سلام دوستان .
من دو سال پیش که وارد دانشگاه شدم بعد از 10 روز یک اس ام اس از طرف یکی از دخترای کلاس برام اومد که خودشو معرفی کرده بود ! نمیدونم شمارمو از کجا پیدا کرده بود تو 10 روز !
خلاصه منم جواب نمیدادم ، یک هفته شب و روز اس ام اس عاشقانه واسم میفرستاد اما من حتی یک بار هم جواب ندادم ! تا این که یک روز یکی از پسرای کلاس اومد بهم گفت یکی تو رو میخواد و چرا بهش محل نمیدی ؟! منم دیگه صبرم تموم شد و به اون خانم گفتم بیاد حضورن حرف بزنه ببینم حرف حسابش چیه !
در صحبت کردن ما ایشون گفت من میخوام باهاتون بیشتر آشنا بشم !
منم گفتم اهلش نیستم و اگرم روزی بخوام باکسی حرف بزنم واسه ازدواجه نه دوستی .
خلاصه اونم گفت منم نظرم واسه ازدواجه !
اما من گفتم نه دختری که در عرض 10 روز فقط یک پسرو دیده و به این شکل اومده و پیشنهاد میده قطعن عادی نیست و داره از روی احساس تصمیم میگیره که گفت نه من احساسی نیستم !
من خیلی با خودم کلنجار رفتم ، من پسری بودم که اصلا دنبال این کارها نبودم و حالا یک دفه یه دختر خودش اومده بود سراغم !
نهایت من گفتم باشه چند نوبت حرف میزنیم !
در صحبت ها من زیاد بدم نیومد ازش اما متوجه شدم که ما از نظر اعتقادی و مذهبی متفاوتیم و گفتم تمام ما به درد هم نمیخوریم . اما ایشون گفت نه من عوض میشم و حجابمو رعایت میکنم و ... .
خلاصه من سعی کردم کمکش کنم که اعتقاداتشو قوی کنه با حرف زدن و معرفی کتاب .
هیچ بدی ازش ندیدم فقط گاهی که آهنگ خاصی رو میشنید یا تو بعضی موقعیت ها اشک تو چشماش جمع میشد و حالش یه جوری میشد ، تا این که بعد از 2 ماه یه دفعه گفت که من 1 سال با پسری در ارتباط بودم اما گولم زده و دروغ گفته و الان ترکم کرده چند ماهه !
منم شوکه شدم واقعا ، یعنی داغون شدم ازین حرفش .
بعدم گفت که دختر داییش گولش زده و با پسری آشناش کرده و ...
و الان پشیمونه !
من یه هفته باز تو شک بودم اما بازم گفتم خدا میبخشه من چرا نبخشم و اون دیگه پشیمونه !
بخشیدم و ارتباط ادامه پیدا کرد .
بعد این جریانات من فهمیدم تو فیس بوک با پسری چت کرده و و شماره داده ! بهش گفتم ، گفت هنوز که بین ما چیزی نیست و من آزادم بعد که خودش فهمید چه کار کرده شروع کرد به عذر خواهی .
بخشیدمش ! گذشت تا نزدیکای عید که باز یک جریان تقریبا مشابه تکرار شد و من دیگه قطع رابطه کردم اما این قدر اومد خواهش و درخواست کرد که گول خورده و تقصیری نداشته باز گذشتم !
اوضاع خوب بود و ترم اول تموم شد و عید نوروز رسید ! بعد عید من دیگه به خواندم گفتم و رسما رفتیم خواستگاری ! دو جلسه خواستگاری در حد آشنایی اما مخالفت مامان و بابام شروع شد ! یک ظاهر و دو اخلاق و رفتار خیلی خاصه مادرش !
همه چی متوقف شد و تابستون 91 ما در حد اس ام اس در ارتباط بودیم و من گفتم که مخالفت هست و کاملا اون طرف مامان و باباش کاملا موافق بودن و میگفتن بیاین سری عقد کنیم ! فقط ظاهرن برادر و خواهرش واسه مسائل مذهبی یکم ناراضی بودن که مشکله خاصی نبود .
ترم جدید شروع شد و من در حال راضی کردنه خانواده ! ما با هم رابطمون خوب بود و ادامه داشت و دیگه همو واسه هم میدونستیم ! دوباره خواستگاری شروع شد اما یکسری رفتار ها و حرکات و حرف هایی مادرش تو جلسه خواستگاری انجام داد که ...
حتی یک بار مامانش بعد خواستگاری زنگ زد و یه عالمه فحش داد به مامانو بابام !!!!!!!! و قطع کرد !
و دقیقا یک دقیقه بعدش خوده دختره زنگ زد که مامانم اگه حرفی زد اصلا اهمیت نده و حالش خوب نبوده و ما هر کار کردیم نتونستیم جلوشو بگیریم !
خیلی اتفاقات افتاد و حرف زده شد و ما 4 جلسه خواستگاری رفتیم .
اما بی نتیجه حالا یک مشکل دیگه هم اضافه شده بود شرایط مادرش برای داماد ! :
1- حق طلاق
2- حق تحصیل
3-حق کار
4- حق سکونت
5- تمام اموال نصف نصف
6- تهیه جهیزیه بر عهده دو طرف
7- 500 سکه طلا
!!!!!!!!!!!
واقعا شرایطه خنده دار و یک طرفه ای بود . اینم خودش عامله اختلاف بود .
به هیچ عنوان هم کوتاه نمیومدن ! فقط شاید سکه رو تا 250 قبول میکردن !
خلاصه محرم و صفر شد و ترم 3 هم تموم شد ! اوایل ترم 4 تو اسفند بود ما کاملا با هم در ارتباط بودیم و کاملا صمیمی و تصمیم داشتیم هر طور شده به هم برسیم ! تا این که من متوجه شدم با یک پسری تو ایستگاه اتوبوس حرف زده و آمار و اطلاعات به هم دادن ! وقتی بهش اعتراض کردم گفت بین ما هنوز چیزی معلوم نیست و من نمیتونم فرصت هامو از دست بدم !
منم همون لحظه بدنم لرزش گرفت و افتادم زمین و غش کردم و اورژانس اومدو تا ظهرش بیمارستان زیره سرم بودم ! و فقط گریه میردم !!
از عصرش شروع کرد به اس ام اس دادن که غلط کردم من نمیدونستم این قدر دوستم داری تو ارزشت خیلی زیاده منو ببخش و .... !
بازم بخشیدمش !
حتی یک بار دیگه هم رفتیم خواستگاری اما سره شرایط به توافق نرسیدیم . من دیگه گفتم کلا تمام .
کلی بهم حرف زد که نامردی و دوستم نداری و نمیخوای واسم بجنگی منم با توجه به شرایط هیچ راهی نمیدیم .
تا اینکه عید 92 شد و من بهش گفتم الان اوضاع خوب نیست اگه حاضری به پام وایستی من پات هستم تا آخرای درس تا مجدد اقدام کنم .
گفت نمیتونم رو هوا باشام و باید تکلیفم معلوم بشه ! و گفت تا 13 فروردین باید معلوم کنی ! منم گفتم نمیشه .
خلاصه بعد از عید اوایل اردیهشت 92 بود که فهمیدم از هم اوایل عید با 4 تا پسر در ارتباطه تو فیس بوک و با دو تا قراره حضوری هم گذاشتن !!! و در ارتباطن .
به دوستاش گفتم که مراقبش باشین که داره میره تو مسیره خیلی بد ! اونام باهاش حرف زده بودن و گفته بوده که من نمیتونم تنها باشم !!!!!!!
تو درساش هم افت کرده بود ، مامانش بهم زنگ زد ! که هواشو تو درس داشته باش !
گفتم باشه !!!!
بهش نزدیک شدم و گفتم از کارات و خبر دارم چرا این کارارو میکنی ! باز کلی گریه کرد وگفت از فشاره تنهایی رفته به این سمت وگرنه جز من کسی رو دوست نداره ! واسش یک شماره جدید خریدم چون اون شماره رو یه عالمه پسر داشتن ! اما گفت الان نمیتونه یک دفه عوض کنه چون مامانش اینا شک میکنن .
به صورت خیلی محدود با هم در ارتباط بودیم و من تو درساش کمکش میکردم که گفت برگد پیشم ما میتونیم با هم باشیم و به نتیجه برسیم که من گفتم بزار فکر کنم !
یه تاریخی رو معلوم کردیم که من فکر کنم و تصمیمو بگم بهش ! دقیقا دو روز مونده بود به اون تاریخ دیدم تو فیس بوک با یک پسر دوست شده و شماره داده و چت کردن ! بهش گفتم و گفتم شماره تلفنت نجسه ! تو به این کارا عادت کردی !
دیگه گریه زاری شروع شد ، بلافاصله شماره تلفنشو عوض کرد ، تمام دوستای فیس بوک رو پاک کرد !
گفت دیگه توبه کردم و دارم نماز میخونم مرتب !
اما من دیگه خسته شده بودم از کاراش ، آخه خودم اصلا همچین پسری نبودم و تو زندگیم با هیچ دختری نبودم جز همین . تابستون 92 شروع شد ، یعنی حدود 3 ماه پیش !
گفتم من دیگه نیستم ولی تو اگه واقعا توبه کردی این سه ماه تابستون رو تمرین کن ببین میتونی نری سمته این کارا یا نه !
گفت باشه من اول به خودم بعدم به همه ثابت میکنم و خودمم از این کارا بدم میاد .
شاید 10 روز گذشت و ما هنوز بعد از امتحانات میرفتیم دانشگاه که دیدم با یک پسری اومده دانشگاه !!!!!!!!!!
من ته دلم واقعا دوست داشتم بتونه توبه کنه و درست بشه ، واسه همینم شکه شدم حتی دوستاش هم شکه شدن !
من بهش گفتم این که گفت از دوستانه خانوادگی که منو دوست داره و خواسته باهم آشنا بشیم که بیاد خواستگاری !!
قلبم شروع به تپیدن کرد ، از طرفی کلی هم بهش گفتم این طرز آشنایی که خانوادت در جریان نیستن چه معنا داره !
این اتفاق در حالی بود که به من گفته بود توبه کردم و فقط تو دوست دارم و تلاشمو میکنم .
من نمیدونم چم شد ! شاید به خودم گفته بودم که این دختر درست میشه و بهش میرسم ! خیلی بی فکر بودم با این همه بلایی که سرم اورده بود بازم نمیتونستم ازش متنفر باشم !
مامانش بهم زنگ زد و قرار ملاقات گذاشت ! گفت دخترم داره نماز میخونه و تو رو خیلی دوست داره ! گفت اگر تو هم دوستش داری من قول میدم که تا آخر درستون به پات بمونه !!! منم گفتم باید فکر کنم !
دقیقا روز بعد دختره بهم گفت پسره گفته که هفته دیگه به مامانش میگه و میان خواستگاری ! واقعاحالم بد شد گفتم خواهشا ردش کن و پام وایستا کلی ازش خواهش کردم اما گفت نمیتونه مگر من زودتر اقدام کنم چون اگر اونا بیان ممکنه جواب بدن !!!!
حالا تو همین روزا مامنش بهم زنگ زد که من تو رو دوست دارم و میخوام تو دامادم بشی اگر دخترم و میخوای سری تر اقدام کن !!!!!!!!!!
گفتم شما که به من گفتیم اگه من اوکی باشم دخترتون تا آخر درس به پای من میمونه ! گفت الان شرایط تغییر کرده !!!!
این جوری شد که من داغون شدم !
من یه بازیچه بودم واسه این دختر و خانوادش !
دیگه همه چی رو تموم کردم کامل تا همین الان !
اما فهمیدم که اون خواستگارش منتفی شده و بی خواستگار مونده ! از چند روز بعدش باز شروع کردبه اس ام اس دادن منم جواب نمیدادم ، گفت اومده دمه دره خونمون به گریه کردن ! هم خواهش و التماس که من برگردم ، حتی مامانو باباش اومدن اداره ی بابام که من برگردم و این وصلت سر بگیره !
اما من دیگه تموم بودم !
وقتی دیگه کاملا ناامید شد ، دیگه اس ام اس هم نمیداد ، اما من تو فیس بوک حرکاتش رو دنبال میکردم میخواستم ببینم چه میکنه ! که دیدم تو تابستون باز با چند تا پسر جدید ارتباط برقرار کرد !!!!!!
اما دیگه واسم مهم نبود و تازه مطمئن تر شدم از تصمیمم ! حالا دو هفته ی که دانشگاه باز شده و من کاملا عادی برخورد میکنم اما 5 روزه شروع کرده به اس ام اس دادن که من دوست دارم و چرا ازم دوری میکنی ! برگرد و من فقط تو رو میخوام ! منم جواب نمیدام دو روز پیش تو محوطه جلومو گرفت و گفت چرا جواب نمیدی من و میخوای یا نه ؟ منم گفتم دیگه نه شروع به گریه کرد حالا وسطه دانشگاه !!!
و بهش گفتم که میدونم تو بازم حتی الان با چند تا پسر در ارتباطی ! بلافاصله گفت همه رو پاک کردم و اونا اصلا واسم مهم نیستن !
الانم همش اس ام اس میده که میدونم مقصرم اگه تو از اشتباهاتم بگذری حاضرم واست بمیرم ! و بدونه تو نمیتونم ، من قلبم واسه تو میتپه ، من جوونی کردم ، و ..... !
واقعا دیگه کلافه شدم ، صبحا اس ام اس میده که صبحت بخیر به یادتم و حرف های عاشقانه ، شب ها هم همین طور !
نمیدونم چه کارش کنم دیگه !
هر روزم میبینیم همو !
خیلی خلاصه کردم اتفاقات رو ، امیدوارم در درجه اول یه تجربه بشه واسه پسرای دیگه ، و بدونن که همیشه این نیست که پسرا دخترا رو گول بزنن و بازیشون بدن گاهی وقتا یه دختر خودش ممکنه بیاد سمتتون ، که ای کاش سمت من نمیومد !
و دوم هم این که اگر کسی چیزی به ذهنش میرسه بگه ، خانم ها بگن با همچین دختری چکار باید کرد . ممنون
ضمنا واسه این که شناسایی نشم مجبورم تا چند روز آینده درخواست بدم که این مطلب حذف بشه !
علاقه مندی ها (Bookmarks)