با سلام
حدود 5 سال است ازدواج كرده ام و تا حال مشكلي با خانواده شوهرم نداشته ام اما يك ماهي است موضوعي پيش امده كه مرا بسيار رنج مي دهد .
من و شوهرم همسايه بوديم و شديداً عاشق يكديگر و با وجود اينكه چند سال از ازدواجمان مي گذرد هنوز اين عشق برايمان كمرنگ نشده و بسيار خوشبخت هستيم . با وجودي كه شوهرم بيكار بود اما هيچ كمك مالي از طرف خانواده شوهرم به ما نشد از ابتدا به دنبال كار گشتم و تمام طلاهايم را براي حفظ آبروي زندگيم و شوهرم فروختم چون دوستش داشتم و در اين مدت بي مهري هاي زيادي كه از طرف خانواده شوهرم به من مي شد را به خاطر شوهرم تحمل مي كردم . تا اينكه پدر شوهرم يك خانه سه طبقه خريد و من و شوهرم در يكي از طبقات آن با تمايل خودشان ساكن شديم . اما در اين مدت پدرشوهرم به بهانه هاي مختلف در زندگي ما دخالت مي كرد و چند بار عنوان كرده كه پسر من مرد نيست و هميشه حرف خانمش را گوش مي دهد و يك بار هم به اصطلاح تهديد كرده كه وسايلشان را از خانه بيرون مي ريزم و ... كه با همه اينها كنار آمدم تا اينكه حدود دو ماه پيش مادرشوهرم عمل قلب داشت و به دليل مسافت طولاني خانه خودشان با بيمارستان به طبقه پائين همان خانه كه خريده بودند آمدند خداشاهد است در اين مدت شوهر من با وجودي كه حسابدار است و كارش معمولاً تا ساعت 8 شب طول مي كشد از بيمارستان تكان نخورد طوريكه همه فاميل خودشان مي گفتند كه « آ » حتي يك لحظه هم مادرش را تنها نگذاشته . هفته اولي هم كه مرخص شد و به طبقه پائين امدند با اينكه خود من هم شاغل هستم و بايد صبح زود از خانه خارج مي شدم هر شب براي شام پائين بوديم و هرچه احتياج داشتند از وسايل مختلف در اختيارشان گذاشتم و حتي سه چهارروز اول هم در واحد خودمان را برايشان باز مي گذاشتم تا براي پخت و پز به بالا بروند . باور كنيد هر كدام از فاميل هايشان كه مي امدند به طبقه پائين مي رفتم و ساعتي را پيش انها مي نشستم و هر شب كه شوهرم بر مي گشت ساعتي به پائين مي رفتيم . تا اينكه چند روز براي ما از اهواز مهمان رسيد و ما نتوانستيم مثل روزهاي قبل به آنها سر بزنيم با اينكه با مهمان هاي خودمان هم به عيادت مادر شوهرم رفتيم . اما پدر شوهرم بعد از نقل مكان به خانه خودشان به مغازه شوهر خاله ام رفته بود ( چون او ميانجي وصلت ما بود ) و هر چه بد و بيراه توانسته بود گفته بود و هزار و يك دروغ كه من اصلاً اين دختر را نمي خواستم شما باعث شديد اين كار بشود ، مثل يك مهمان مي آيد و مي رود ، از سركار كه بر ميگردد اول خوابش را مي رود بعد مي آيد پائين سر مي زند ، به فاميل هاي من احترام نمي گذارد و ... پسر من مرد نيست وگرنه مي دانست چطور زنش را تربيت كند و تا آخر اين هفته صبر مي كنم و بعد وسايلشان را مي ريزم بيرون و ...
پدرم وقتي شنيد به من گفت به خانه پدرم بروم تا تكليف اين حرفهاي نسنجيده روشن شود ، اما شوهرم اجازه نداد و گفت تو كه با من مشكل نداري اين خانه هم خانه من است . الان حدود يك ماه و نيم از اين قضايا مي گذرد و من تنها كاري كه كرده ام بدون اينكه حتي كلمه اي با آنها حرف بزنم و اعتراضي داشته باشم رفت و آمد هفته اي ام را به خانه انها قطع كرده ام البته باور كنيد با وجودي كه شوهرم از دست آنها بسيار ناراحت است اما باز من به خاطراعتقاداتي كه دارم هميشه او را تشويق مي كنم كه به مادرش سر بزند و حداقل با او تماس تلفني داشته باشد . با وجودي كه در اين مدت كه ما به خانه آنها نرفته ايم و چندبار هم شوهرم براي احوال پرسي به مادرش زنگ زده ، آنها هيچ تماسي با ما نداشته اند .
آيا واقعاً حق من از زندگي و اين همه رنجي كه به خاطر زندگي ام و سرافرازي پسرشان انجام داده ام اين بود . باور كنيد هرگز مثل زن هاي ديگر مدام به فكر لباس و آرايش و ... نبوده ام و تنها فكرم كمك به همسرم براي ايجاد بهترين زندگي است به طوريكه تمام فاميلشان هم مي دانند و اذعان داشته اند « آ » زندگي اش با همه فرق دارد و پيشرفتي كه داشته بيش از انتظار همه بوده ، مگر يك عروس تا چه حد و اندازه بايد به خانواده شوهر احترام بگذارد آيا معناي احترام اين است كه هر كاري آنها مي خواهند انجام دهم ، آيا معناي احترام اين است كه با وجود خستگي زياد ساعت 3 بعدازظهر كه در اين گرما به خانه بر مي گردم ساعت ها در كنار انها بمانم . شما به من بگوئيد چه كنم ؟ ديگر نمي توانم بعد از اينكه اذعان داشته اند اصلاً مرا نمي خواسته اند پا به خانه شان بگذارم از طرفي بسيار نگران مسائل بعد هستم اگر شما جاي من بوديد چه مي كرديد ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)