سلام به همه دوستان.
من پسری 29 ساله هستم. سه سال پیش با یک خانم که شش سال از من کوچکتر بود ازدواج کردم. یک سال اول زندگی دور از خانواده من و ایشان بودیم و زندگی خوبی هم با یکدیگر داشتیم اما بعد از آن مدت و هنگامی که به شهر خودمان بازگشتیم ایشان رفتارشان تغییر کرد و بسیار به خانواده خود و علایق فرهنگی آنها اظهار دلبستگی میکرد. متاسفانه به دلیل اختلافات فاحش فرهنگی که داشتیم ادامه زندگی ممکن نبود، یعنی ایشان از من همراهی در مهمانی ها و جلسات خودشان را داشتند که من به دلیل نامناسب بودن همراهی نمیکردم و سرانجام کارمان به جدایی کشید. برای بار دوم من با خانمی ازدواج کردم که بسیار مومنه بودند و نیز بسیار زیبا! تنها شرطی که ایشان داشتند این بود که من اگر بخواهم با ایشان ازدواج کنم باید به هیچ زنی نگاه نکنم حتی زنان محجبه که در تلویزیون ایران ظاهر میشوند، حتی عکس با حجاب زن ها در کتاب و حتی در مجله. ایشان خود میگفتند که برای مدت دو سال است که به هیچ مردی نگاه نمیکنند. من به تنهایی و بدون حضور ایشان با یک مشاور مشورت کردم و مشاور گفتند که بسیار پیش می آید که دختری در سن ایشان (ایشان 22 سال دارند) اینگونه باشد و بعدا خوب خواهد شد. از آنجا که ایشان خوبی های بسیار زیادی داشتند و از آنجایی که ایشان مدام میگفتند که به این کار به دلیل مستحب بودنش علاقمندند من تصمیم گرفتم با ایشان ازدواج کنم. به ایشان گفتم که من که اینگونه که شما بخواهید نیستم اما به مرور زمان سعی میکنم اینگونه شوم. فکر میکردم با آغاز زندگی و با جلب اعتماد ایشان این قضیه حل خواهد شد. در اوائل دوران پس از عقد من همین شرط را رعایت میکردم، اما اگر اشتباها چشمم به زنی در خیابان می افتاد و یا هنگام رانندگی کسی را میدیدم ایشان به شدت برآشفته میشد، تلخی میکرد و گاهی برای چندین ساعت حرف نمیزد. پس از تکرار چندباره این حرکات از سوی ایشان من گفتم دیگر به این شرط عمل نخواهم کرد. به این ترتیب ایشان هم گفتند من دوست داشتم همسرم هیچ کس را نبیند و حالا که تو اینگونه نیستی من دیگر با تو زندگی نمیکنم. من دوباره به مشاوره رفتم. اینبار چندین مشاور دیگر بالاتفاق گفتند که ایشان مریضی روحی دارد و باید از هم جدا شوید. چون ایشان خوبی های بسیاری دارند و برای اینکه بار دوم کار من به طلاق کشیده نشود با کمی مدارا با ایشان ادامه دادم اما چون میدانست که من دیگر رعایت نمیکنم حتی با دیدن اخبار تلویزیون ایران هم ناراحت میشد، بعضی وقتها گریه میکرد و گاهی هم پرخاش. همین حساسیت بیش از حد ایشان باعث شد تا بارها و بارها با هم مشاجره لفظی داشته باشیم. ایشان در تمامی مشاجرات دهن به دهن جواب من را میدهد. حالا هم دوباره به خانه پدری رفته و میگوید تو زندگی من را خراب کردی که قول دادی و حالا میگویی نمیکنم. من میگویم چه میدانستم که شما به رانندگی من هم معترض میشوید، به عکس سه در چهار یک زن محجبه در روزنامه هم حساس هستی و هرگاه حرفی پیش بیاید که اشاره ای به جنس مونث در آن باشد شما برآشفته میشوی. پدر و مادرش به او میگویند که کارش غلط است اما نمیپزیرد. پدر و مادرش مدام به من میگویند که اگرچه کار دختر ما غلط است اما تو قول داده ای و بهتر است رعایت کنی اگرنه جدا شوید. حالا او در خانه پدرش است و میگوید اگر میخواهی زندگی کنیم باید قسم بخوری به هیچ کس نگاه نکنی، هیچ شغلی نداشته باشی که کوچکترین ارتباطی به زن ها داشته باشد و چه وچه وچه در غیر اینصورت بیا جدا شویم. مدام به من مشکوک است در صورتی که خدا شاهد است که من سرم به کار خودم است، درس میخوانم، سر کار میروم و دیگر هیچ کاری به کسی ندارم. شایان توجه است که ایشان خود را زیباترین دختر جهان میداند (اگرچه من اصلا چنین اعتقادی ندارم اما تاییدش میکنم ). اما در هنگام مشاجره و وقتی با این سخت گیری، زندگی را برای هر دو ما تلخ نموده کوچکترین علاقه ای به زیبایی اش ندارم. میگوید اگر میخواهی تلویزیون ببینی، بیرون سرت را بالا بیاوری و به کسی نگاه کنی من مهریه ام را میبخشم بیا جدا شویم. حالا سوال من از دوستان در مورد تجربه مشابه است. اگر من مدتی به خواسته ایشان عمل کنم آیا در دراز مدت بهبود نمی یابد؟ ایشان خوبی های بسیاری دارند، پول پرست نیستند، کاملا صادق و راستگو هستند اما همین موضوع خسته ام کرده است! اگرچه من برای مدت چند ماه به خواسته اش عمل میکردم اما فکر میکرد که نگاه میکنم و بحث به وجود می آمد. برای بار دوم جدا بشوم؟؟؟ لازم به ذکر است که از نظر قیافه، قیافه من هم خیلی خوب است و حتی خودش کاملا همه چیزم را قبول دارد جز اینکه کاملا مثل تمام انسان های مومن دیگر نگاه میکنم، اما ایشان همه چیزهایی را که از من قبول دارد میگذارد کنار و میگوید باید کلا نگاه نکنی! از دوستان خواهشمندم کمکم کنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)