سلام
امروز رئیسم بهم یک هفته مرخصی(به قول دوستام محترمانه داره اخراجم می کنه)داد.گفت یک هفته فرصت داری به حال طبیعی برگردی.با درگیری ذهنی که دارم صدای همه رو تو محیط کار در اوردم.
به واسطه یکی از دوستام با این سایت اشنا شدم.امیدوارم کمکم کنید.دوستم می گه افراد کمی تو این سایت شانس این رو دارن که کارشناسای محترمش براش پستی بذارن.من که امیدوارم.
موضوع من تکراریه.یه پسری که میخواد یه دختری رو بعد یکسال فراموش کنه.اما یه جای کار می لنگه.خواهشا بگید باید چی کار کنم.
اول از همه بگم که 29 ساله و مجرد و لیسانسه.فعلا نمیخوام وارد جزییات رابطه بشم(اگه سوالی بود جوابگو هستم).فقط در همین حد بگم که مدتش یکسال بود و به قصد ازدواج.هر دومون هم همدیگر رو دوست داشتیم.اما اشتباهاتی از طرف من(بزرگترینش تعلل در درخواست رسمی) باعث شد ایشون علیرغم پیشنهاد ازدواج من خواستگار دیگری رو بپذیرن و با ایشون به نتیجه هم برسن(قبل از اعلام رسمی من خواستگاری صورت گرفته بود).
الان میخوام تمرکزم رو بزارم رو چگونگی فراموشی.شاید بگید برو مقالات سایت رو بخون.خوندم.تاپیکهای زیادی رو هم خوندم.اما من یه مشکلی دارم.بذارید با یه مثال واقعی این مشکلم رو ملموس براتون عرض کنم.
حدود 10 سال پیش ما خونمون رو فروختیم(علیرغم مخالفت شدید من).با فروش اون خونه و از دست دادن خیلی از چیزا(از جمله احساس امنیتی که اونجا داشتم،دوستام،خاطراتش و ارامشش ...)ناچار به پذیرش شدم.اون موقع این سایت نبود و من هم چیزی در مورد توقف فکر و بستر زدایی .... نمیدونستم.ولی جالب اینکه همه این کارها رو انجام دادم.یعنی هر وقت یاد اون خونه میفتادم سریعا ذهنم رو منحرف می کردم.نشونه های غیر ضروری از اون خونه رو از جلوی چشمم حذف کردم.حتی یک بار هم برای دیدن دوستام به اون محل برنگشتم.
حالا بعد از گذشت 10 سال فکر می کنید چی شد؟ طبیعتا باید این موضوع برام تموم شده باشه.اما واقعیتش اینه که این کابوس هم تو این 10 سال با من بزرگ شده.الان دیگه حتی توان رفتن به محله قذیمی خودمون رو هم ندارم.چه برسه به خونمون.گاهی که در نزدیکی محلمون بواسطه کاری قرار می گیرم تا ساعتها و گاهی روزها احساس افسردگی می کنم.اونقدر شدید که باورتون نمی شه.اصلا هم دست خودم نیست.میرم تو خودمو دیگه با هیچ چیزی شاد نمی شم.
خب من چنین شخصیتی دارم.یعنی همین الان اراده کنم میتوم اون خانم رو فراموش کنم(با تمام سختی هاش).اراده کنم تموم نشونه ها رو در لحظه ای پاک می کنم.به ذهنم اجازه فکر در موردش رو نمیدم.اما با شناختی که از خودم دارم مطمئنم این مشکل در من بزرگتر میشه و می ترسم از اینکه بعد از چند سال به کابوس بزرگتری تبدیل شه.
ما مشترکات زیادی داریم.قطعا در اینده هم به هم برخورد خواهیم کرد.میخوام کاری کنم(طوری فراموشش کنم)که دیگه حتی از فکر دیدنشون نترسم.باور کنید این اخلاق تو من هست.پس لطفا نگید که بعد مدتی فراموش می کنی.اینقدری خودم رو میشناسم که بدونم اینجوری تموم نمیشه.
مثلا اگه الان شعر مورد علاقه ایشون رو (حتی شعری یا ترانه ای از خواننده مورد علاقه ایشون)گوش بدم حالم به شدت بد میشه.ولی اگه به کل بذارم کنار میدونم که در اینده حتی با دیدن اون خواننده شرایط به مراتب بدتری خواهم داشت.شاید بعد از گذشت چندین سال.البته این یک مثال کوچک بود.
پوزش بابت متن طولانیم و تشکر به خاطر وقتی که گذاشتید و تشکر ویژه بابت جوابی که عنایت می کنید.
منتظرم دوستان و کارشناسای عزیز
علاقه مندی ها (Bookmarks)