به انجمن خوش آمدید

دسترسی سریع به مطالب و مشاوران همـدردی در کانال ایتا

 

کانال مشاوره همدردی در ایتا

صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین
نمایش نتایج: از شماره 1 تا 10 , از مجموع 13
  1. #1
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 مرداد 94 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1392-7-04
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    1,490
    سطح
    21
    Points: 1,490, Level: 21
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 14 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array

    Posticon (5) مخالفت خانواده پسر بدون داشتن دلیل منطقی بعد از یک سال(خیلی خسته ام)

    سلام خدمت همه دوستان و مشاورین همدردی.من دختری هستم.29 ساله.لیسانس مهندسی و یه جای

    خوب مشغول به کارم با درآمد متوسط.پدر و مادری تحصیلکرده و متواضع و مهربون دارم که همه زندگیشونو

    پای ما سه تا بچه گذاشتن من هم که ته تقاری هستم جایگاه خاصی توی خونه دارم.خونواده من

    شهرستان هستن و من به همراه برادرم که دکترای مهندسی دارن در تهران زندگی میکنیم و کار میکنیم

    چون من کار خوبی نتونستم اونجا پیدا کنم.اومدم پیش برادرم.3 سال پیش تجربه ناموفق در دوران عقد

    داشتم و حدود 7 ماه بعد از عقد به خاطر مشکلات اخلاقی و عدم تفاهم به سختی از هم جدا شدیم و من

    تموم مهریه طلا و هدایای اون 7 ماه رو بخشیدم و پس دادم.بعد اون قضیه اصلا نمیخواستم کسی وارد

    زندگیم بشه.تا حدود یک سال پیش که کلاس زبان که میرفتم کم کم با یه آقایی آشنا شدم که اونم

    کلاس زبان فرانسه میومد.به مرور به هم علاقمند شدیم ایشون هم لیسانس مهندسی،33 ساله و در یه

    شرکت نیمه دولتی کار میکردن ولی اون موقع اول آشنایی ایشون تازه 6 ماه بود که از همسر سابقشون

    که یه زندگی 5 ساله داشتن جدا شده بودن و شدیدا تحت فشار روحی و مالی بودن چون داشتن مهریه

    میدادن.من خیلی بهش محبت کردم توی اون مدت همش بهش قوت قلب دادم و خودش هم همیشه

    اعتراف میکرد که من تموم درهای آرامش و عشق و امنیت روانی و موفقیت روز به روز براش به ارمغان

    داشتم.البته اینم بگم اونم خیلی بامن خوب بود.باورتون نمیشه اگه بگم توی این یازده ماهی که با هم

    بودیم یک بار جر و بحث و دعوا نداشتیم.شده بود که سوءتفاهمی پیش بیاد اما باورتون نمیشه اگه بگم

    بیشتر از نیم ساعت طول نکشیده و هر دو مخصوصا اون معذرت خواهی میکردیم و فراموش میکردیم. ما

    واقعا برای هم ساخته شده بودیم.عید با خونوادش یه جلسه اومدن آشنا بشن با هم خونواده ها.از اون

    روز همه چی خراب شد.پدر و مادرش پاشونوکردن توی یه کفش که ما میخوایم از یه خونواده خیلی بالاتر

    دختر بگیریم همه منتظرن ببینن تو با کی ازدواج میکنی و...تصور کنین من چقدر خورد شدم بعد شنیدن

    این حرفها..که آخرش هم وقتی دیدیم خونوادش کوتاه نمیان ایشون گفتن مجبورم تنها بیام آیا خونوادت

    قبول میکنن؟من هم با هزار ترس و نگرانی موضوع رو مطرح کردم و مامان از طرف بابا پیغام داد که هرگز

    من دختر دسته گلمو اینجوری شوهر نمیدم....ایشون هم دیروز توی خونه دوباره گفتن که تکلیفمونو

    روشن کنین و دوباره مامان باباشون قشقرق راه انداختن و گفتن از خونه ما باید بری بیرون اگه با سارا

    ازدواج کنی....و دیشب به من گفت بهتره تمومش کنیم چون تو این وسط قربانی میشی گفتن توی

    زندگی قبلیم مادرم با اینکه خودش دخترو پسندیده بود و گرفته بود پنجاه درصد اختلافمون سر رفتارهای

    مامانم بود چه برسه به تو که از الان تور و نمیخواد....گفت سارا تو ارزشت خیلی بالاست...تو میتونی هر

    مردی رو خوشبخت کنی اما من با این پدر و مادر هرگز نمیتونم عاقبت بخیر بشم...گفت فقط دلم

    میخواست فقط یه قدم لااقل بیان جلو عقد کنیم بعدش به مرور خودم مستقل میشدم و خونه میگرفتم و

    میرفتیم از پیششون...نمیدونم اشکام همینجوری داره میریزه ما هفته دیگه میخواستیم سالگرد آشنایی

    بگیریم باورتون میشه سه روز پیش برای من حلقه طلا خرید که امروز بردم پس دادم بهش...من خیلی

    خسته ام ... چرا من رنگ خوشبختی رو نمیبینم... مگه من چی خواستم از زندگی از خدا.. من فقط یه

    مرد زندگی مهربون خواستم نه عروسی خواستم نه جشن خواستم نه مهریه خواستم باور کنید فقط

    بهش گفتم تنها چیزی که زندگی رو حفظ میکنه محبت و ایمان و وفاداریه...من و ایشون حتی پیش

    مشاوری که مادرشون تایید کرد رفتیم چندین جلسه و دکتره بهمون گفت هیچ مشکلی ندارین فقط باید

    پسر بخواد مستقل بشه چون مادرش صد در صد نمیزاره زندگی کنین...چطور اسمشونو گذاشتن حاج آقا

    و حاج خانوم هر ماه مادرش میره مشهد فکر کنم تا حالا ده بار مکه رفتن حتی این کارهاشون منو از دین

    و ایمون هم انداخته....ما از جهت خانوادگی و تحصیلات خانواده و کم جمعیت بودن و فرهنگی همه و

    همه تفاهم داشتیم فقط به جرات میگم از نظر مالی شاید 10 درصد از ما بالاتر بودن همین.امروز که رفتم

    حلقه رو پس بدم وسط خیابون گریه کرد گفت سارا من میمیرم برات دوسست دارم اما به خدا نمیتونم

    نمیشه...گفت بهتره کات کنیم چون اینجوری بلاتکلیف هر دو اذیت میشیم من این حلقه رو واسه تو

    خریدم به عشق تو خریدم نگهش میدارم اگه بتونم بازم راضیشون کنم تو هم تا اون زمان کسی توی

    زندگیت نباشه برمیگردم دارم دیوونه میشم ما تا حالا دو ساعت از هم بیخبر نبودیم الان از صبح بیخبرم

    ازش ترو خدا بگین چیکار کنم سرم داره منفجر میشه....نمیدونم چیکار کنم نمیدونم خسته شدم

  2. #2
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 مرداد 94 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1392-7-04
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    1,490
    سطح
    21
    Points: 1,490, Level: 21
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 14 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    اینم از شانس منه که الان آخر هفتست و کسی راهنماییم نمیکنه دلم تنگ شده همش دلم میخواد صداشو بشنوم اون چطوری تحمل میکنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ کسی که من آب هم میخوردم باید بهش خبر میداد؟؟؟؟؟؟؟؟؟/؟؟ لابد همه دنبال تفریح و بیرون و گردش هستن اما من تنهای تنها نشستم پای نت و هیچ کس رو ندارم باهاش حرف بزنم و درد دل کنم....

  3. #3
    عضو همراه

    آخرین بازدید
    دوشنبه 29 شهریور 00 [ 00:15]
    تاریخ عضویت
    1390-2-04
    نوشته ها
    909
    امتیاز
    16,852
    سطح
    83
    Points: 16,852, Level: 83
    Level completed: 1%, Points required for next Level: 498
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second ClassVeteran10000 Experience Points
    تشکرها
    4,315

    تشکرشده 3,200 در 813 پست

    Rep Power
    115
    Array
    دوست عزیز

    ضمن سلام و خیر مقدم به شما باید عرض کنم متاسفانه تاپیکهای زیادی مشابه موضوع شما در این تالار هست اگر کمی

    سرچ کنی پیدا میکنی یک نمونه اش این هست http://www.hamdardi.net/thread-18004.html

    متاسفانه به نظر من کاری از دست شما بر نمی یاد و اصلح ترین کاری که میتونی بکنی اینه که خودت رو سرگرم کنی

    تا به ایشون فکر نکنی الان نوبت ایشون هست که خودش رو نشون بده و بتونه از انتخاب خودش در مقابل خانوده اش

    رای اعتماد بگیره هرچی شما جلوتر بری وابسته تر میشی کاری که متاسفانه در ابتدای آشنایی کردی و وابسته شدی

    بدون رضایت خانواده ها و این به صلاح شما نیست. بذار ایشون شهامت- جسارت خودش رو نشون بده.

    توکلت بر خدا باشه و ازش بخواه ارامش رو بهت برگردونه و اون اتفاقی در زندگیت

    بیوفته که اون صلاح میدونه نه انچه شما دوست داری.

    به خدا انداز کار و دل خوش دار که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
    موفق باشی
    ویرایش توسط sanjab : پنجشنبه 04 مهر 92 در ساعت 19:27

  4. کاربر روبرو از پست مفید sanjab تشکرکرده است .

    شیدا. (پنجشنبه 04 مهر 92)

  5. #4
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 93 [ 11:18]
    تاریخ عضویت
    1392-3-26
    نوشته ها
    1,155
    امتیاز
    3,537
    سطح
    37
    Points: 3,537, Level: 37
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    153

    تشکرشده 2,575 در 920 پست

    Rep Power
    0
    Array
    این مشکل فقط برای شما نیست سارا خانم. تمام کسانی که بدون رضایت خانواده می روند و با دختری دوست می شوند و قرار ازدواج می گذارند با همین مشکل مواجه می شوند. اشتباه ایشان این بود که شرایط خانواده اش را می دانست ، مادرش را می شناخت ، علت شکست زندگی قبلی اش را می دانست سنش هم کم نیست. با این حال در رابطه با ازدواجتان عاقلانه عمل نکرده است. بلکه آمده است به دلیل ترمیم شکست قبلی یک رابطه جدید شروع کرده است ( در حالی که این کار به هیچ وجه توصیه نمی شود) و در این یک سال ظاهرا رابطه شما بسیار احساسی بوده است به این جمله ها دقت کن :
    شدیدا تحت فشار روحی و مالی بودن
    من خیلی بهش محبت کردم توی اون مدت همش بهش قوت قلب دادم

    اعتراف میکرد که من تموم درهای آرامش و عشق و امنیت روانی و موفقیت روز به روز براش به ارمغان داشتم.
    مگه من چی خواستم از زندگی از خدا.. من فقط یه مرد زندگی مهربون

    گفت سارا من میمیرم برات دوسست دارم

    ببین عزیزم یکی از علت هایی که رابطه دوستی قبل از ازدواج مردود است ( مبنای مشاوره این سایت هم همین است ) این است که رابطه به جای اینکه در جهت صحبت های جدی ازدواج ( که مستلزم حضور خانواده ها از همان روزهای ابتدایی آشنایی است ) و شناخت واقعیات پیش برود ، وارد فاز احساسی می شود و دو طرف به یکدیگر وابسته عاطفی می شوند. در حالی که فاز احساسی آن هم به این شدت مال بعد از ازدواج است و به هیچ وجه قبل از ازدواج توصیه نمی شود.
    این آقا همان طور که می بینی با سی و سه سال سن نمی تواند از خانواده اش مستقل شود. مشکل زندگی قبلی اش هم همین بوده است که نتوانسته حلش کند و زندگی اش به هم خورده است. الان هم دارد خیلی با صداقت و رک و راست به شما می گوید : نمی توانم مستقل باشم و اختیار زندگی ام دست مادرم است. اگر قرار بود این وابستگی و عدم استقلال حل شود ، پنج سال فرصت کمی برایش نبوده است به اضافه یک سالی که با شما آشنا بود و به اضافه سنین بلوغ قبل از ازدواجش. یعنی یک مرد باید از سن بیست و سه یا بیست و چهار سالگی بتواند مستقل شود. اما این آقا ده سال است نتوانسته مستقل شود.
    همان طور که می بینی یکی از مهمترین فاکتورهای کفویت برای ازدواج یعنی فرهنگ خانواده دو طرف در شما دو نفر دیده نمی شود. خانواده ها اصلا شباهتی به هم ندارد و همین مشکل و عدم توجه به آن به خاطر احساسات دوران دوستی باعث مشکلات بسیار در زندگی جوانها شده است.
    عزیزم ازدواج جدی است و دوستت دارم و دوستم داری نیست .

  6. 4 کاربر از پست مفید نوروزیان. تشکرکرده اند .

    majid_k (پنجشنبه 04 مهر 92), sara 65 (جمعه 05 مهر 92), فرهنگ 27 (جمعه 05 مهر 92), شیدا. (پنجشنبه 04 مهر 92)

  7. #5
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 مرداد 94 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1392-7-04
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    1,490
    سطح
    21
    Points: 1,490, Level: 21
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 14 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنونم sanjab و نوپو گرامی بابت صحبتهاتون.خیلی آرومم کرد حرفهاتون ولی در عین حال بار سنگینی و غم سنگینی به اسم واقعیت روی دلم نشست. گفتنش راحته منم میدونم الان باید سرگرم بشم اما شرایط منو هم در نظر بگیرید که تهران با برادرم هستم دوستان اندکی دارم که آخر هفته ها اکثراً با خانواده هاشون هستن ...این اتفاق دیروز و امروز افتاده و من هنوز توی شوک هستم برام باورکردنی نیست... میدونید من چون دایره دوستانم هم کم بوده و ایشون هم کلاً فردی متعصب بودن و زیاد با بیرون رفتن و گشتن من با دوستام حساس بودن منو محدود به خودش کرده بود شاید به جرعت بگم حتی برادرم از دست من ناراحت میشد چون به برادرم هم کمتر وقت و احساس و انرژی میزاشتم یک سال تایم کمی نیست همه بیرون رفتن من محدود به ایشون بود و بس.خیلی کم پیش میومد با دوستام برم یا با داداشم.فکر کنید روز و شب هر دو ساعت یک بار تماس بگیره محبت کنه بیرون ببره سورپرایز کنه حمایتم کنه حتی وقتایی که کارم طول میکشید برای اینکه هوا تاریک نشه و من زودتر برسم خونه خودش میومد دنبالم...من الان انگار تهی شدم همه این محبتها یه شبه داره از بین میره...انگار احساس بی وزنی میکنم و از یه ارتفاع بلندی پرت شدم پایین...حتماً اون پست رو مطالعه میکنم ممنونم...
    آقا یا خانوم نوپوی گرامی... حرفهاتون مثل حرفهای مامانمه... ایشونم دقیقاً حرفهای شمارو بهم میزنن اما من نمیدونم چرا هنوزم امیدوارم .. ضمناً میتونم سوال کنم اون قسمت آخر حرفهاتون رو بیشتر توضیح بدین؟اینکه از لحاظ فرهنگی تفاوت داریم شامل کدوم موارد میشه ؟؟؟ ممنون میشم برام توضیح بدین .
    راستش طاقت نیاوردم الان بهش زنگ زدم گفتم تو که بیشتر از نیم ساعت طاقت نمیاوردی چی شده از صبح سراغمو نگرفتی ...گفت دلم تنگ شده اما باید تحمل کنیم...
    گفت اولین بار توی زندگیم دارم سیگار میکشم از سر کار هم مستقیم رفته بود بیرون و خونه نرفته بود...بهش گفتم صبح راست گفتی که حلقمو نگه میداری تا خونوادتو راضی کنی؟گفت آره تا یه مدتی البته.ولی تو فکر زندگی خودت باش روی این قضیه حساب نکن....
    بعدم گفت حالا بعداً صحبت میکنیم تو فقط مراقب خودت باش...
    توی این مدت چه خونوادم چه دوستام همه میگفتن تو از هر جهت از ش سرتری مخصوصاً از لحاظ ظاهری...من نمیدونم خونوادش چطور میتونن اینقدر سنگدل باشن دلم داره آتیش میگیره...اون موقع اوایل آشنایی بارها گفتم خونوادت مشکلی ندارن با انتخابت؟گفت چون زندگی قبلیمو خودشون پسندیده بودن و اونجوری شد ایندفعه مامانم خودش گفته هرکی خودت بپسندی میگیریم برات.حتی این حرف رو مادرشون توی خونه پیش مادر و پدرم توی جلسه آشنایی هم زدن.اما نمیدونم یهو چی شد از این رو به اون رو شدن.
    راستش بعد شکست قبلیم و این شکست عاطفی دیگه کمرم شکسته نمیتونم دوباره به کسی دل ببندم. وقت بزارم انرژی بزارم. توی تهران هم غریبیم.توی شهرستان هم وقتی مدتی نباشی و جلوی چشم نباشی فراموش میشی و خواستگاری معرفی نمیشه.من نمیخوام خودمو تعریف کنم اما هر کی از همکارام منو میبینن میگن تعجب میکنیم دختری به خوشگلی و با شخصیتی تو چرا تا الان مجرد مونده........ خودم هم نمیدونم...کیس هایی که بهم معرفی میشن خیلی تعدادشون کم هستن و اصلاً هم به دلم ننشستن.یه نفر رو هم که به دلم نشست توی عمرم اینجوری شد...خسته ام خیلی خسته ام...همکارام نه زیبایی منو دارن نه سواد منو دارن نه خونواده در سطح من دارن اما همه ازدواج کردن و بچه دارن و ... نمیدونین چقدر آرزوی مادر شدن دارم من عاشق بچه ها هستم...دخترایی که توقعات آنچنانی داشتن و دارن اونقدر راحت ازدواج میکنن اما منی که هیچی از زندگیم کم ندارم جز یه همراه و تکیه گاه مناسب باید حسرتشو بکشم...

  8. کاربر روبرو از پست مفید sarah khasteh تشکرکرده است .

    دختری تنها (پنجشنبه 04 مهر 92)

  9. #6
    عضو پیشرو

    آخرین بازدید
    چهارشنبه 07 خرداد 99 [ 14:53]
    تاریخ عضویت
    1391-12-22
    نوشته ها
    4,428
    امتیاز
    70,050
    سطح
    100
    Points: 70,050, Level: 100
    Level completed: 0%, Points required for next Level: 0
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    OverdriveSocialTagger First ClassVeteran50000 Experience Points
    تشکرها
    14,753

    تشکرشده 14,732 در 3,979 پست

    حالت من
    Khonsard
    Rep Power
    790
    Array
    سارا خانوم

    مردی که در 33 سالگی و بعد از یک زندگی 5 ساله هنوز اینقدر مادرش روی انتخابش و زندگیش و تصمیم گیریهاش نقش داره واقعا مرد مناسب شماست؟

    خود این آقا به شما گفتند 50 درصد مشکلات زندگی قبلیم به خاطر مادرم بوده !

    منتظرش نباش.
    امیدت را کامل قطع کن.
    چون فکر کردن به اون حلقه و حرف بی پایه ای که زده باعث می شه دیرتر از این وضعیت خارج بشی.

    گذروندن این مرحله خیلی سخته
    اما تو سخت تر باش.

  10. 2 کاربر از پست مفید شیدا. تشکرکرده اند .

    فرهنگ 27 (جمعه 05 مهر 92), بابک 1369 (جمعه 05 مهر 92)

  11. #7
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 93 [ 11:18]
    تاریخ عضویت
    1392-3-26
    نوشته ها
    1,155
    امتیاز
    3,537
    سطح
    37
    Points: 3,537, Level: 37
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    153

    تشکرشده 2,575 در 920 پست

    Rep Power
    0
    Array
    واقعیت این است که ناراحتی شما علتی دارد :
    1- به محبت بیش از اندازه بها می دهید
    2- اسم محدود کردن های بی جهت این آقا که حتی برادرتان را ناراحت کرده و شما را منزوی و وابسته کرده ، اسم مزاحمت های هر دو ساعت یک بار ، اسم دوستت دارم های زبانی را گذاشته اید محبت. البته من شما را سرزنش نمی کنم. خیلی از دخترهای جامعه ما دچار این سوء تفاهم می شوند. عزیزم این کارها محبت نیست. من اسمش را می گذارم وابسته کردن.

    - - - Updated - - -

    اسمش را می گذارم خودشیرینی.

  12. 2 کاربر از پست مفید نوروزیان. تشکرکرده اند .

    فرهنگ 27 (جمعه 05 مهر 92), بابک 1369 (جمعه 05 مهر 92)

  13. #8
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 مرداد 94 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1392-7-04
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    1,490
    سطح
    21
    Points: 1,490, Level: 21
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 14 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    از ساعت 5 صبح با صدای گریه خودم توی خواب بیدار شدم خیلی میترسم.خیلی احساس تنهایی میکنم.میترسم افسرده بشم.من همیشه دختر شاداب و پرانرژی بودم اما از عید به این طرف از قضیه اومدنشون به خونه ما تا حالا خودم دلم واسه خنده هام و شادابیم تنگ شده.گاهی وقتا با خودم فکر میکنم نکنه من زیادی تحت فشارش گذاشتم که تکلیفمون روشن بشه که اون اینجوری کرد.بعد خودم جواب خودمو میدم و میگم:سارا تو 29 سالته الان وقت ریسک کردن نیست میخوای چند سال بشینی پای کسی که هنوز نمیدونه با خودش چند چنده؟ولی از طرف دیگه هم دوسش دارم باهاش آرامش داشتم.ولی....
    مرسی شیدای گرامی که همراهیم کردین.من به خودش هم گفتم دیروز گفتم با این اتفاقی که افتاد فهمیدم من چجوری میتونم بهت تکیه کنم وقتی اینقدر حرف اطرافیان روی تو تاثیر میزاره.تازه دیروز میگفت با یکی از دوستام هم صحبت کردم اونم گفت اینجوری اذیت میشی باید حداقل قدم اول رو خونوادت همراهیت کنن الان کات کنین بهتره تا چند ماه دیگه و ... منم گفتم آهان یعنی ما یه سال زحمت کشیدیم که با حرف خونوادت و حرف دوستت یه شبه همه چی تموم بشه بره؟من نقشم این وسط چی بوده؟بازیچه بودم دیگه.میدونین من همه این حرفهای شمارو توی ذهنم مرور میکنم تا قوی باشم اما این دل من نمیزاره هوایی میشه.الان خیلی از خودم بدم میاد که دیشب بهش زنگ زدم و غرورمو شکستم.ببین چقدر راحت میتونه تحمل کنه.موقعی که میخواست نظر مثبت منو بگیره چهار ماه زحمت کشید اما واسه تموم کردن یه شبه تمومش کرد.ولی یه چیزی توی دلم میگه برمیگرده!
    الان فقط نمیدونم باید چجوری روی خودم کار کنم و محکم باشم تا فراموش کنم همه دوستام منتظر ازدواجمون بودن باید جواب تک تکشون رو بدم ...نمیدونین چه حالی دارم دیروز با تاکسی برمیگشتم خونه یه آهنگ گذاشته بود راننده من همینجوری گریه میکردم توی ماشین خداروشکر عینک آفتابی داشتم و کسی متوجه نشد...
    ممنونم نوپوی گرامی که منو تنها نمیزارین.ولی خوب من خودم هم اینجوری دوس داشتم.یعنی اینطوری نبوده که اذیت بشم بابت این کارهاش.چون من و ایشون فکر میکردیم همه چی حله و مال هم هستیم.فکر نمیکردیم اینجوری بشه.من الان احساس خلاء شدیدی دارم.
    میشه راهنماییم کنید چجوری این روزای سخت رو سپری کنم؟
    به نظرتون اصلاً تماس نگیرم؟اگه تماس گرفت جوابشو بدم یا نه؟

    - - - Updated - - -

    ضمناً یه چیزی هم که باید بگم نوپوی گرامی من اون موقع که پیش مشاور رفتیم به من گفت از تیپ آدمهای مهرطلب هستم.این مصداق نظر شماست که میگین من به محبت خیلی بها میدم.من در رابطه با همه اینطوریم.خونوادم.دوستام.هم ارهام.یعنی فقط ایشون نبودن.
    همیشه به همه محبت و احترام میکنم.همیشه خواستم همه از من راضی باشن.که الحمدالله همه ناراضی و متوقع بودن....تا حالا یادم نمیاد دل کسی رو شکسته باشم.
    فقط خواهش میکنم به من بگید دلم تنگ میشه چکار کنم؟؟؟؟؟؟؟؟؟ از دست خودم عصبیم مثل دختر بچه های کوچولو شدم باورم نمیشه توی این سن و سال اینجوری وابسته کسی شده بودم و خودم خبر نداشتم

  14. #9
    در انتظار تایید ایمیل ثبت نام
    آخرین بازدید
    دوشنبه 19 آبان 93 [ 11:18]
    تاریخ عضویت
    1392-3-26
    نوشته ها
    1,155
    امتیاز
    3,537
    سطح
    37
    Points: 3,537, Level: 37
    Level completed: 25%, Points required for next Level: 113
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Overdrive1000 Experience PointsTagger First Class1 year registered
    تشکرها
    153

    تشکرشده 2,575 در 920 پست

    Rep Power
    0
    Array
    عزیزم محبت بد نیست. اما همان طور که گفتم اسم هر کاری محبت نیست. شما حتی اگر مهر طلب هم باشی باید محبت واقعی بخواهی نه خود شیرینی.
    یک سوال دارم : آیا زن و شوهر هر دوساعت به هم زنگ می زنند؟ نه البته که نه. چرا؟ چون همان طور که گفتم ازدواج جدی است و برای حفظ زندگی باید جدی بود. یک مرد که می خواهد رفاه همسرش را تامین کند ، وقتی در ساعاتی که در عرف جامعه ما ساعات کاری است ، می رود سرکارش ، دانشگاه یا درس یا .... به جای خیال پردازی به کارش فکر می کند و آن را به نحو احسن انجام می دهد. چنین کسی که اهل کارش است و در ساعات کاری یا درسی بیشترین تلاش را می کند ( البته به زور نه بلکه لذت زیادی هم از این تلاش می برد ) و بهترین خدمت را به جامعه می کند ، شان ، منزلت و حتی مرتبه شغلی اش در جامعه بالا می رود . مورد احترام است و معتمد است. آیا زنی را می شناسی که از این موضوع بدش بیاید؟ البته که نه. همه دخترها از چنین مردان با اراده و قدرتمندی که برای خانواده امنیت و رفاه اقتصادی و شان اجتماعی می آورند برای همسری استقبال می کنند. همسر چنین مردی دوستش دارد و از اینکه برای رفاه خانواده زحمت می کشد و آبرو می آورد غرق احساس عشق و لذت می شود. آیا می توان ادعا کرد چنین مردی چون هر دو ساعت به زنش زنگ نمی زند به او محبتی ندارد؟ نه. هر آدم عاقلی می داند چنین مردی واقعا محبت دارد که این طور خانواده داری می کند.
    کسی که هر دو ساعت زنگ می زند یعنی در کارش جدی نیست. یعنی نمی خواهد منزلت و شان اجتماعی برای خودش و خانواده اش بیاورد ، یعنی برایش اهمیت ندارد که در کارش رشد نمی کند ، برایش اهمیت ندارد که زن رفاه داشته باشد.
    این اس ام اس دادنها یا زنگ زدن های پیاپی مال رابطه دوست دختر دوست پسری است که آنهم برای خوشگذرانی مردان ، وابسته کردن دخترها به دوست پسر و خودشیرینی و ادعای محبت است. هیچ آدم عاقلی این کار را از طرف یک مرد نشانه محبت نمی داند . بلکه بی مسئولیتی می داند. همان طور هم که دیدی این آقا مسئولیت زندگی اش را نمی خواهد قبول کند و زندگی قبلی اش را هم به همین دلیل از دست داد
    و خیلی واضح و روشن و رک و راست دارد به شما می گوید : من نمی خواهم با تو ازدواج کنم! دیگر چگونه باید بگوید که شما قانع شوید؟ اگر با خشونت شما را براند خوشحال می شوی ؟ پس همین الان به حرفش گوش کن و محترمانه تمامش کن.




  15. 2 کاربر از پست مفید نوروزیان. تشکرکرده اند .

    majid_k (جمعه 05 مهر 92), فرهنگ 27 (جمعه 05 مهر 92)

  16. #10
    عضو عادی آغازکننده

    آخرین بازدید
    پنجشنبه 01 مرداد 94 [ 15:58]
    تاریخ عضویت
    1392-7-04
    نوشته ها
    17
    امتیاز
    1,490
    سطح
    21
    Points: 1,490, Level: 21
    Level completed: 90%, Points required for next Level: 10
    Overall activity: 0%
    دستاوردها:
    Tagger Second Class1 year registered1000 Experience Points
    تشکرها
    13

    تشکرشده 14 در 7 پست

    Rep Power
    0
    Array
    ممنونم نوپوی عزیز بابت صحبتهاتون...
    البته این هم باید بگم منظور من از تماس و اس ام اس هر دو ساعت یه بار شاید اغراق آمیز بود.چون هر دو شاغل هستیم و از صبح تا شب شاید دو سه بار با پیامک و تماس اون هم در حد احوالپرسی و خسته نباشی ارتباط داشته باشیم.ولی هر برنامه و جایی غیر از سر کار رو به هم اطلاع میدادیم.حالا به هرجهت من خیلی احساس خلاء دارم و از شما هم درخواست کردم راهنماییم کنید این خلاء رو با چه کارهایی برای خودم لذتبخش و پربار کنم.و تحمل شرایط از دست دادن این عزیزی که این همه وقت برای رسیدن به همدیگه تلاش کردیم...
    دلم میخواد قوی باشم دلم میخواد به خودم برسم باورتون میشه من توی این 6 ماه اخیر 5 کیلو لاغر شدم همه لباسهام برام گشاد شده. احساس میکنم شادابی و طراوتمو از دست دادم.احساس میکنم جذابیت سابقو ندارم.


 
صفحه 1 از 2 12 آخرینآخرین

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. وابستگی پسری به پسر دیگه
    توسط mohamad79 در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 11
    آخرين نوشته: یکشنبه 02 فروردین 94, 17:47
  2. پاسخ ها: 8
    آخرين نوشته: سه شنبه 28 خرداد 92, 09:21
  3. پاسخ ها: 40
    آخرين نوشته: چهارشنبه 16 اسفند 91, 14:10
  4. آیا درسته اگه مادر و خانواده پسر نه گفتن ، پسر قید عشقش رو بزنه؟
    توسط fa_karoon در انجمن سئوالات ارتباط دختر و پسر
    پاسخ ها: 9
    آخرين نوشته: سه شنبه 25 مهر 91, 17:58

کلمات کلیدی این موضوع

علاقه مندی ها (Bookmarks)

علاقه مندی ها (Bookmarks)
Powered by vBulletin® Version 4.2.5
Copyright © 1403 vBulletin Solutions, Inc. All rights reserved.
طراحی ، تبدبل ، پشتیبانی شده توسط انجمنهای تخصصی و آموزشی ویبولتین فارسی
تاریخ این انجمن توسط مصطفی نکویی شمسی شده است.
Forum Modifications By Marco Mamdouh
اکنون ساعت 11:18 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +4 می باشد.