من 27 و اون سه سال از من بزرگتره. تحصیلات بالا داریم. کمی بیشتر از دو ساله که با هم دوستیم.
اوایل فقط برای هم دوست اجتماعی بودیم. همکلاسی بودیم و مسیر رفت و برگشتمون مشترک بود. همون موقع ها بهم گفت که ارتباط ما در انتها به جایی نخواهد رسید. منم فکر نمی کردم بهش علاقه مند بشم. کاملا این موضوع رو قبول کردم.
بعدها فهمیدم مدت ها با دختری دوست بوده . دختر از خانواده ای با سطح اقتصادی خیلی بالا و خیلی زیبا بوده. در نهایت با کلی تخریب روحی به خاطر موقعیت بالاتر که در مورد این آقا انجام داده پشت پا به دوستیشون زده. بارها به خواستگاریش رفته و بارها بهش ابراز علاقه کرده. اما هربار با توهین های اون دختر مواجه شده و غرورش خرد شده.
به مرور زمان حس عشق و علاقه بینمون بیشتر شد. من دختر آروم و شادی بودم و اون آدم صبور و با صداقتی. هرچی گذشت علاقه مون بهم بیشتر شد تا اینکه ازم خواستگاری کرد. اما غیر رسمی و گفت به زودی رسمیش می کنه .
تا اینکه رسید به چند روز قبل. روز قبل از این روز کذایی کاملا با هم صمیمانه حرف زده بودیم.
اون روز به طور ناگهانی تو پیامی گفت که ذهنش پر از خاطرات اون دختره و اون دختر رو اگر برگرده با وجود همه بدی هایی که در حقش کرده باز هم می پذیره. و بهم گفت که بین ما همه چیز تمومه!! و میخواد تنها باشه برای همیشه.
من هیچی نگفتم. فقط سکوت کردم.
نمی دونم باید چیکار کنم. اصلا نمی دونم چی شده ! چه اتفاقی افتاده !
چند روزیه گذشته . اما ذهنم درگیره و خودم بی قرار . احساسات خیلی بدی دارم. نمی دونم چی شده !
باید چیکار کنم ؟؟
- - - Updated - - -
همه احساساتم رو خفه کردم تو قلبم
شدیدا به خودم دستور دادم که هر اقدامی ممنوعه
اما احساس می کنم که قلبم در حال انفجاره
- - - Updated - - -
کسی هست که کمکم کنه ؟
علاقه مندی ها (Bookmarks)