سلام
من در استخدامی یک شهر بسیار کوچیک قبول شدم و از یک شهر بزرگ وارد این شهر کوچیک شدم.در محل کارم با همسرم آشنا شدم و به فاصله خیلی کمی که باعث تعجب همه شده بود ازدواج کردیم.اینوبگم که اختلاف فرهنگی من و خانواده همسرم زمین تا آسمونه . شوهرم بعد از ازدواج ما از اون اداره رفت و تا چند سال بیکار بود. من از لحاظ زیبایی ، خانواده و شغل و موقعیت اجتماعی چیزی کم نداشتم. واین باعث حسادت خانواده همسرم شد و به طرق مختلف از همون ابتدا ازارم دادن. شوهرم اوایل بیکار بود ولی همیشه از من قدردانی میکرد و خانوادش از این موضوع ناراحت بودن.تمام خرج عروسی و ازدواج با من بود. و شوهرم تنها کاری که میکرد در حرف مهربون بود. بعد از چند سال شوهرم ملک پدرش رو اجاره کرد و کسبی در اون راه انداخت و درگیریهای کوچیک ما به تنشهای بزرگ تبدیل شد. خونواده همسرم که واقعا بویی از وجدان و انسانیت و بشریت نبرده اند و به معنای واقعی کلمه اراذل و اوباش هستند ( از همه معذرت میخوام ) مدام به محل کار شوهرم در رفت و آمد بودن و مدام از مواد اونجا و پول نقد میگرفتند و میبردن. در صورتیکه با شوهرم توافق کردیم در صورت اجاره اونجا به کسی اجازه نده بی مورد به اونجا رفت و آمد کنه و اون هم قول داد ولی در عمل زیر قولش زد. بعد از مدتی مادرش گفت باید برادر کوچیکه هم ( بدون هیچ سرمایه ای) شریک شه که من اینبار به شدت مخالفت کردم و شوهرم به حرف من گوش نداد و قصد شریک کردن برادرش رو داشت که من موضوعو به خونوادم گفتم و خونادم برای حل مسئله به شهر ما اومدن و متاسفانه در نهایت شوهرم به سمت خونوادم حمله کرد.ومن دلگیرم از خونواده پست اون که باعث این ماجراها شدند و گاهی از شدت تنفر از اونها نه تنها به خاطر موضوع اخیر بلکه به خاطر همه مشکلاتی که در طول زندگی من برام بوجود آوردن تنم میلرزه. و ازشوهرم هم متنفر میشم به خاطر این همه ناسپاسی. من دارم با یه مشت آدم عصر حجر زندگی میکنم آیا راهی برای مدارا کردن و مدیریت کردن شرایط وجود داره؟ شوهرم به شدت تحت تاثیر خاونوادشه . انگار تو خوابه و واقعیتها رو نمیبینه. اونقدر غصه خوردم که همه بهم میگن پیر شدی.و متاسفانه اثرات تنفر از اونها تو وجودم دراه خودشو نشون میده
علاقه مندی ها (Bookmarks)