کنید ، از دوستام هرچی راهنمایی گرفتم ب ضررم شد...
من الان 20 سالمه ، وقتی 19 ساله بودم اومدم دانشگاه با اینکه از قبل با دختر رابطه داشتم ( البته کاملا دوستی ساده ) و این روابط تا حدی واسم عادی بود ولی یکی از دخترای کلاسمون بدجوری رو مخم بود ، ی حس عجیبی نسبت بهش داشتم بعضی اوقات فک میکردم که متنفرم ازش بعضی اوقات هم فک میکردم دوسش دارم ! ولی هر چی بود ی جورایی واسم خاص بود ! آروم آروم رابطمو باهاش شروع کردم و از طریق فیسبوک و sms آروم آروم باهاش صمیمی شدن ، دیگه فهمیده بودم واقعا دوستش دارم و یک شب بالاخره از طریق sms بهش گفتم آخه فک میکردم اونم همچین حسی بهم داره ! ولی وقتی بهش گفتم اون خیلی محترمانه ردم کرد ( گفت من برای حسی ک داری ارزش قائلم ولی من همه ی همکلاسی های پسرم رو مثل داداش میبینم و اهل دوستی و این حرفا نیستمو و ب نظرم آدم باید با شوهرش فقط ی رابطه ی احساسی داشته باشه ولی گفت دوستی قبلیمون ک در حد همکلاسی هستش سر جاشه )
من هم ی مدت باهاش حرف زدم ، اونم خیلی صمیمی جواب میداد رابطمون توی ی برهه خیلی خوب شد، ی مشکل جدی داشت خیلی کمکش کردم ولی همین مدت ک sms میدادیم چن بار اشتباهاتی کردم (البته ب خودم حق میدم) ک بهم گفت دوست داشتن پوچت بهم ثابت شد ولی من بازم بهش خوبی کردم و سعی کردم مطمئنش کنم ولی اون کم کم رابطش سرد شد و منم ک دیدم ب غرورم بر میخوره هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم ( البته بازم محترمانه و حق ب جانبانه) و سعی کردم تموم کنم این رابطه لعنتی رو و اصلا خودم اینطوری گفتم ک نتونم باز برم سمتش !!
میدونم خیلی طولانی ش سرتون درد میارم ، خلاصه میگم بعد از اتمام ترم 2 توی تابستون 2-3 بار با هم چت کردیم و رابطمون تقریبا خوب شد و به همون روال سابق برگشت ( یعنی در حد همکلاسی و خیلی خشک)
بعد از تابستون ترم 3 ک اومدم دانشگاه دیدم با چنتا پسر دیگه سر کلاس با هم نشستن ک با یکیشون هم دیده بودم توی فیسبوک خیلی رفیقه ، وقتی این صحنه رو دیدم داشتم نابود میشدم ولی ب روی خودم نیاوردم... البته اینم بگم ک اون از بچه های کلاس ما بدش میاد ب خاطر ی جریان هایی و ب خاطر همین دنبال این بود با بچه های ما نباشه و ی درسشم افتاد ک جدا ش ازمون ولی خب الان بعضی کلاساش با ماست و منم توی این کلاسا خیلی سعی میکنم خودمو فعال و خوشحال نشون بدم و اصلا بهش توجه نمیکنم در ظاهر ولی خب بهش کم و بیش فکر میکردم تا اینکه هفته ی پیش خودش اومد باهام صحبت کرد و قرار بود من و یک نفر دیگه ی کار تیمی رو تو دانشگاه انجام بدیم ک این اومد گفت منم هستم... اون روز نمیدوستم خوشحال باشم یا ناراحت...
خب حالا منی ک سعی میکردم نگاهشم نکنم تا کمتر بهش فک کنم ، مجبورم باهاش بشینم ی جا و با هم کار کنیم و ارتباطمون بیشتر ش... از طرفی اینکه خودش اومد بهم گفت منو ب شک انداخت ک شاید ... ! نمیدونم دارم ب نفع خودم شرایط رو تفسیر میکنم یا واقعا چیزی هست ....
هر لحظه وسوسه میشم گوشیو بردارم بهش اس بدم ولی خب غرورم اجازه نمیده بازم جلوی این دختره بشکنمش...
من حس انحصارطلبیم خیلی قویه و دوست دارم طرفم فقط واسه خودم باشه و میدونم همچین دختری واسه من خوب نیس ولی چیکار کنم ک دسته خودم نیس.... ن حق خواستن دارم ن توان فراموش کردن...
من سعی کردم کامل توضیح بدم ک دقیقا بدونید جریان چیه ک بتونید کمکم کنید ، سوالی بود بپرسید...
پیشاپیش از کسائی که این مطلبو میخونن حتی نظر هم نمیدن متشکرم !
علاقه مندی ها (Bookmarks)