به نام خداوند زیبایی
سلام به تمام کسانی که در این سایت فعالیت میکنند.در ایتدا میخواهم از تمام شما عزیزانی که در این سایت زحمت میکشید وبا مشاوره های خوبتون سطح زندگی اجتماعی مردم رو ارتقاع میدیدن و مشکلات اونارو حل میکنید،خدا قوت.از همین حالا از همه شما بخاطر طولانی بودن مطلب و برخی غلط های املایی . تایپی عذر میخوام.
خب بریم سر اصل مطلب،من علیرضا هستم،20 ساله از سنندج.حدود 500 روزه که زندگی برام هیچ معنی نداره و همه چیزو تجربه کردم الا زندگی .قضیه از این قراره که در نوروز سال 91 من و دختر داییم یک رابطه عاشقانه رو برقرار کردیم.البته از بچگی خیلی همو میخواستیم و کلا احساس داشتیم به هم ولی حالا تو سنی بودیم که احساسات به سر حد خودش میرسید.من تو زندگیم دختری به زیبایی اون ندیده بودم!
به خوبی یادم که به 1000 ترس و لرز با بلوتوث شمارمو واسش فرستادم اونم یه ربع بعد اس داد.شــب بود،چند ساعتی باهم پیام بازی کریدم،اینقدر ناشی بودیم که هم.ن اول به هم گفتیم چقدر همو میخوایم.میگفت :همیشه میخواستم با نیگام بگم چقدر دوست دارم منم گفتم همیشه با کارام بهت ثابت کردم چقدر دوست دارم.روابط ما روز به روز صمیمی تر میشد و وایستگی ما بیشتر به طوری که طالقت دوری همو حتی واسه 1 ساعت نداشتیم.البه اینو بگم که خونه اونا تهران و خونه ما سنندج.تمام ارتباط ما با گوشی بود و اس بازی.
روزگار همینطور میگذشت که رسیدیم به خرداد ماه که ماه امتحانات بود.تصمیم گرفتیم گوشیمانو خاموش کنیم اما این کار بیشتر از چند ساعت دووم نیاورد و دوباره به هم اس دادیم.امتحانات خرداد به پایان رسید بدون اینکه من کلمه ایی درس خونده باشم. 9 تا تجدید آوردم!!!!!
داغون شدم تیرماه بود که رفتیم تهران خونشون حدود یک فته اونجا بودیم حسابی آبروم رفته بود همه فامیل هنگ کردن که من این همه افت تحصیلی داشتم.اعتماد خونوادم از بین رفته بود نسیت بهم ...
خلاصه برگشتیم خونه اواخر تیر ماه یه شب که با دختر داییم مشغول صحبت کردن بودم(اس بازی) گفتش که یه مزاحم تلفنی داره!
گفتم شمارشو بده حالیش کنم.نداد چن بار اسرار کردم ولی نداد!
خلاصه فرداش تا ساعت 4 بعد از ظهر بهش اس دادمو زنگ زدم ولی جواب نمیداد.بعدش اس داد خیلی کوتاه:سلام خوبی؟
بهش گفتم تا حالا کجا بودی؟گفت کار داشتم ،ولی بعدش گفت:با اون مزاحمه صحبت میکرده که بفهمه کیه؟!!
گفتم حالا فهمیدی گفت نه!! گفتم پس بیخیالش.
هیچی از شانس بد من بابام گفت گوشیتو بده بردارم باید درس بخونی.اعصابم خرد شده بود داشتم دیوونه میشدم!
منم دادم.2هفته بعد تصمیم گرفتم امتحانش کنم.بهش اس دادم خودمو اون دوست اون مزاحم معرفی کردم،خیلی راحت باهام گرم گرفت و قشنگ خودشو معرفی کرد !!جالب بود که راستشم میگفت!!
داغون شدم!هر چی فوش بلد بود بهش دادم.اینقدر تحقیرش کردم که...
قلبم تبر کشید،چن وقتی مجبور به استراحت شدم. دیگه یه مرده متحرک بودم داغون،مریض،ضعیف...
مغزم درس کار نمیکرد نمیخواستم باور کنم خواب نداشتم،حدود 8 کیلو وزن کم کرده بودم.چند روزی به همین روال گذشت حدود 20 روز بعد دوستم به شماره خونه زنگ زدو گفت:بابا این دختر داییت منو کشت!هر روز زنگ میزنه با گریه زاری میگه به علیرضا بگو غلط کردم،التماس میکنم بگو منو ببخشه و از این حرفا.
منم گفتم بیخیالش توجه نکن خطتتو خاموش کن.چن روز بعد دختر داییم به گوشی مامانم اس داد.یه پیام الکی که منو متجه کنه.منم گوشی رو برداشتم پیام دادم:دس از سرم بردار.دوباره بهش احانت کردم کاری که قلبا راضی نبودم کنم.ولی کسی بود که منو خرد کرده بود،غرورمو شکسته بود.چند روزی به همین روال گذشت یه حس عجیب بهم دس داد که هی میخواست منو به طرف اون سوق بده!! بی اختیار بهش گفتم باشه میبخشمت ولی تکرار بشه هردومونو آتیش میزنم!!
اواخر شهریور بود که چند ورزی خونواده اونا و ما تو ویلای شهرستانشون جمع شدیم.چندین بار همو بغل کردیمو کلی ابراز علاقه بهم میکردیم انگار بعد سال ها به هم رسیده بودیموفاطمه اون دختر سابق نبود.خیلی محبت میکرد بهم.همه کاری واسم انجام میداد،منم خدایی واسش کم نذاشتم.
چند وقتی به همین موال گذشت.آبان ماه بود بهش اس دادم با گوشی بابام اعصایش خرد بود گفتم چی شده عشقم ؟
گفت یه عوضی مزاحم میشه شمارمو از تو گوشیه دوستم برداشته آشناس!منم یه حس بد بم دس داد گفتم نکنه مث قبلا....
خلاصه قضیه رفع شد.یه حسی داشتم که روز به روز آروم آروم پر رنگ تر میشد.اون حس لـــــعنتــــــی بـــــــــــــی اعــتمـــــــــــــادی بود!!! L
دی ماه بود بهش اس دادم گفتم ببیبن تو خلیل به من محبت میکنی ولی راستشو بخوای بهت بی اعتمادم.ما قراره با هم ازدواج کنیم و تو یه سابقه بد داری که به بد ترین شکل ممکن به من پشت کردی.گفت اون قضیه گذشت قول میدم دیگه پیش نیاد.ولی من گوشم بدهکار نبود.با غرور و تکبر اونو هی پس میزدم اون هی خواهش میکرد تمنا میکرد ولی من بی رحمانه تحقیرش کردم.خب میترسیدم با خوم گفتم اگه دوباره بهم خیانت کرد چی؟ اگه تنهام گذاشت چی؟! وااای اگه تو زندگی مشترک این کارو کنه که آبرو واسم نمیمونه.انگشت نما میشم.با این اوصاف رابطمو قطع کردم با هزار افسوس.البته بعدش ازش معذرت خواستم بابت حرفای بدم.
الان که دارم این مطلبو مینویسم حدود 500 روزه خواب ندارم.روزها، ساعا ها و دقیقه ها به اون فکر میکنم.دنبال راهی ام که منو بهش برسونه دوباره ولی مثل یه چینش میمونه که وقتی میچنی دقیقه 90 همش یهو میرزه چون بی اعتمادیه هی میاد جلو چشام.قلبا بهش علاقه دارم،اونقدر که به کسی فکرم نمیکنم.دوستان من 10 ماه که هیچ احساسی ندار به کسی.تصمیم گرفتم مجردی تا آخر عمر زنگی کنم.از طرفی تحمل اینو ندارم که یه روز خبر ازدواجشو بهم بدن!! حتما میمیرم.الانم تو شکو دو دلی موندم.این منو اذیت مینه و موخل آسایشو پیشرفتم شده.همش تو فکر اونم کارای روزانم زمین میمونه.
خالا خواهش من از شما عزیزان اینه که آیا صحیحه که من دوباره باهاش رابطه برقرار کنم؟
-اگه آره چطوری بهش اعتناد کنم و این بی اعتمادی بکنم بندازم دووور؟
-اگه نه چجوری فراموشش کنم؟!چجوری؟!چـــــــجوری؟!
خواهش میکنم کمکم کنین خواش میکنم...........
علاقه مندی ها (Bookmarks)