با سلام خدمت شما دوستان عزیز.
خواهش میکنم تا آخر بخونید .
بهتره ماجرا رو شبیه یه زندگینامه شروع کنم تا چیزی رو از قلم نندازیم.
هیجده سالم بود. با یه دختر رابطه داشتم اولین دختری بود که باهاشرابطه داشتم بعد از یه سال رابطه رفت با یه پیر دیگه هم دوست شد. من دیگه ولش کردم و خیلی هم ناراحت بودم و با خودم میگفتم باید برم با دختری ازدواج کنم که مطمن باشم بهم خیانت نمیکنه و خداشناس باشه. از قضا همسایمون که اقوام دورمون هم میشن یه دختری داشتن که اون خصوصیتی که اونموقع مد نظرمن بود رو داشت . خلاصه ما رفتیم خواستگاری و اونا هم قبول کردن و زودم عقد کردیم و بعد از یه ماه کم کم فهمیدیم که خیلی با هم فرق داریم و هردومون موافق جدایی بودیم و دیگه من رفتم دانشگاه و بینمون کم کم مشکل پیش اومد . تو همین مواقع که تقریبا شیش ماه از عقدمون میگذشت و الان هم داشتم دادگاه طلاق میرفتم من تو دانشگاه با یه دختری آشنا شدم و سر یه مساله شماره ها رد و بدل شد و رابطه شروع شد. بهش جریانمو گفتم و بعدشم گفتم حاضره با من ازدواج کنه اونم گفت آره ولی هر چی زودتر باید نامزدتو طلاق بدی. به این خاطر از دختره خواستگاری کردم که درک و فهمش خیلی بالا بود و خیلی پخته بود . خلاصه اون دخترم قبل از اینکه جواب منو بده جریانو به مامانش گفت و مامانش به من زنگ زد و قرار گذاشتیم و همدیگه رو دیدیم و خلاصه مامانش گفت هر چی زودتر کار طلاقتو تموم کن و بیا خواستگاری با خانواده منم گفتم چشم . کار طلاق من بعد از یکسال و نیم تموم شد و دختر گفت خب حالا موقشه بیای خواستگاری منم گفتم بزار چند مدتی بگذره چشم . خلاصه من جریان و به خانوادم گفتم و اونا هم زنگ زدن به مامان دختره(دختره بابا نداشت) و صحبت کردن و قرار خواستگاری گذاشتن و بعد از یکی دوماه رفتیم خواستگاری. اونا قبول کردن و قرار شد اونا هم یه سر بیان خونه ما . اونا هم اومدن و تایید کردن و فقط گفتن دختر ما نمیتونه اینجا زندگی کنه (خونشون تو شهرستان دیگه ای بود) منم گفتم من اونجا نمیام . از طرفی هم واقعا عاشق دختره بودم . خلاصه خیلی با خودم کلنجار رفتم و دیدم اصلا نمیتونم بدون اون زندگی کنم. تو همین مواقعی که رابطه نداشتیم یه دختر هم به من زنگ زد و گفت این دختره یه پسر دیگه رو دوس داره و خلاصه از خودش و خونوادش بد گفت . چیزایی گفت که من تو این دوسال رابطه اصلا ازش ندیده و بودم و علاقم نزاشت حرفشو باور کنم و هر چند زنگ زدم به دختره گفتم بهم زنگ زدن و اینچیزا رو گفتن ولی باور نکردم . دیگه دیدم مجبورم شرط محل زندگیشون رو قبول کنم چون بدون دختره نمیتونم زندگی کنم. من زنگ زدم بهش و گفتم شرطت قبول و یه ماه بهم فرصت بده خانوادمم راضی کنم و اوکی کنم .اونم قبول کرد و رابطه دوباره شروع شد. تا اینکه دختره یهم گفت ما یه گروه چت تو واتساپ داریم تو هم بیا منم گفتم باشه . ما رفتیم اونجا و عضو شدیم و هم دختر بودن و به پسر بود پسره همش به من تیکه مینداخت و عکس های زشت نشون میداد و میگفت که منم و این وسط دختره هم کمک اون بود و منم دیدم دختره طرف اونه و همش به هم میگن عزیزم و قربونت برو و فدات شم . بهشون گفتم این باباته.
دختر خالمم اومد تو گروه و منم با اون کروه و منم با اون گرم گرفتم .
قبلا هم دیده بودم دختره با پسرا زود گرم میگیره و شوخی میکنه با پسرا خیلی ناراحت میشدم واقعا گریه میکردم ولی از این رفتارش دس بردار نبود . منم یه پسری هستم که به این موضوع ها خیلی حساسم و دوس دارم زنم طوری باشه که به نامحرم نگاهم نکنه . خلاصه من بهش گفتم خواستگاریمو پس میگیرم و من و تا نمیتونیم با هم زندگی کنیم و اونم گفت میتونیم منم گفتم نه من فرهنگ مزخرفتو خیلی ازش بدم میاد و اونم قبول کرد و کات کردیم و ولی هنوزم خیلی دوسش دارم. عقلم میگه ازش دوری کن و طرفش نرو ولی قلبم برعکس اینو میگه. دختذه هنوزم اس میده و نفرینم میکنه .
در ضمن دختره 3 سال هم ازم بزرگتره.
به نظرتون چیکار کنم؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)