با سلام
این روزا حالم خیلی بده . مخصوصا امشب.
من یه پسر 24 ساله ام.
چن سال پیش تو دانشگاه عاشق یه دختره شدم و دوسال با هم بودیم البته مادر اون درجریان بود و خانواده منم در جریان بودن و مامانش با خانواده من در ارتباط بود.
خیلی دوسش داشتم اونم خیلی منو دوس داشت همیشه میگفت هر جقد تو منو دوس داشته باشی من دوبرابر دوست دارم و جونمم بخوای میدم و میخوام حرف اول اسمتو با تیغ بنویسم رو سینم . ولی اجازه بهش ندادم . البته من اسمشو با تیغ نوشته بودم رو سینم چون خیلی دوسش داشتم .
گذشت و گذشت تا کاردانی ما تموم شد و دیگه موقع خواستگاری رسمی بود . من و خانوادم بلند شدیم رفتیم شهر اونا خواستگاری اونا خیلی خوششون اومد و گفتن ما هم میام خونتون خلاصه اونا هم اومدن و همه چی جور بود تا اینکه برا کارشناسی دانشگاهمون از هم جدا شد و قرار بود تو مهر ماه عقد کنیم . عشقمون هر روز شدید تر میشد. تا اینکه دانشکامون شروع شد و روزای لعنتی شروع شد و کم کم دیگه کمتر بهم زنگ میزد و رفتارش عوض شد . سر هر موضوع بیخودی قهر میکرد . دیگه به حرفام گوش نمیداد. تا اینکه گفت بزار بیشتر همدیگه رو بشناسیم منم تعجب کردم از حرفش . دیگه فقط من زنگ میزدم . دیگه مثل قبل نبود که به هیچ پسری جز من نگاه نمیکرد . با همه پسرا حرف میزد و شوخی میکرد و انگار نه انگار . یه روز دیدم با همکلاسیاش شوخی میکنه و اونا رو عزیز و اینا یزا خطاب میکنه . شبش بهش زنگ زدم و گفتم ما به درد هم نمیخوریم و من نمیخوامت اون طود گفت باشه و دیگه جوابمو نداد.
من مطمن بودم برمیگرده چون خیلی دوسم داره و محاله بتونه یه روز به دون من دووم بیاره . ولی در عین ناباوری یه روز شد دو روز و شد سه روز و از اون خبری نشد و جواب گوشیمو نمیداد تا شد یه هفته دشگه داشتم میمردم دیگه حتی سیگار هم میکشیدم . به طرز خیلی بدی دلتنگش بودم . پاشدم رفتم دانشگاش . قبلا خودمم تو اون دانشگاه درس میخوندم . رفتم برا معذرت خواهی و یه گل براش خریدم و یه انگشتر طلا که دلشو به دست بیارم . وقتی وارد دانشگاه شدم خیلی از رفیقام اومدن پیشم و روبوسی کردن و چن تاشون همکلاس نامزدم بودن و ازشون سراغشو گرفتم ولی از هر کی سراغشو میگرفتم میگفت با فلان پسر ریختن رو هم و اصلا همدیگه رو ول نمیکنن . داشتم میمردم . بخدا نتونستم سر پام وایسم . حرفا رو باور نکردم رفتم پیداش و تو چمنا پیداش کردم که داره با عشق جدیدش ناهار میخوره و با هم میگن و میخندن . حالا فهمیدم هر چی در موردش میگفتن ذاست بود . با کلی پرس و جو فهمیدم که باهم دوس شدن . .
از دانشگاه اومدم بیرون . بهش زنگ زدم جوابمو نداد . گل رو انداختم تو جوب . رفتم خونه و نشستم زار و زار گریه کردم . ولی عشق و نفرت با هم قاطی شده بود هنوزم بیشتر از هر کسی تو زندگیم دوسش داشتم و بیشتر از هر کسی هم تنفر داشتم . داغون داغون بودم . زنگ زدم به یکی از دوستای خیلی نزدیکش که هم اتاقی و هم کلاسی و همشهرین و همیشه با هم هستن گفتم که لیلا در چه حاله گفت از وقتی قطع رابطه کردید نه خواب داره نه غذا و داره میمیره . گفتم به من چرت نگو و جریانو بهش گفتم و چیزی نگفت دیگه .
فقط تو فکر انتقام بودم . بهش گفتم گوشی رو بده لیلا و بهش دادش و گفتم به خدا به جون مادرم باید بی آبروت کنم . گفتم اگه جرات داری از دانشگاه پاتو بزار بیرون تا به زور بندازمت تو ماشین و ببرم بی آبروت کنم و بیارمت . کلی هم براش قسم خوردم تا مطمن بشه راست میگم .
بهش گفتم فقط تنها راهی که داری اینه که درس و دانشگاه رو ول کنی و شبونه فرار کنی بری شهرتون دیگه اینجا نیای.
بخدا اعصابم خراب شده دس لرزه ولم نمیکنه . فقط دوس دارم بلایی به سرش بیارم که خانوادش نتونن دیگه سر بلند کنن تو جامعه . خیلی نابودم کرده . دارم میمیرم گریه ولم نمیکنه . هم دختره و هم دوستش گوشیشون رو خاموش کردن . مادر دختره هم خاموش کرده .
قصد داشتم دم دانشگاه با چاقو بزنمش ولی منصرف شدم . میخوام برم دم دانشگاشون و با چن تا دوستام سوار ماشینش کنم ببرمش و بدترین بلاها رو سرش بیارم .
هنوزم دوسش دارم ولی متنفرم ازش چون بهم خیانت کرد . به دوسال رابطه خیانت کرد .
همسن همیم . از فردا دانشگاه خودمو ول میکنم و میرم انقد میشینم تا بیاد بیرون .
دیگه زندگی برام اهمیتی نداره . بخدا من دیگه بمیرم هم اصلا برام مهم نیست . قید جونمو زدم . جونم لیلا بود که این بلا رو سرم اورد دیگه امیدی به این زندگی ندارم .
به هیچکس اعتماد نکنید.
علاقه مندی ها (Bookmarks)